کلمه جو
صفحه اصلی

ضمره

فرهنگ فارسی

النهشلی . مردی از عرب که در جنگ ذات الشقوق انبازی داشت و سوگند یاد کرد که : الخمر علی حرام حتی یکون له یوم یکافئه فاغار علیهم فقتلهم .

لغت نامه دهخدا

( ضمرة ) ضمرة. [ ض ُ رَ] ( ع مص ) لاغر گردیدن. سبک گوشت شدن. ( منتهی الارب ).

ضمرة. [ ض َ رَ ] ( ع ص ) زن باریک شکم لطیف بدن نازک اندام. ( منتهی الارب ). || ( اِ ) گروه. ج ، ضُمر. ( مهذب الاسماء ). || ( اِخ ) گروهی است از کنانه. ( منتهی الارب ).
- بنوضمرة ؛ گروه عمروبن امیة ضمری. ( منتهی الارب ).

ضمرة. [ ض َ رَ ] ( اِخ ) پسر حلیمه بنت ابی ذویب السعدیه. مرضعه و حاضنه رسول صلوات اﷲ علیه. صاحب تاریخ سیستان گوید: «حلیمه گفت محمد ( ص ) در کودکی روزی مرا گفت که یاران من کجااند؟ گفتم ایشان گوسپندان بچراگاه برند شب را بازآیند. بگریست که مرا با ایشان بفرستی. گفتم فدتک نفسی بامداد بفرستم. بامداد او را روغن مالیدم و چشم او سرمه کردم و جزعی یمانی بگردن او افکندم چشم زخم را و عصابه بتافتم او را. [ سپس ] با سرور رفتی و با سرور آمدی. تا روزی که نیمه روز پسر من ضمرة آمد گریان بعرق اندر بانگ همی کرد که اندریابید محمد را. گفتم چیست ؟ گفت مردی او را از میان ما به سر کوه برد و میدیدم تا شکم او پاره کرد و ندانم تا نیز چه کرد. پس من و پدر او دوان آنجا شدیم ، او را دیدم برسر کوه نشسته و چشم به آسمان و تبسم همی کرد...».

ضمرة. [ ض َ رَ ] ( اِخ ) ابن ابی ضمرة تمیمی. یکی ازپانزده تن حکام عرب به جاهلیت. رجوع به حکام شود.

ضمرة. [ ض َ رَ ] ( اِخ ) ابن بکربن عبدمناةبن کنانة از عدنان. جدی جاهلی است. و از فرزندان وی گروهی به بلاد اشمونیین مصر فرودآمدند و عمروبن امیةالضمری بدیشان منسوب است. ( الاعلام زرکلی ج 2 ص 441 ).

ضمرة. [ ض َ رَ ] ( اِخ ) ابن ثعلبة بهزی ، از مردم قبیله بهز. صحابیست.

ضمرة. [ ض َ رَ ]( اِخ ) ابن حبیب ، ابوعتبة. تابعی است. صاحب عیون الاخبار گوید: عن ضمرةبن حبیب انه قال : کان اشیاخنا یستحبون النکاح یوم الجمعة.

ضمرة. [ ض َ رَ ] ( اِخ ) ابن ربیعة. محدث است و از ابن شوذب و ریان بن مسلم و سری بن یحیی و غیرهم روایت کند. رجوع به المصاحف ص 132 و 177 و سیره عمربن عبدالعزیز شود. صاحب عیون الاخبار گوید: ضمرةبن ربیعة قال : سمعت ابراهیم بن ادهم یقول : ارض باﷲ صاحباً و دع الناس جانباً. و نیز گوید: بلغنا عن ضمرة عن ثوربن یزید قال : کتب عمربن عبدالعزیز الی بعض عماله : اما بعد فاذا دعتک قدرتک علی الناس الی ظلمهم فاذکر قدرة اﷲ علیک و فناء ما تؤتی الیهم و بقاء ما یؤتون الیک ، و السلام. ( عیون الاخبار ج 2 ص 360 و ج 1 ص 79 و 216 ).

ضمرة. [ ض َ رَ ] (اِخ ) ابن ابی ضمرة تمیمی . یکی ازپانزده تن حکام عرب به جاهلیت . رجوع به حکام شود.


ضمرة. [ ض َ رَ ] (اِخ ) ابن بکربن عبدمناةبن کنانة از عدنان . جدی جاهلی است . و از فرزندان وی گروهی به بلاد اشمونیین مصر فرودآمدند و عمروبن امیةالضمری بدیشان منسوب است . (الاعلام زرکلی ج 2 ص 441).


ضمرة. [ ض َ رَ ] (اِخ ) ابن ثعلبة بهزی ، از مردم قبیله ٔ بهز. صحابیست .


ضمرة. [ ض َ رَ ] (اِخ ) ابن ربیعة. محدث است و از ابن شوذب و ریان بن مسلم و سری بن یحیی و غیرهم روایت کند. رجوع به المصاحف ص 132 و 177 و سیره ٔ عمربن عبدالعزیز شود. صاحب عیون الاخبار گوید: ضمرةبن ربیعة قال : سمعت ابراهیم بن ادهم یقول : ارض باﷲ صاحباً و دع الناس جانباً. و نیز گوید: بلغنا عن ضمرة عن ثوربن یزید قال : کتب عمربن عبدالعزیز الی بعض عماله : اما بعد فاذا دعتک قدرتک علی الناس الی ظلمهم فاذکر قدرة اﷲ علیک و فناء ما تؤتی الیهم و بقاء ما یؤتون الیک ، و السلام . (عیون الاخبار ج 2 ص 360 و ج 1 ص 79 و 216).


ضمرة. [ ض َ رَ ] (اِخ ) ابن لبید الحماسی کاهن . از مردان عرب . وی در وقعه ٔ یوم الصفقه یعنی یوم الکلاب الثانی حضور داشت . رجوع به عقدالفرید ج 6 ص 83 شود.


ضمرة. [ ض َ رَ ] (اِخ ) ابن معیر. رجوع به ابومحذوره شود.


ضمرة. [ ض َ رَ ] (اِخ ) الحروری . از معاصرین جعفربن یحیی . عمروبن مسعدة به وی نامه نوشت و جعفربن یحیی بر پشت آن توقیع کرد: اذا کان الاکثار ابلغ کان الایجاز تقصیراً و اذا کان الایجاز کافیاً کان الاکثار عیّاً. (عقد الفرید ج 4 ص 241).


ضمرة. [ ض َ رَ ] (اِخ ) النهشلی . مردی ازعرب که در جنگ ذات الشقوق انبازی داشت و سوگند یاد کرد که : الخمر عَلَی َّ حرام حتی یکون له یوم یکافئه (ای یوم النسار). فاغار علیهم فقتلهم . و قال فی ذلک :
الاَّن َ ساغ لی الشراب و لم اکن
آتی الفجار و لااشد تکلمی
حتی صبحت علی الشقوق بعدّة
کالتمر تنثر فی حریر الحرم
و اَفات یوماً بالجفار بمثله
و اجرت ُ نصفاً من حدیث الموسم
و مشت نساء کالنّساء عواطلاً
من بین عارفة النساء و ایّم
ذهب الرماح بزوجها فترکنه
فی صدر معتدل القناة مقوّم .

(عقد الفرید ج 6 ص 99 و 100).



ضمرة. [ ض َ رَ ] (اِخ ) پسر حلیمه بنت ابی ذویب السعدیه . مرضعه و حاضنه ٔ رسول صلوات اﷲ علیه . صاحب تاریخ سیستان گوید: «حلیمه گفت محمد (ص ) در کودکی روزی مرا گفت که یاران من کجااند؟ گفتم ایشان گوسپندان بچراگاه برند شب را بازآیند. بگریست که مرا با ایشان بفرستی . گفتم فدتک نفسی بامداد بفرستم . بامداد او را روغن مالیدم و چشم او سرمه کردم و جزعی یمانی بگردن او افکندم چشم زخم را و عصابه بتافتم او را. [ سپس ] با سرور رفتی و با سرور آمدی . تا روزی که نیمه روز پسر من ضمرة آمد گریان بعرق اندر بانگ همی کرد که اندریابید محمد را. گفتم چیست ؟ گفت مردی او را از میان ما به سر کوه برد و میدیدم تا شکم او پاره کرد و ندانم تا نیز چه کرد. پس من و پدر او دوان آنجا شدیم ، او را دیدم برسر کوه نشسته و چشم به آسمان و تبسم همی کرد...».


ضمرة. [ ض َ رَ ] (اِخ )ابن ربیعة، الرملی فلسطینی ، ابوعبداﷲ. تابعی است .


ضمرة. [ ض َ رَ ] (ع ص ) زن باریک شکم لطیف بدن نازک اندام . (منتهی الارب ). || (اِ) گروه . ج ، ضُمر. (مهذب الاسماء). || (اِخ ) گروهی است از کنانه . (منتهی الارب ).
- بنوضمرة ؛ گروه عمروبن امیة ضمری . (منتهی الارب ).


ضمرة. [ ض َ رَ ](اِخ ) ابن حبیب ، ابوعتبة. تابعی است . صاحب عیون الاخبار گوید: عن ضمرةبن حبیب انه قال : کان اشیاخنا یستحبون النکاح یوم الجمعة.


ضمرة. [ ض ُ رَ] (ع مص ) لاغر گردیدن . سبک گوشت شدن . (منتهی الارب ).



کلمات دیگر: