کلمه جو
صفحه اصلی

خال


مترادف خال : نقطه سیاه، نقطه، لکه، نقش ورق بازی، خالو، دائی، دایی ، خاله

متضاد خال : عم، عمو

برابر پارسی : فند

فارسی به انگلیسی

spot, speckle, mole, beauty spot, freckle, suit, pip, ace, dot, smudge, speck, stain, stigma, fleck

spot, speckle, mole, beauty-spot, freckle, suit


(maternal) uncle


dot, mole , smudge, speck, stain, stigma, suit


فارسی به عربی

بقعة , خلد , ذرة , رقطة , منقط , نقطة

مترادف و متضاد

لکه ≠ خاله


نقش (ورق‌بازی)


خالو، دائی، دایی


blotch (اسم)
دمل، خال، کورک، لکه، جوش چرک دار، رنگ محو

speck (اسم)
ذره، نقطه، خال، لک، لکه یا خال میوه

spot (اسم)
نقطه، موقعیت، خال، لکه، لک، مکان، لحظه، محل، موضع، زمان مختصر

dot (اسم)
نقطه، خال، لکه

mote (اسم)
نقطه، خرده، اتم، خال، ریزه، دره

beauty spot (اسم)
خال، خال کوچک، خال زیبایی

mole (اسم)
خال، خال سیاه، خال گوشتی، کور موش

freckle (اسم)
خال، لکه، کک مک، لک صورت

mother's mark (اسم)
خال، خال مادرزادی، خال گوشتی

stigma (اسم)
خال، لک، داغ، بر امدگی، کلاله، لکه ننگ، داغ ننگ

pip (اسم)
خال، لکه، سیفلیس، سیفیلیس، اختلال مزاج، دانه یا تخم میوه هایی مثل سیب

fleck (اسم)
نقطه، خال

speckle (اسم)
نقطه، قسم، خال، نوع، رنگ، لکه کوچک

نقطه‌سیاه، نقطه ≠ عم، عمو


۱. نقطهسیاه، نقطه
۲. لکه
۳. نقش (ورقبازی)
۴. خالو، دائی، دایی ≠ عم، عمو
۵. خاله


فرهنگ فارسی

نقطه سیاه روی پوست بدن، لکه کوچک یانقطه سیاه، برادرمادر، دائی، خالو، کالووکاکویه هم گویند
( اسم ) دائی خالو برادر مادر .
پریشان متفرق و منه

فرهنگ معین

[ ع . ] (اِ. ) نقطة سیاه یا لکه ای که روی پوست بدن یا چیزی دیگر ظاهر شود. ج . خیلان .
[ ع . ] (اِ. ) دایی ، خالو.

[ ع . ] (اِ.) نقطة سیاه یا لکه ای که روی پوست بدن یا چیزی دیگر ظاهر شود. ج . خیلان .


[ ع . ] (اِ.) دایی ، خالو.


لغت نامه دهخدا

خال . (اِخ ) نام کوهی است روبروی دبیبه از بنی سلیم و بنا بر قول دیگر در زمین غطفان ، و نام آن در این بیت آمده است :
اهاجک بالخال الحمول الدوافع
فانت لمهوا من الارض نازع .
(در معجم البلدان از یاقوت حموی ج 3 ص 390).


خال . (اِخ ) نام موضعی است در شق الیمامه . (معجم البلدان ج 3 ص 391).)


خال . [ خال ل ] (ع ص ) پریشان . متفرق و منه : عسکر خال ّ. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ).


خال .(ع مص ) گمان بردن . (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ومنه ، «خال الشی ٔ خالا» . || لنگ شدن ستور. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و منه ، خال الدابه خالا. || (اِ) در اصطلاح صوفیان : معصیت . صاحب طارقه گفته است که خال عبارت از ظلمت معصیت است که میان انوار طاعت بوده چون نیک اندک بود خال گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 494). || در نزد سالکان اشارت بنقطه ٔ وحدت است من حیث الخفا که مبداء و منتهای کثرت است . منه ، «بدء و الیه یرجع الامرکله » چه خال بواسطه ٔ سیاهی مشابه هویت غیبیه است که از ادراک و شعور محتجب است و مخفی . لایری اﷲ الا اﷲ و لا یعرف اﷲ الا اﷲ. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 494). || صوفیان وجود محمدی را خال گویند یعنی هستی عالم . (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 494). || بدخوئی خوبرویان . صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آورده اگر خوبروئی راذره ای بدخوئی بود آن را خال گویند و سبب زینت شمرند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 494). || روح انسانی . شیخ جمال گفته است که خال عبارت است ازنقطه ٔ روح انسانی . صاحب «کشف اللغات » را نیز همین عقیدت است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 494-495).


خال. ( ع اِ ) نقطه سیاه بر روی. ( مهذب الاسماء ) ( برهان قاطع ) ( غیاث اللغات ) ( شرفنامه منیری ) ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). صاحب فرهنگ آنندراج گوید: بلند، فتنه زاد، موزون ، دلربای ، دلجوی ، دلفریب ، دل آرای ، مشکین ، عنبرین ، عبنربوی ، عنبربار، معنبر، غالیه بوی ، سیاه ، نیک اختر، گوشه گیر، زمین گیر، بنفشه گون و نیلگون از صفات آن است. سپند، سیاه دانه ، حبةالسوداء، به دانه ، فلفل ، حب فلفل ، حب افیون ، نافه مشک ، سنگ سیاه ، سنگ حرم ، حجرالاسود، زنگی ، سیاهی ، بلای سیاه ، شب تاریک ، کوکب اختر، ستاره ، نشان انتخاب ، نقطه انتخاب ، عقده ، پروانه ، غزاله ، نمکدان ، عدس ، مرکز، دزد، هندو،زاغ ، مگس ، مور، زنبور، مهره ، مهره مار، مهر کوچک ، تکمه ، دود، هاروت ، شبنم ، سوخته ، نیلم ، تخم ریحان ، تخم بنفشه ، تخم گل ، سویداء، تخم آه ، تخم امید از تشبیهات آن. و با مصادر «گذاشتن « »نهادن »، «زدن »، «افتادن »، «نشستن »، «نشاندن » می آید. ( آنندراج ) :
به چابکی برباید کجا نیاز دارد
ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال.
منجیک.
روی سخن را ز بهر حجت علمی
پیش حکیمان نقطه نقطه خالم.
ناصرخسرو.
رویت آراسته بخال همه
زیر هر خال معنی دیگر.
مسعودسعد.
هر برگ بنفشه کز زمین می روید
خالی است که بر روی نگاری بوده است.
خیام.
دیده در کار لب و خالش کنم
پیشکش هم جان و هم مالش کنم.
خاقانی.
زنجیر صبرما را بگسست بند زلفی
بازار زهد ما را بشکست عشق خالی.
خاقانی.
تا از حجرات و آستانه
خال سیه و لبان کعبه.
خاقانی.
یا رب آن خال بر آن لب چه خوش است
بر هلالش نقط از شب چه خوش است.
خاقانی.
مزن چندین گره بر زلف و خالت
زکاتی ده قضا گردان مالت.
نظامی.
مه از خوبیش خود را خال خوانده
شب از خالش کتاب فال خوانده.
نظامی.
خال تو ولی ز روی تو فرد
روز تو بخال نیست درخورد.
نظامی.
از غم آن دانه خال سیاه
جمله تن خال شده روی ماه.
نظامی.
تازه شد این آب و نه درجوی تست
نغز شد این خال و نه بر روی تست.
نظامی.
لاجرم از نوائب حدثان

خال . (ع اِ) نقطه ٔ سیاه بر روی . (مهذب الاسماء) (برهان قاطع) (غیاث اللغات ) (شرفنامه ٔ منیری ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). صاحب فرهنگ آنندراج گوید: بلند، فتنه زاد، موزون ، دلربای ، دلجوی ، دلفریب ، دل آرای ، مشکین ، عنبرین ، عبنربوی ، عنبربار، معنبر، غالیه بوی ، سیاه ، نیک اختر، گوشه گیر، زمین گیر، بنفشه گون و نیلگون از صفات آن است . سپند، سیاه دانه ، حبةالسوداء، به دانه ، فلفل ، حب فلفل ، حب افیون ، نافه ٔ مشک ، سنگ سیاه ، سنگ حرم ، حجرالاسود، زنگی ، سیاهی ، بلای سیاه ، شب تاریک ، کوکب اختر، ستاره ، نشان انتخاب ، نقطه ٔ انتخاب ، عقده ، پروانه ، غزاله ، نمکدان ، عدس ، مرکز، دزد، هندو،زاغ ، مگس ، مور، زنبور، مهره ، مهره ٔ مار، مهر کوچک ، تکمه ، دود، هاروت ، شبنم ، سوخته ، نیلم ، تخم ریحان ، تخم بنفشه ، تخم گل ، سویداء، تخم آه ، تخم امید از تشبیهات آن . و با مصادر «گذاشتن « »نهادن »، «زدن »، «افتادن »، «نشستن »، «نشاندن » می آید. (آنندراج ) :
به چابکی برباید کجا نیاز دارد
ز روی مرد مبارز بنوک پیکان خال .

منجیک .


روی سخن را ز بهر حجت علمی
پیش حکیمان نقطه نقطه ٔ خالم .

ناصرخسرو.


رویت آراسته بخال همه
زیر هر خال معنی دیگر.

مسعودسعد.


هر برگ بنفشه کز زمین می روید
خالی است که بر روی نگاری بوده است .

خیام .


دیده در کار لب و خالش کنم
پیشکش هم جان و هم مالش کنم .

خاقانی .


زنجیر صبرما را بگسست بند زلفی
بازار زهد ما را بشکست عشق خالی .

خاقانی .


تا از حجرات و آستانه
خال سیه و لبان کعبه .

خاقانی .


یا رب آن خال بر آن لب چه خوش است
بر هلالش نقط از شب چه خوش است .

خاقانی .


مزن چندین گره بر زلف و خالت
زکاتی ده قضا گردان مالت .

نظامی .


مه از خوبیش خود را خال خوانده
شب از خالش کتاب فال خوانده .

نظامی .


خال تو ولی ز روی تو فرد
روز تو بخال نیست درخورد.

نظامی .


از غم آن دانه ٔ خال سیاه
جمله ٔ تن خال شده روی ماه .

نظامی .


تازه شد این آب و نه درجوی تست
نغز شد این خال و نه بر روی تست .

نظامی .


لاجرم از نوائب حدثان
تیره چون خال گشت صورت حال .

کمال اسماعیل .


زآنروی و خال دلستان برکش نقاب پرنیان
تا پیش رویت آسمان آن خال اختر برکند.

سعدی (بدایع).


تنها نه من بدانه ٔ خالت مقیدم
این دانه هر که دید گرفتار دام شد.

سعدی .


خالی است بدان صفحه ٔ سیمین بناگوش
یا نقطه ای از غالیه بر یاسمن است آن .

سعدی (طیبات ).


جهان چون خط و خال و چشم و ابروست
که هر چیزی بجای خویش نیکوست .

شیخ محمود شبستری .


غمزه زنان همه مردم فریب
سیب زنخ خال زنخ تخم سیب .

میرخسرو (از آنندراج ).


ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب .

حافظ.


شیراز و آب رکنی و آن باد خوش نسیم
عیبش مکن که خال رخ هفت کشور است .

حافظ.


ور چنین زیر خم زلف نهد دانه ٔ خال
ای بسا مرغ خرد را که بدام اندازد.

حافظ.


تخم ریحان زلف یعنی خال
گرمی عشق را فزون سازد.

طالب آملی (از آنندراج ).


ز خال گوشه ٔ ابروی یار می ترسم
ازین ستاره ٔ دنباله دار می ترسم .

صائب .


خال زیر لب آن ماه لقا افتاده ست
چشم بد دور که بسیار بجا افتاده ست .

صائب (از آنندراج ).


مرکز دائره ٔ حسن مصور گردید
خال مشکین چو بر آن چهره ٔ زیبنده زدند.

صائب (از آنندراج ).


ز خال عنبرین افزون ز زلف یار می ترسم
همه از مار و من از مهره ٔ این مار می ترسم .

صائب (از آنندراج ).


این خال از ازل برخ طالعم نشست
ای دیده سعی چیست به بخت سیاه ما.

واضح (از آنندراج ).


مشاطه بحسن سعی بر رخسارش
از مردمک دیده ٔ خود خال گذاشت .

ظهوری (از آنندراج ).


به مشاطگی سر بر آرد شمال
نهد بر رخ لاله از مشک خال .

ملاطغرا در ساقی نامه (از آنندراج ).


خال او در مزاج بارد شیخ
می کند کار حبةالسودا.

ثابت (از آنندراج ).


ابروی توبر چشمه ٔ خورشید پل است
در شیشه ٔ دل خیال لعل تو مل است
حسن تو بهار و زلف تو ابر بهار
روی تو گل است و خال تو تخم گل است .

منیر (از آنندراج ).


زلف و خط تو با هم هندوستان و طوطی
رخسار وخال مشکین کافور و حب فلفل .

خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج ).


کعبه ٔ خلق است رویش حلقه ٔ آن کعبه زلف
خال او سنگ سیاه و چشم او زمزم نماست
نقطه ٔ خط شهنشاه است یا سنگ حرم
خال مشکینت که جان مقبلان را بوسه جاست .

خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج ).


ای کرده زاغ خال تو بر لاله زار جای
وی برده باغ حسن تو از نو بهار دست .

خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج ).


صلای دولت و خوبی بزن که هست امروز
خط تو سبزی خوان خلیل و خال عدس .

کمال خجند (از آنندراج ).


خال رویش اختیارت را مفید از دست برد
تکمه ٔ تنها گرفت آخر گریبان ترا.

مفید بلخی (از آنندراج ).


زمانه بازی دیگر بروی کار آورد
فکند مهره ٔ خال ترا به ششدر خط.

محمد اسحاق شوکت (از آنندراج ).


چو افیونی که میل طبع او با شیر می باشد
ز ذوق خال او شد الفت دل تا بناگوشش .

تراب فتوت (از آنندراج ).


بیاد نیلم خالش ز مهره
شده تسبیح تار چنگ زهره .

ملاطغرا(از آنندراج ).


مهر بر لب چو نهد درج دهان تو زخال
در دندان ترا گوهر نایاب کند.

آصفی (از آنندراج ).


خالش مخوان که بر لب خندان نهاده ای
داغ دل من است که بر جان نهاده ای .

چاچی (از آنندراج ).


|| نقطه ٔ سیاهی که زنان مر زینت را میان دو ابرو نهند :
ما بین دو ابروی تو آن نقطه ٔ خال
چون کوکب منخسف میان دو هلال .

؟


|| نقطه ٔ سیاهی که زنان به تقلید خال طبیعی بر رخسار نهند. || نقطه ای که بر اندام مردم افتد. (مهذب الاسماء) (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ) (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (تاج العروس ) (اقرب الموارد). لکه ای جز رنگ بدن بر بدن پدید آید و زیبا ننماید. ج ، خیلان :
بدو گفت بهرام بنمای تن
نشان سیاوش بنما بمن
ببهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر به گل بر یکی خال بود.

فردوسی .


- امثال :
مار خوش خط و خال ؛ آدمی خوش ظاهر و بدباطن .
|| آبله . (ناظم الاطباء). مجازاً بمعنی آبله . (غیاث اللغات ).
- تب خال ؛تاولی است که پس از تب بر صورت پدید آید.
- خال خال ؛ جامه یا چیزی که نقطه ها برنگی غیر از زمینه بر آن باشد :
همه بچه چون بچگان پلنگ
همه خال خال و همه رنگ رنگ .

(یوسف و زلیخا).


- خال روی کسی گذاشتن ؛ نسبت فساد و تباهی به وی دادن (خاصه بزنان و دختران ).
- خال سپید ؛ پیسی :
برتن دین مدار خال سپید
تا خط عمر تو سیه نکنند.

خاقانی .


- خال گوشتی ؛ برآمدگی است از گوشت بر بدن .
- شب خال ؛ آبله گونه ای است که مشهور است بر اثر ترسیدن در خواب بر صورت پدید می آید.
|| نگار کبود یا سبز که بر تن آدمی کنند بدینگونه که پوست تن را با سوزنی بیاژند و آژده را نیل و یا کحل کنند مرزینت را.
- خال کوبی کردن ؛ پوست تن را با سوزنی آژدن و آژده را نیل زدن تا تصویری برآید. و نیز رجوع به همین عنوان شود.
|| سپیدی که بر ناخن گاهی افتد. || نشان . (منتهی الارب ) :
ای امامان و عالمان اجل
خال جهل از بر اجل منهید.

خاقانی .


|| نُقطَه . نُکتَه . || لَک ، لکه . لکه ٔ کوچک . (ناظم الاطباء). || نقطه ٔ کوچکی از میوه که قبل از سایر قسمتهای آن رسد: «انگور خال زده است ». || هر یک از نقطه های طاس تخته نرد و آن برهر دو جانبی هفت است مثلا چون بر جانبی یک باشد بر دیگر روی شش نقش است . و اگر بر روئی پنج باشد بر جانب مقابل آن دو منقوش است . || هر یک از نگارهای واقع بر ورق بازی چون تک خال ، خال خشتی ، خال گشنیزی . || هشت یک گِرِه . || شاخه های بزرگ درختان . «خالان » جمع این کلمه است . در اشعار میرزا حسین خان کسمائی چنین آمده است :
«نشکینم خالانا از بهر خومه یا که کومه ».

(از فرهنگ گیلکی ص 87).


- دار خال ؛ درختی که آن را پیوند نکرده باشند.
|| شاخ درختان نونشانده را نیز گویند. || هر بوته ٔ درختی که از جائی برکنده شود و در جای دیگر بنشانند. (برهان قاطع).

خال . (ع اِ) برادر مادر. (از برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (ترجمان علامه جرجانی ص 45) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). به هندی مامون گویند. (غیاث اللغات ). کاکویه . دائی . آبو. آبی . ج ، اَخوال ، اَخوَلة، خُولَة، خُول ، خالان :
بد او پور شاه سمنگان زمین
همان خال سهراب باآفرین
که خوانی تو آن مرد را خال خویش
بدو تازه دانی مه و سال خویش .

فردوسی .


چه گوئی ز گستهم یل خال شاه
توانگر سپهبد سری با سپاه .

فردوسی .


چو بشنید هرمز که خسرو برفت
هم اندر زمان کس فرستاد تفت
که گستهم و بندوی را کرده بند
بزندان کشیدند ناسودمند
که این هردو خالان خسرو بدند
بمردانگی در جهان نو بدند.

فردوسی .


همتش آب و معالی ام و بیداری ولد
حکمتش عم و جلالت خال وهشیاری ختن .

منوچهری .


این امام بوصادق تبانی رحمةاﷲ علیه که امروز به غزنی است و خال وی بود بوصالح که حال او باز نمودم ... (تاریخ بیهقی ).
همواره پشت و یار من پوینده بر هنجار من
خاراشکن رهوار من شبدیزخال و رخش عم .

لامعی .


مال و ملک از زهد و از طاعت گزین
علم عم باید ترا پرهیز خال .

ناصرخسرو.


فضل و ادب مرد مهین نسبت اویست
شاید که نپرسی ز پدر و ز عم و خالش .

ناصرخسرو.


دیدی که نه عم بودی و نه خال کسی را
او کرد ترا عم و همو کرد ترا خال .

ناصرخسرو.


از خال و عم بناحق بستانی
وانگه به عمرو و خالد بسپاری .

ناصرخسرو.


اپرویز این عزم درست گردانید و او را دو خال بودند. یکی بندویه نام بود و دیگر بسطام نام . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ).
آن که مرد دها و تلبیس است
او نه خال و نه عم که ابلیس است .

سنائی .


آنکه عم تواند و خال تواند
همه در قصد جان و مال تواند.

سنائی .


منصوربن عباس از عبداﷲبن الفضل هاشمی از خال خود سلیمان نوفلی از... (تاریخ قم ص 206). مجدالدوله خال خویش را رستم بن مرزبان با سه هزار مرد بمدد او فرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 229).
کز نقدکنان حال مجنون
پیری سره بود خال مجنون .

نظامی .


|| مرد بی زن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || جنسی از برد یمانی که بیشتر عربان جامه کنند. (برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ) (منتهی الارب ) (آنندراج ). قسمی برد که زمینه ٔ سرخ دارد با خطوطی سیاه . || کوهچه ٔ متفرد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || لازم گیرنده ٔ چیزی . || لگام اسب . || مرد ضعیف دل و ضعیف جسم . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || شتر سیاه بزرگ را نیز گفته اند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || شتر ضخیم . || اسب ضخیم و فربه . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || جای بی انیس . || ظن و توهم . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || مرد فارغ از علاقه و حب . (ناظم الاطباء) (آنندراج ). || ابری که خلاف نکند باریدن را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). || خلافت و سزاواری باران . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). یقال : ما احسن خالها؛ ای خلافتها للمطر. (منتهی الارب ). || ابر بی باران . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || ابری که در آن باریدن گمان رود. (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ) (منتهی الارب ). || برق . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || سهم و تیر. (ناظم الاطباء). || ایلچی و رسول . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || ابرام و لجاجت . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || مرد نیک تیمارکننده ٔ مال . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). یقال : هو خال مال ؛ نیک متعهد و تیماردارنده ٔ مال است . (منتهی الارب ). || مالک : انا خال هذا الفرس ؛ یعنی مالک این اسبم . (منتهی الارب ). || جامه ٔ نرم با نعومت . || جامه ای که بدان مرده را پوشند. || جوانمرد و سخی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || کبر و بزرگ منشی . (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ) (آنندراج ) . || چشمه . (ناظم الاطباء). || جفت و زوج . (ناظم الاطباء). || فحل سیاه . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || مرغ حلال گوشتی شبیه به کلاغ . (ناظم الاطباء). || عَلَم . (برهان قاطع) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد) (تاج العروس ). || علم لشکر که بدست والی باشد. (ناظم الاطباء) (شرفنامه ٔ منیری ). || اثر خیر. (شرفنامه ٔ منیری ). نشان خیر. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || مرد پاک از تهمت . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || مردنیک خیال کننده . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || یکنوع گیاه شکوفه دار. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (منتهی الارب ). || (ص ) سیاه . (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

۱. (پزشکی ) محدوده یا نقطۀ تیره رنگ بر روی پوست بدن.
۲. لکۀ کوچک یا نقطۀ سیاه بر روی چیزی.
۳. (تصوف ) نقطۀ وحدت.
* خال خال: دارای خال بسیار، خال خالی.
* خال زدن: (مصدر لازم، مصدر متعدی ) = خال کوبی
= دایی

۱. (پزشکی) محدوده یا نقطۀ تیره‌رنگ بر روی پوست بدن.
۲. لکۀ کوچک یا نقطۀ سیاه بر روی چیزی.
۳. (تصوف) نقطۀ وحدت.
⟨ خال‌خال: دارای خال بسیار؛ خال‌خالی.
⟨ خال زدن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) = خال‌کوبی


دایی#NAME?


دانشنامه عمومی

خال، هر نوع تغییر رنگ مشخص در پوست را گویند. خال ها می توانند مادرزادی یا اکتسابی باشند. خال ها در همه جای پوست بدن مانند صورت و اندامها امکان رشد دارند. خال ها معمولاً به رنگ قهوه ای، قهوه ای تیره یا مشکی با لبه واضح دیده می شوند. رنگ خال به دلیل وجود سلول های رنگدانه دار پوستی (ملانوسیت) است.
دمل
طبقه بندی خالها بر اساس سلول ایجادکننده خال می باشد. بر این اساس چهار نوع خال داریم:
خال ملانوسیتیک، خال اپیدرمیک، خال بافت همبند و خال عروقی مانند همانژیوم
شایعترین نوع خالها، خالهای ملانوسیتیک هستند مانند خال مادرزادی ملانوسیتیک. نوع خاصی از خال ملانوسیتیک به نام خالهای دیسپلاستیک که در حدود دو درصد خالها را تشکیل می دهد و افتراق آن از ملانوما دشوار است.

دانشنامه آزاد فارسی

خال (naevus)
لکۀ رنگی مادرزادی روی پوست. خال ها انواع گوناگون دارند و حتی لکه هایی که از دسته های رگ های خونی کوچک تشکیل شده اند، مثل خال های توت فرنگی مانندی که در سنین پایین محو می شوند و ماه گرفتگی، نیز در این گروه قرار می گیرند. خال هایی با اندازۀ متوسط بی خطرند و می توان آن ها را با آرایش پنهان کرد. در مواردی که خال باعث بدشکلی شدید شود، آن را با عمل جراحی برمی دارند، با سوزن الکتریکی می سوزانند، با دی اکسید کربن مایع منجمد یا با لیزر آرگون درمان می کنند. خال ها ممکن است به ندرت زمینه ساز ملانوم بدخیم باشند. بروز هر تغییری در خال، مثل بزرگ شدن، خارش، درد یا خون ریزی، را باید به پزشک اطلاع داد.

خال (مردم شناسی). در بازی های با ورق، نام هریک از نقش های کشیده بر ورق، و در بازی های تخته نرد و مِنچ نام هر یک از نقطه های حک شده بر تاس. در بازی های با ورق، به هریک از چهار ورقی که فقط یک نشان بر آن ها نقش شده است، تَکْ خال یا آس گویند. این چهار تک خال، که در همۀ بازی های پاسور باارزش ترین اند، عبارت اند از آسِ خشت، آس دل، آس گشنیز، و آس پیک.

فرهنگستان زبان و ادب

{gold, bull's-eye, bull} [ورزش] کوچک ترین دایرۀ هم مرکز هدف برگ که به رنگ زرد است
{nevos} [پزشکی] هرنوع تغییر رنگ مشخص و مادرزادی در پوست
{sapling} [مهندسی منابع طبیعی- محیط زیست و جنگل] درخت جوانی بزرگ تر از شَل و دارای قطرِ برابر سینۀ حداکثر ده سانتی متر که شاخه های پایین خود را از دست داده باشد

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] خال (یا شامَة، جمع عربی: خیلان، شامات)، عارض های پوستی می باشد که اهمیت آن بیش تر در علم فراست یا قیافه شناسی بوده است.
در ابتدا واژه «خال» برای خال های صورت ، که خوش یُمن به شمار می آمدند، و واژه «شامه» برای انواع تغییر رنگ روی پوست به کار برده می شد، ولی به تدریج هر دو واژه به معنای مترادف به کار رفتند.
دیدگاه های مختلف
در منابع پزشکی دوره اسلامی، خال به همراه عارضه های پوستی چون « کَلَف » و « قوابی » آمده و آن را ناشی از خلط غلیظ سودایی یا خون جمع شده زیر پوست دانسته اند، ولی بیماری به شمار نیاورده و کمتر بدان پرداخته اند.شیوه هایی نیز برای پاک کردن آن تجویز کرده اند که غالباً برای شماری از دیگر بیماری های پوستی تجویز می شده است. در بسیاری جوامع، نشانه های طبیعی جسمی، از جمله خال ها، را دارای خواص الهی یا جادویی و قابل تعبیر می دانستند، لذا در کتاب های علم فراست، به تعبیر خال ها پرداخته اند.
پیشینه بحث
قدیم ترین منابع راجع به علم فراست که بر فرهنگ اسلامی تأثیر گذاشته اند و آثاری از آن ها در دسترس است متعلق به یونان و روم شرقی است، از جمله «کتاب الخیلان» و «کتاب الشامات» که به نوشته ابن ندیم از «مینس رومی» (روم شرقی) بوده و «فهد» احتمال می دهد که یکی از این دو، ترجمه دو فصل از کتابی منسوب به «مِلامپس» بوده که اکنون نیز موجود است.همچنین «شمس الدین محمدبن ابیطالب انصاری دمشقی» (سده هشتم) در کتاب «السیاسة فی علم الفراسة» از احکام خاص بقراط در مورد خال ها یاد می کند. فخررازی در «کتاب الفراسة»، شامات و خال های موجود در بدن انسان را با آنچه در بدن اسب هست، مقایسه می کند.
نخستین کتب
...

گویش اصفهانی

تکیه ای: xâl
طاری: xâl
طامه ای: xâl
طرقی: xâl
کشه ای: xâl
نطنزی: xâl


گویش مازنی

/Khaal/ شاخ و برگ درختان - پرچین & دو چوب کمانی شکل که دو سر آن را به خیش بندند & منطقه ای با پستی و بلندی که بلندی های آن را خال گویند

۱شاخ و برگ درختان ۲پرچین


دو چوب کمانی شکل که دو سر آن را به خیش بندند


منطقه ای با پستی و بلندی که بلندی های آن را خال گویند


گویش بختیاری

خال.


جدول کلمات

تیل

پیشنهاد کاربران

خال: در زبان گیلکی به معنی شاخه است. دارٔ خال یعنی شاخه ی درخت

خال یا خاله یا خالو در کوردی به معنای دایی است


از قدیم زنی که خال داشته خوشکل هم بوده خاطر خواهانش هم در خونشون رو از پاشنه در میاوردن

شو و زنجیر غموم روز و بینوُیی
خال کُنج لویت منه کشوند و گدوُیی!

خال المومنین[فضیلت سازی]:معاویه را از آن جهت خال المؤمنین می خوانند که برادرِ اُم حبیبه همسر رسول الله ( ص ) می باشد.
بر این اساس، برادران همه ی همسران پیامبر باید خال المؤمنین باشند اما اهل سنت، محمد بن ابوبکر برادر عایشه که حضرت علی ( ع ) او را بزرگ کرد را خال المؤمنین نمی دانند. معاویه و عمرو عاص، بعد از فتح مصر آب را به روی محمد بن ابوبکربستند و او را در شکم الاغ مرده اى نهاده، آتش زدند و شهیدش کردند.
طرح سوال:
آیا می توان از کسانی که معاویه را خال المؤمنین می خوانند این سؤال را پرسید که عنوان خال المؤمنین برای معاویه که خال المؤمنین دیگرى به نام محمد بن ابوبکر را آزار و شکنجه داد و سپس به قتل رساندیک فضیلت و ارزش برای معاویه محسوب می شود یا خیر؟


کلمات دیگر: