کلمه جو
صفحه اصلی

ابوشکور

فرهنگ فارسی

یکی از اجله شعرای باستانی ایران
بلخی از شاعران نیممه اول قرن چهارم است . از اشعار او ابیات پراکنده ای در دست است که بعضی از قصاید اوست و بعضی دیگر از منظومه ای بنام آفرین نامه که بدو نسبت دادهاند .

لغت نامه دهخدا

ابوشکور. [ اَ ش َ ] (اِخ ) محمّدبن عبدالسیدبن شعیب . رجوع به محمد... شود.


ابوشکور. [ اَ ش َ ] (اِخ ) بلخی . یکی از اجله ٔ شعرای باستانی ایران . در تذکره ها ازتاریخ حیات او جز نام و موطن و از شعر وی غیر از بیتی چند در تذاکر و متفرقاتی در کتب لغت که همگی بر کمال قدرت طبع و جودت و صفای قریحت او دلیل کند بر جای نیست . ابوشکور را داستانی منظوم به بحر متقارب بوده است که اگر تنوّع مطالب و کثرت و قلت شواهد و امثالی که در لغت نامه ها از کتابی آرند دلیل بزرگی یا کوچکی آن کتاب تواند بود، این داستان اقلا به مقدار دوثلث شاهنامه ٔ فردوسی بوده است و این کتاب را بنام نوح بن نصر سامانی کرده است :
خداوند ما نوح فرخ نژاد
که بر شهر ایران بگسترد داد.

(آفرین نامه ).


و چنانکه باز خود در آفرین نامه گفته است این داستان را در سیصدوسی وسه یعنی سال سیم سلطنت نوح اول سامانی به پایان رسانیده :
مر این داستان کش بگفت از فیال
ابر سیصد و سی و سه بود سال .

(آفرین نامه ).


و چون خود شاعر نیز در این وقت سی وسه ساله بوده است پس مولد او نیز مؤخرتر از سال سیصد هجری نیست :
سرانجام کاغاز این نامه کرد
جوان بود چون سی وسه سال مرد.

(آفرین نامه ).


و در بیت دیگری که ظاهراً مطلع قصیده ٔ رثائیه ای است ، از کشته شدن امیری خبر می دهد:
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.
و این امیر ظاهراً از غیر ملوک بنی سامان است چه از این سلسله جز احمدبن اسماعیل به سال 301 هَ .ق . دیگری کشته نشده است و ابوشکور در آن وقت رضیعی یکساله بوده است . و منوچهری در قصیده ای نام بوشکور را در صف بزرگان نظم و حکمت آورده است آنجا که گوید:
از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی
بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی
گو بیایند و ببینند این شریف ایام را
تا کند هرگز شما را شاعری کردن کری .

منوچهری


اینک ابیات متفرقه و قصاید وقطعات او:
الاتا ماه نوخیده کمانست
سپر گردد مه داه و چها را.
از بیخ بکند اوو مرا خوار بینداخت
ماننده ٔ خار خسک و خار خوانا.
یک فلاده همی بخواهم گفت
خود سخن بی فلاده بود مرا.
از دور به دیدار تو اندر نگرستم
مجروح شد آن چهره ٔ پرحسن و ملاحت
وز غمزه ٔ تو خسته شد آزرده دل من
وین حکم قضائیست جراحت بجراحت .
ای گشته من از غم فراوان تو پست
شد قامت من ز بار هجران تو شست
وی شسته من از فریب و دستان تو دست
خود هیچکسی به سیرت و سان تو هست ؟
بار بسته شد فرمانده نون
تا میان خدمت را بندم چست .
سنکجیده همی داردم بدرد
ترنجیده همی داردم برنج .
گهی به بازی بازوش را فراشته داشت
گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج
چنانکه مرغ هوا پرّ و بال برهنجد
تو بر خلایق بر پرّ مردمی برهنج .
چون بچه ٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد موی و بیو کند موی زرد
کابوک را نشاید و شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گرد گرد.
به گه رفتن کان ترک من اندر زین شد
دل من ز آن زین آتشکده ٔ برزین شد.
بلند کیوان با اورمزد با بهرام
ز ماه برتر خورشید و تیر با ناهید.
ساقیا مر مرا از آن می ده
که غم من بدو گسارده شد
در قنینه برفت چون مه نو
در پیاله مه چهارده شد.
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او بزمان تیره گون شود.
ای ز همه مردمی تهی و تهک
مردم نزدیک تو چرا پاید
هرزه و مفلاک بی نیاز از تو [ کذا ]
با تو برابر که راز بگشاید.
ز غم بحال حریفان مستمند مباش
چنانکه گر نخوری غم زغم نباید بود [ کذا ]
ستد و داد مکن هرگز جز دستادست
که پسا دست خلاف آرد و الفت ببرد.
دوصد منده سبو آب کش بروز
شبانگاه لهو کن بمنده بر.
من بچه ٔ فرفورم و او باز سپید است
باباز کجا تاب برد بچه ٔ فرفور.
چون رسن گر ز پس آمد همه رفتار مرا
بسغر مانم کو باز پس اندازد تیر
برد چخماخ من از جامه ٔ من جامه نبرد
جامه از مشرعه بردند هم از اول تیر
چهل و پنج در او سوزن و انگشتریی
قلم و کارد ببردست یکی شوم حقیر.
بر دل مکن مسلط گفتار هر لتنبر
هرگز کجا پسندد افلاک جز ترا سر.
روز اورمزد است شاها شاد زی
برکت شادی نشین و باده خور.
هرچه بخوردی تو گوارنده باد
گشته گوارش همه بر تو گراز.
ادب مگیر و فصاحت مگیر و شعر مگیر
نه من غریبم و شاه جهان غریب نواز
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیر سایه ٔ تو
نه ز آتش دهی به حشر جواز
زستن و مردنت یکیست مرا
غلبکن در چه باز یا چه فراز
راعی عدل ملک پرور او
گرگ را داده منصب نخراز.
از فلک نحسها بسی بینند
آنکه باشد غنی شود مفلاک .
تا کجا گوهریست و بشناسم
دست سوی دگر نپرواسم
می خورم تا چو نار بشکافم
می خورم تا چوخی برآماسم
این جهان سربسر همه فرناس
از جهان من یگانه فرناسم .
با نعمت تمام به درگاهت آمدم
امروز با کرازی و چوبی همی روم .
تا بدانجا رسید دانش من
که بدانم همی که نادانم .
تا کی کند او خوارم تا کی زند او شنگم
فرسوده شوم آخر گر آهن و گر سنگم .
دانش به خانه اندر دربسته
نه رخنه یابم و نه کلیدستم
جسته نیافتستم کایدونم
گوئی ز دام و داهل جستستم .
ستاره ندیدم ندیدم رهی
بدل زاستر ماندم از خویشتن .
گاهی چو گوسفندان در غول جای من
گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان
تذرو تا همی ا ندر خرند خایه نهد
گوزن تا همی از شیر پرکند پستان
بیار از آنچه بکردار دیده بود نخست
روان روشن بستد به قهر از او رزبان
از آنچه قطره ٔ اوگر فرو چکد به دهن
ضریر گوید چشم من است و مرده روان .
جانراسه گفت هرکس و زی من یکیست جان
ور جان گسست باز چه بر برنهد روان
جان و روان یکیست به نزدیک فیلسوف
ورچه ز راه نام دو آید روان و جان .
گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندر نهادمی بفلاخن
من بچه ٔ فرفورم و او باز سپید است
با بازکجا تاب برده بچه ٔ تیهو.
فغفور [ وار ] بودم و فغ پیشم
فغ رفت و من بماندم فغواره
رفیقان من با زر و ناز و نعمت
منم آرزومند یک تاز غاره .
آن به که نیابه را نگهداری
کردار تن خویش را کنی فربه . [ کذا ]
گر من به مثل سنگم با تو غرماسنگم
ور زآنکه تو چون آبی با خسته دلم ناری .
مار را هر چند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری
سفله فعل مار دارد بی خلاف
جهد کن تا روی سفله ننگری .
می ستان اکنون بدانگه کاین زمین همچون ستی
آب چو مهتاب و بر ماهی چو زندان گشته ژی .
ترا خاموشی امروز روی نیست
اگر چه حکیمی خله داری . [ کذا ]
و ابیات شاهدآمده ٔ لغت نامه ها از آفرین نامه این است :
ز ده گونه ریچال و ده گونه وا
گلوبندگی هر یکی را سزا.
بیاموز هرچند بتوانیا
مگر خویشتن شاد گردانیا.
بفرمود داور که می خواره را
بخفچه بکوبندبیچاره را.
توانی بر او کاربستن فریب
که نادان همه راست بیند و ریب .
نداند دل آمرغ پیوند دوست
بدانگه که با دوست کارش نکوست .
بشاه ددان کلته روباه گفت
که دانا زد این داستان در نهفت .
مریدان ز بازوش برکند گوشت
مران کوبه را داد با یک دوغوشت . [ کذا ]
منش باید از مرد چون سرو راست
اگر برزبالا ندارد رواست .
بدانک کینت گردد درست [ کذا ]
بدیدار زشت و بکردار رست .
بیلفغده باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چاره ٔ من یکیست .
بهین مردمان مردم نیک خوست
بتر آنکه خوی بد انباز اوست .
گمان برد کز بخت وارون برست
نشد بخت وارون از او یک بدست .
کسی کاندر آب است و آب آشناست
از آب ار چو آتش بترسد رواست .
کرا دوست مهمان بود یا نه دوست
شب و روز تیمار مهمان بدوست .
خرامیدن کبک بینی به شخ
تو گوئی ز دیبا فکنده است نخ .
من اندر نهان زین جهان فراخ
برآورده کردم یکی سنگلاخ .
جهاندیده ٔ مردم از شهر بلخ
ز هرگونه گشته بسر برش چرخ .
نه بهرام گوهرت و نه اورمزد
فرزدی و جاوید نبود فرزد.
فروتر ز کیوان ترا اورمزد
برخشانی لاله اندر فرزد.
بسا خان و کاشانه و باغرد
بدو اندرون شادی و نوشخورد.
سخنگوی گشتی سلیمانت کرد
نغوشاک بودی مسلمانت کرد.
برآغالش هر دو آغاز کرد
بدی گفت و نیکی همه راز کرد.
توانگر بنزدیک زن خفته بود
زن از خواب شلپوی مردم شنود.
یکی زشت روی بدآغاز بود
تو گوئی به مردم گزی مار بود.
گلیمی که خواهد ربودنش باد
ز گردن بشخشد هم از بامداد.
اگر روزی از تو پژوهش کنند
همه مردمانت نکوهش کنند.
خورای تو نبود چنین کار بد
بود کار بد از در هیربد.
ز الفنج دانش دلش گنج بود
جهاندیده و دانش الفنج بود.
زمین چون ستی بینی و آب رود
بگیرد فراز و نیازد فرود.
تن و جان چو هردو فرود آمدند
بیکجای هر دو بسغده شدند.
سرانجام کاغاز این نامه کرد
جوان بود چون سی وسه ساله مرد.
پدر گفت یکی روانخواه بود
بکوئی فروشد چنان کم شنود.
... همی دربدر خشک نان بازجست
مر او راهمان پیشه بود از نخست .
خداوند ما نوح فرخ نژاد
که بر شهر ایران بگسترد داد.
گواژه که خندان مندت کند
سرانجام با دوست جنگ افکند.
کرانه نکردم ز یاران ببد
که بنیاد من استوار است خود
همی گفت کاین رسم گهبد نهاد
از این دل بگردان که بس بد نهاد.
سبک پیرزن سوی چاکر دوید
برهنه باندام من درمخید.
بچشم تو اندر خس افکند باد
بچشمت بر از باد رنج اوفتاد.
کجا باغ بودی همه راغ بود
کجا راغ بودی همه باغ بود
دوم دانش از آسمان بلند
که بی پای چوب است و بی دار و بند
دلی کو پر از روغ هجران بود
در او وصل معشوقه درمان بود.
خنک آن کسی را کز او رشک برد
کسی کوببخشایش اندر بمرد.
شنیدم که خسرو بگوشاسب دید
چنان کاتشی شد ز دورش پدید.
که بی داور این داوری نگسلد
و بر بی گنه هیچ بد نبشلد.
سخن کان نه بر جای گویا شود
مرآن پایگه را که جویاشود.
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
بنرمی چو گردن نهد روزگار
درشتی و گرمی نیاید بکار.
گشاده در هر دو آزاده وار
میان کوی کندوری افکنده خوار.
کجا گوهری چیره شد زین چهار
یکی آخشیجش بر او بر گمار.
مر او را بدی برمخیده پسر
ز مهر جهان بر پدر کینه ور.
ستایش خوش آمدش بر یک هنر
نکوهش نیامدش خود ز ایج در.
بکنغالگی رفته از پنجهیر
رمیده از او مرغک گرمسیر.
پر از میوه کن خانه را تا بدر
پر از دانه کن خنبه را تا بسر.
بیلفنج ز الفغده ٔ خویش خور
گلو را ز رسی بسر بر مبر.
کرا سوخت خرمن چه خواهد دگر
جهان را همه سوخته سربسر.
اگر بازی اندر جغو کم نگر
و گر باشه ای سوی بطان مپر.
بهر دشت و رزه بجستی ز کار
نبودی بکشت و درودش بکار [ کذا ] .
بدو گفت مردی سوی رودبار
برود اندرون شد همی بی شنار.
یکی دژ برازیست پرخاشخر
کز او هست شیر ژیان را حذر.
بیاموزتا بد نباشدت روز
چو پروانه مر خویشتن را مسوز.
سری بی تن و پهن گشته بگرز
تنی بی سر افکنده بر خاک برز.
نه آن ز این بیازرد روزی بنیز
نه این را از آن اندهی بود نیز.
مکن خویشتن سهمگین چاپلوس
که بسته بود چاپلوس از فسوس .
جز از خاک چیزی ندید از خورش
یکی جامه ای دید او از برش .
یک آهوست خوان را که ناریش پیش
چو پیش آوریدی صد آهوش بیش .
زدن مرد را چوب بر تار خویش
به از باز گشتن ز گفتار خویش .
یکی بهره را بر سه بهره است بخش
تو هم بر سه بخش ایچ برتر مشخش .
نه بیغاره دیدند بر بدکنش [ کذا ]
نه درویش را ایچ بد سرزنش .
بهر نیک و بدهر دوان یک منش
براز اندرون هر دوان بدکنش .
بدانگه که گیرد جهان گرد و میغ
کل پشت چوکانت گردد ستیغ. [ کذا ]
تو سمین بری من چو زرین ایاغ
تو تابان مهی من چو سوزان چراغ .
به بگماز بنشست بمیان باغ
بخورد و بیاران اوشد نفاغ .
ور ایدون که پیش تو گویم دروغ
دروغ اندر آرد سر من بیوغ .
همی گفت با او گزاف و دروغ
مگر کاندر آرد سرش را بیوغ .
چو بر رویت از پیری افتد نجوغ
نبینی دگر در دل خود فروغ .
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف .
کشاورز و آهنگر و پای باف
چو بیکار باشند سرشان بکاف .
بگویش که من نامه ٔ نغز پاک
فراز آوریدستم از مغز پاک .
ز فرزند بر جان و تنت آذرنگ
تو از مهر او روز و شب چون نهنگ .
بآهن نگه کن که ببرید سنگ
نرست آهن از سنگ بی آذرنگ
چنین گفت هارون مرا روز مرگ
مفرمای هیچ آدمی رامجرگ .
گواژه که هستش سرانجام جنگ
یکی خوی زشت ا ست زو دار ننگ .
بر این داستان کش بگفت از فیال
ابر سیصدوسی سه بود سال .
دل من پر آزار از آن بدسگال
نبد دست من چیره بر بدهمال
مگر مردمی کش بود گرم فام
بدادنش بستانداز او ستام
به افزای خوانند او را بنام
هم از نام و کردار و هم او ستام .
چو دینار باید مرا یا درم
فراز آورم من بنوک قلم .
فژاگن نیم سالخورده نیم
ابر جفت بیداد کرده نیم .
من آنگاه سوگند انیسان خورم
کز این شهر من رخت برتر برم .
از آن پس که بد کرد بگذاشتم
بر او بر سپاهی بنگماشتم
چه باید کردن کنون بافدم
مگر خانه روبی چو روبه بدم .
زبان آورش گفت و تو نیز هم
چو خسرو مکن روی بر ما دژم .
چنان رفت دارای گنج از جهان
که درویش تر کس رود در نهان .
سوی رود با کاروانی گشن
زهابی بدو اندرون سهمگن .
بتا روزگاری برآید بر این
کنم پیش هرکس ترا آفرین .
ورایدون که پوزش پذیری ز من
و گر نیز رنج آید از خویشتن .
رسی بود گویند شاه رسان
همه ساله چشمش به چیز کسان
گمان برد کش گنج بر استران
بود به چو بر پشت کلته خران .
همه باز بسته بدین آسمان
که بر بُرده بینی بسان کیان .
پس ار ژاژ وخوهل آوری پیش من
همت خوهل پاسخ دهد پیرزن .
چه بیند بدین اندرون ژرف بین
چه گوئی تو ای فیلسوف اندر این .
ز دانا شنیدم که پیمان شکن
زن جاف جاف است آسان فکن .
نگون بخت شد همچو تختش نگون
ابا سیب رنگین بآب اندرون .
نشاید درون نابسغده شدن
نباید که نتوانش باز آمدن .
سپاه اندک و رای و دانش فزون
به از لشکر گشن بی رهنمون .
بر او تازه شد کینه ٔ سالیان
بکردندش از هرچه کرد او شیان .
تکاپوی مردم بسود و زیان
بتاو مدو هرسوئی تازیان .
نگهبان گنجی تو از دشمنان
و دانش نگهبان تو جاودان .
(.... بدانش شود مرد پرهیزکار
چنین گفت آن بخرد هوشیار
که دانش ز تنگی پناه آورد
چو بیراه گردی براه آورد.)
پرد روحش از دیدن برز او
کفد مغزش از هیبت گرز او.
بکار آور آن دانشی کت خدیو
بدادست و منگر بفرمان دیو.
تو از من کنون داستانی شنو
بدین داستان بیشتر زین منو.
بنشکرده ببرید زن را گلو
تفو بر چنین ناشکیبا تفو.
نشسته بصد فکر [ کذا ] برخامه ای
گرفته در انگشت خود خامه ای
کسی کز ره دوست رو تافته
ز پیکار دشمن دلش تافته .
ز اندرز مؤبد شکیبنده ای
سر از راه سوداش کی بنده ای
چو خورشید آید ببرج بزه
جهان را ز بیرون نماند مزه .
جوان تاش پیری نیاید بروی
جوانی بی آمرغ نزدیک اوی .
بداندیش دشمن بود ویل جوی
که تا چون ستاند از او چیز اوی .
کسی کو به محشر بود آوری
ندارد به کس کینه و داوری .
به ناپارسائی نگر نغنوی
نیارم نکو گفت اگر نشنوی .
بسر برنهاده ز زر مغفری
ز پولاد کرده بسر تکبری .
بخیلی مکن جاودان یک بسی
بدین آرزو که منم خود رسی .
نباید که خسرو بود یاوه گوی
به دشمن دهد یاوه گوی آبروی .
میلفنج دشمن که دشمن یکی
فزونست و دوست ار هزار اندکی .
ز چیز کسان دست کوته کنی
دژ آگاه را بر، خوش آگه کنی .
نکوهش رسیدی به هر آهوئی
ستایش بدی برهنر هرسوئی .
ز دیدار خیزد هزار آرزوی
ز چشم است گویند رژدی گلوی .
به کردار نیکی همی کردمی
وز الفغده ٔ خود همی خوردمی .
پریچهره فرزند دارد یکی
کز او شوختر کم بود کودکی
مراو را خرد نی و تیمار نی
به شوخیش اندر جهان یار نی .
... شد آمدش بینم سوی زرگران
هماره ستوهند از او دیگران
بخواند آنگهی زرگر دند را
ز همسایگان مرتنی چند را.
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدای این تن من بشوی
... از این ازغها پاک کن مرمرا
همه آفرین ز آفرینش ترا.
و پاره ای قطعات از همین کتاب که در تحفةالملوک شاهد آمده است بعضی با نام شاعر و بیشتر بی نام و چون وزن و طرز بهم ماننده است به احتمال قوی همه از ابوشکور است :
به دشمن برت استواری مباد
که دشمن درختی است تلخ از نهاد
درختی که تلخش بود گوهرا
اگر چرب و شیرین دهی مر ورا
همان میوه ٔ تلخت آرد پدید
از او چرب و شیرین نخواهی مزید.
ز دشمن گر ایدونکه یابی شکر
گمان بر که زهر است هرگز مخور.
خردمند داند که پاکی و شرم
درستی و رادّی و گفتار نرم .
بود خوی پاکان و خوی ملک
چه اندر زمین و چه اندر فلک .
خردمند گوید خرد پادشاست .
که بر خاص و بر عام فرمان رواست .
خرد را تن آدمی لشکرست
همه شهوت و آرزو چاکر است .
خرد چون ندانی بیاموزدت
چو پژمرده گردی برافروزدت .
خرد بی میانجی و بی رهنمای
بداند که هست این جهان را خدای .
خردمند گوید من از هر گروه
خردمند را بیش دیدم شکوه
خرد پادشاهی بود مهربان
بود آرزو گرگ و او چون شبان .
خردمند گوید که مرد خرد
بهنگام خویش اندرون بنگرد
کند تکیه افزون چو افزون شود
وز آهوی بد پاک بیرون شود.
خرد بهتر از چشم و بینائی است
نه بینائی افزون ز دانائی است
خرد باد همواره سالار تو
مباد از جهان جز خرد یار تو
خردمند گوید که تأیید وفر
به دانش به مردم رسد نه به زر.
چو دانا شود مرد بخشنده کف
مرورا رسد بر حقیقت شرف .
گهر گرچه بالا نه بیش از هنر
ز بهر هنر شد گرامی گهر.
کسی کو بدانش برد روزگار
نه او یافه ماند نه آموزگار.
جهان را به دانش توان یافتن
به دانش توان رشتن و تافتن .
اگر علم را نیستی فضل پر
به سختی نجستی خردمندخر [ کذا ] .
بدان کوش تا زود دانا شوی
چو دانا شوی زود والا شوی .
نه داناتر آنکس که والاتر است
که والاتر آنکس که داناتر است .
نبینی زشاهان که بر تخت و گاه
ز دانندگان باز جویند راه
اگر چه بمانند دیر و دراز
به دانا بودشان همیشه نیاز
چو پخته شود تلخ شیرین شود
بدانش سخن گوهرآگین شود
ابی دانشان بارتو کی کشند
ابی دانشان دشمن دانشند
گر از جهل یک فعل خوب آیدی
مرو را ستاینده بستایدی
سخن گوی هر گفتنی را بگفت
همه گفت دانا ز نادان نهفت
چو یاقوت باید سخن بی زفان
سبک سنگ لیکن بهایش گران .
سخن تا نگوئی ترا زیردست
زبردست شد کز دهان تو جست .
کسی کو بنیکو سخن شاد نیست
بر او نیک و بد هرچه باشد یکیست .
سخن کاندر او سود نه جز زیان
نباید که رانده شود بر زبان .
سخن گرچه باشدگرانمایه تر
فرومایه گردد ز کم پایه تر
سخن کز دهان بزرگان رود
چو نیکو بود داستانی شود.
نگین بدخشی بر انگشتری
ز کهتر بکمتر خرد مشتری
وز انگشت شاهان سفالین نگین
بدخشانی آید بچشم کهین
شنیدم که باشد زبان و سخن
چو الماس برّان و تیغ کهن
سخن بفکند منبر و دار را(؟)
ز سوراخ بیرون کشد مار را
سخن زهر و پازهر و گرم است و سرد
سخن تلخ وشیرین و درمان و درد
بر هر سخن باز گویا رسد
چنان کاب دریا بدریا رسد.
سخن کز دهان ناهمایون جهد
چو ماری است کز خانه بیرون جهد
نگهدار ازو خویشتن چون سزد
که نزدیکتر را سبکترگزد.
چو بر کار نابوده انده بری
بود تلخ تر هرچه خوشتر خوری .
شکیبائی و تنگ مانده بدام
به از ناشکیبی رسیدن بکام .
گشاده شود کار چون سخت بست
کدامین بلندست نابوده پست
از اندوه شادی دهد آسمان
فراخی ز تنگی بود بیگمان .
ترا اگر چه دانش بگردون رسد
ز دانای دیگر شنودن سزد
چه گفتنددر داستان دراز
نباشد کس از رهنمون بی نیاز.
کرا محنتی سخت خواهد رسید
بکمتر سخن محنت آید پدید
کرا روز نیک آید و بخت نیک
اگر بد کند آیدش سخت نیک .
چه نیکو سخن گفت دانش فزای
بدان کت نه کارست کمتر گرای .
بد اندر دل ار چند پنهان بود
ز پیشانی آن بد نمایان بود.
شگفتی نباشد که گردد ز درد
سر سرو کوژ و گل سرخ زرد [ کذا ]
شود دوست از دوست آراسته
چو با ایمنی مردم از خواسته
همه چیز پیری پذیرد بدان
مگر دوستی کآن بماند جوان
دو چیز انده از دل به بیرون برد
رخ دوست و آواز مرد خرد
بود دوست مر دوست را چون سپر
به از دوست مردم که باشد دگر
که مر دوست را جاودان پند دوست
به از گوهر ار چند گوهر نکوست .
هر آن دوست کز بهر سود و زیان
بود دوست دشمن شود بیگمان .
که را آزمودیش و یار تو گشت
منال از گناهی که بر وی گذشت
بران کت گزین بود مگزین دگر
وگرنه بمانی پیاده از دوخر.
هر آن کینه کز دل بود خاسته
نبیندش هرگز کسی کاسته .
کسی را که دارد نگه کار خویش
بگو کار دشمن نگهدار بیش .
سخن دان نگفت این سخن برفسوس
که دستی که نتوان بریدن ببوس .
بنرمی بسی چیز کردن توان
که بستم ندانی بکردن تو آن
بنرمی برآرد بسی چیز مرد
که آن برنیاید بجنگ و نبرد.
شنیدم که دشمن بود چون بلور
چو گاه شکستن نیابی مشور
پس آنگه چو خواهی که تا بشکنی
چنان کن که برسنگ خارا زنی .
نه دانش بود آهن آبدار
گه خشم دادن به ناهوشیار.
کند دشمن آهوی کوچک بزرگ
بخرگوش تو بر نهد نام گرگ
چو دشمن بگفتن تواند همی
دروغی که بار است ماند همی
چه چاره است با او بجز خامشی
ستیهندگی باشد از بیهشی .
شجاع آنکه دل را شکیبا کند
بآشفتن اندر مدارا کند.
بترروزگار آن شمارم همه
که برکام دشمن گذارم همه .
یلان زخم پولاد و دست دراز
ز سرهم به پولاد دارند باز.
چو دشمن ببند افتد بکن تو زور [ کذا ]
که هرگز نگردد رها تابگور
چو روباه را کشت خواهی نگر
نخوانی بنامش مگر شیر نر.
اگر چند خوبست بر کف گهر
چو او را برشته کنی خوبتر
دو چشمت بفرزند روشن بود
اگر چند فرزندت دشمن بود
ز پیش پسر مرگ خواهد پدر
تودشمن شنیدی زجان دوست تر.
بکاهد زرنج تو هم رنج تو
و ز آسانی آسانی و گنج تو.
بهنگام برنائی و کودکی
بدانش توان یافتن زیرکی [ کذا ]
درختی که خردک بود باغبان
بگرداند او را چو خواهد چنان
چو گردد کلان باز نتواندش
که از کژی ّ و خم بگرداندش .
درم سایه و روح دانائی است .
درم گرد کن تا توانائی است
چو پشت است مر مرد را خواسته
کرا خواسته کارش آراسته
بیفزاید از خواسته هوش و رای
تهی دست را دل نباشد بجای
توانگر برد آفرین سال وماه
و درویش نفرین برد بیگناه .
چنان کرد یزدان تن آدمی
که بردارد او سختی و خرمی
بر آن پرورد کش همی پروری
بیاید بهر راه کش آوری .
بیاموز تا زنده ای روز و شب .
چنین گفت دانا که بگشاد لب
نهاده زبن خودچنین آمدست
که هر مه به دانش گزین آمدست .
شنیدم که بر شاه فرّخ بود
که دستور پاکیزه پاسخ بود
نبایدش دستور نادان بکار
دبیران نادان نا استوار.
بود پادشه مستحق تر کسی
که دارد نگه چیز و دارد بسی
اگر عام دارد بسی خواسته
بدان تا بود کارش آراسته
پس این شاه را به که دارد نگاه
که بر عام بر چون شبانست شاه
چو خسرو ندارد چو خواهند ازو
حق مردمان چون گزارد بگو.
خردمند گوید که بر عدل و داد
بود پادشاهی و دین را نهاد.
بهین کاری اندر جهان آن بود
که ماننده ٔ کار یزدان بود.
شنیدم که آتش بود پادشاه
بنزدیک آتش که جوید پناه
تو دانی که بر درگه شهریار
بود خویشتن داشتن سخت کار
دل از هیبت شاه خیره شود
بدو چشم بیننده تیره شود
اگر پادشا را تو باشی پسر
همی ترس ازو گر ببایدت سر.
براهی که مرد اندر آید به سر
بر آن راه نیزش نباید گذر.
گناهی که کردی و بر تو گذشت .
نبایدت هرگز بدو بازگشت
نه هربار بر تو گنه بگذرد
نه آهو همه ساله سبزی چرد
پشیمانی از کرده یکبار بس
هلاهل دوباره نخورده است کس
بکژی و ناراستی کم گرای
جهان از پی راستی شد به پای .
هرآنگه که شد راستیت آشکار
فراوان بود مرا ترا خواستار.
رهی کز خداوند شد بختیار
برآیدش بی رنج بسیار کار.
نکوهیده باشد در[ و ]غ آزمای
سوی بندگان و بسوی خدای
یک آهو که از یک دروغ آیدا
به صد راست گفتن نپیرایدا
دروغ آب وآزرم کمتر کند
و گر راست گوئی که باور کند.
ز دریا همیشه گهر ناورند
یکی روز باشد که سرناورند.
شتاب آورد زشت نیکو بچشم
نه نیکو بود پادشا زود خشم .
کرا کار با شاه بدخو بود
نه آزرم و نه بخت نیکو بود.
از اندازه برتر مبر دست خویش
فزون از گلیمت مکن پای پیش .
شکیبائی اندر همه کارها
به از شوشه ٔ زر به خروارها
شکیبائی اندر دل تنگ نه
شکیبائی از گنج بسیار به
سگالش بیاید بهر کار جست
سخن بی سگالش نیاید درست .
بکاری که تدبیر باید دروی
نشاید گزاف اندرو کرد روی
خردمند باید که تدبیر خویش
کند با دل خویش صدبار بیش
چنان کن که چون یافتی دستگاه
بآمرزش اندر بپوشی گناه .
بنیکی شود چشم روشن ترا
ز هر بد بود نیک جوشن ترا
ز نیکی همه نیک آید بجای
بنیکی دهد نیز نیکی خدای
بدی همچو آتش بود در نهان
که پیدا کند خویشتن ناگهان
یکی پند خوب آمد ازهندوان
برآن خستوانند ناخستوان
بکن نیکی آنگه بیفکن براه
نماینده ٔ راه ازین به مخواه .
بارزانیان و نه ارزانیان
درم چون ببخشی ندارد زیان
تو دانی که مردم که نیکی کند
کند تا مکافات آن برچند
مکافاتها چند گونه بود
یکی آنکه کارد همان بدرود.
خردمند گوید که بنیاد خوی
ز شرمست و دانش نگهبان اوی .
نکو داستان آنکه خسرو بزد
گران بادبر جانور خوی بد.
بهشت آنکسی را که او نیکخوست
که دانستن خیرمردم بدوست
همه چیزها را پسندد خرد
مگر ناخردمندی و خوی بد
ز گفتار و کردار وز خوی زشت
کسی ندرود خوب چون زشت کشت .
چو از آشتی شادی آید به چنگ
خردمند هرگز نکوشد به جنگ
بتر دشمنی مرد را خوی بد
کزو جان به رنج آید و کالبد
بترمرد آنکو به خوی زنان
برآید، پس آنگه بماند چنان .
خردمند گوید که زن آن بتر
که او مردخو باشد و مردفر.
بس است این شرف خوی پاکیزه را
که ماند زن خوب دوشیزه را.
کسی کو برهنه کند راز دوست
روا باشد ار بردرانیش پوست
گشاینده ٔ رازهای نهان
سرانجام رسوا شود در جهان
ز من راز خویش ار نداری نگاه
نگه داشتن رازت از من مخواه
چو در دل نگنجدت راز کسان
کجا گنجد اندر دل دیگران
سخن کو ز سی ودو دندان بجست
به سی ودو گوش و دل اندر نشست
نیایددگر باره زی مرد آن
سخن کز دهن جست و تیر از کمان
مباد ایچ کس کو بگوید نهان
ابا زن ، که رسوا شود در جهان .
شنیدم که چیزی بود استوار
که او را نگهبان بود بیشمار
مگر راز، کانگاه پنهان بود
که او را یکی تن نگهبان بود.
اگر راز خواهی که پنهان بود
چنان کن که پیوند با جان بود
چو الماس کاهن ببرد همی
سخن نیز دل را بدرد همی
زبان را مدارید هرجای سست
که تا رازتان کس نداند درست
کسی کآورد راز خود را پدید
ز گیتی به کامه نخواهد رسید
نهفتن سزد راز را جاودان
به جان باز بایدش بستن ، بجان
ابا دوست و دشمن نباید گشاد
به فرزند موبد چنین کرد یاد
شمن را نبینی چه گوید شمن
مگو راز با یک تن از انجمن .
چنان کامدی آنچنان بگذری
خوروپوش افزون ترا، بر سری
خردمند گوید که هست این جهان
یکی جسر بر راه وما همرهان .
کسی کاندر اندوه گیتی فتاد
مپندار گر شاه بینیش شاد.
جهان آب شورست چون بنگری
فزون تشنه ای گرچه بیشش خوری .
ز دشمن به دینار و با زینهار
برستن توان ، و آز را نیست چار.
نپاید جهان بر تو ور پایدی
ازو هربدی کایدی شایدی .
چنین آمد و تو نخواهی چنین
بسنده نه ای با جهان آفرین
نگردد به کام تو هرگز روش
روش دیگر و تو بدیگرمنش .
به دشت اندرون تشنه را خاک شور
نماید چو آب این درفشنده هور
اگر برشتابد بدو آب جوی
نیابد دروآب جوی آب جوی .
نه مشکست هرچ او سیاهی نمود
سیاهی نماید همان نیز دود.
نه هر چه آید اندر دل ما گمان
بر آن گونه گردش کند آسمان .
هر آن چیز کاندر جهان ناوری
چرا گوش داری که بیرون بری .
همه چیز هستت ز چیز کسان
چو بیرون روی باز ایشان رسان .
رهی کز خداوند شد بی نیاز
خداوندی وی نداری تو باز.
بجای مه است از میان مهان
کسی کو بپوشد نیاز از جهان .
چه دینار و چه سنگ زیر زمی
هر آنگه کزو نایدت خرمی .
چو زهری که آرد به تن در گداز
خرد را بدان گونه بگدازد آز.
خور و پوش و بخشای وراحت رسان
نگه می چه داری ز بهر کسان .
و او را ظاهراً مثنویهای دیگر بوده است . اینک چند نمونه :
مثنوی ببحر خفیف :
گشت پر منگله همه لب کشت
داد در این جهان نشان بهشت .
هر که باشد سپوز کار بدهر
نوش در کام او شود چون زهر.
همه دعوی کنی و خوائی ژاژ
در همه کارها حقیری و هاژ.
دیو بگرفته مر ترا بفسوس
تو خوری بر زیان مال افسوس .
آب انگور و آب نیلوپل
مرمرا از عبیر و مشک بدل .
سروبن چون سر و بن پنگان
اندرون چون برون با تنگان .
هرکجا گوهریست بشناسم
دست سوی دگر نپرواسم .
مثنوی به بحر هزج مسدس :
بیاید فیلسوفی سخت شیوا
که باشد در سخن گفتن توانا
ز روز واپسین آنکش خبر نیست
جز او رندیدنش کار دگر نیست .
به کار دهر مولش گرچه بد نیست
ولی در خیر کردن از خرد نیست .
بر آغالیدنش استیز کردند
بکینه چون پلنگش تیز کردند
بخوشاندت گر خشکی فزاید
وگر سردی ، خود آن بیشت گزاید
هر آن شمعی که ایزد بر فروزد
هر آنکش پف کند سبلت بسوزد.
درستی عمل گر خواهی ای یار
ز الفنجیدن علم است ناچار.
اگر قارون شوی ز الفختن مال
شوی در زیر پای خاک پامال .
یکی گفتش که ای دارای گیهان
که یارد کرد با تو مکر و دستان
پلنگ دژ برازی دید بر کوه
که شیرچرخ گشت از کینش استوه
چو آلیزنده شد در مرغزاری
نباشد در دلش از بار باری .
مثنوی ببحر رمل :
چو نیاز آید سزاوار است داد
جان من گریان این سالار باد.
مثنوی ببحر سریع.
کار بشولی که خرد کیش شد
ازسر تدبیر و خرد بیش شد.

ابوشکور. [ اَ ش َ ] ( اِخ ) بلخی. یکی از اجله شعرای باستانی ایران. در تذکره ها ازتاریخ حیات او جز نام و موطن و از شعر وی غیر از بیتی چند در تذاکر و متفرقاتی در کتب لغت که همگی بر کمال قدرت طبع و جودت و صفای قریحت او دلیل کند بر جای نیست. ابوشکور را داستانی منظوم به بحر متقارب بوده است که اگر تنوّع مطالب و کثرت و قلت شواهد و امثالی که در لغت نامه ها از کتابی آرند دلیل بزرگی یا کوچکی آن کتاب تواند بود، این داستان اقلا به مقدار دوثلث شاهنامه فردوسی بوده است و این کتاب را بنام نوح بن نصر سامانی کرده است :
خداوند ما نوح فرخ نژاد
که بر شهر ایران بگسترد داد.
( آفرین نامه ).
و چنانکه باز خود در آفرین نامه گفته است این داستان را در سیصدوسی وسه یعنی سال سیم سلطنت نوح اول سامانی به پایان رسانیده :
مر این داستان کش بگفت از فیال
ابر سیصد و سی و سه بود سال.
( آفرین نامه ).
و چون خود شاعر نیز در این وقت سی وسه ساله بوده است پس مولد او نیز مؤخرتر از سال سیصد هجری نیست :
سرانجام کاغاز این نامه کرد
جوان بود چون سی وسه سال مرد.
( آفرین نامه ).
و در بیت دیگری که ظاهراً مطلع قصیده رثائیه ای است ، از کشته شدن امیری خبر می دهد:
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد.
و این امیر ظاهراً از غیر ملوک بنی سامان است چه از این سلسله جز احمدبن اسماعیل به سال 301 هَ.ق. دیگری کشته نشده است و ابوشکور در آن وقت رضیعی یکساله بوده است. و منوچهری در قصیده ای نام بوشکور را در صف بزرگان نظم و حکمت آورده است آنجا که گوید:
از حکیمان خراسان کو شهید و رودکی
بوشکور بلخی و بوالفتح بستی هکذی
گو بیایند و ببینند این شریف ایام را
تا کند هرگز شما را شاعری کردن کری.
منوچهری
اینک ابیات متفرقه و قصاید وقطعات او:
الاتا ماه نوخیده کمانست
سپر گردد مه داه و چها را.
از بیخ بکند اوو مرا خوار بینداخت
ماننده خار خسک و خار خوانا.
یک فلاده همی بخواهم گفت
خود سخن بی فلاده بود مرا.
از دور به دیدار تو اندر نگرستم
مجروح شد آن چهره پرحسن و ملاحت
وز غمزه تو خسته شد آزرده دل من
وین حکم قضائیست جراحت بجراحت.
ای گشته من از غم فراوان تو پست
شد قامت من ز بار هجران تو شست


کلمات دیگر: