مترادف افگار : خسته، دل آزرده، رنجه، فگار، مجروح
افگار
مترادف افگار : خسته، دل آزرده، رنجه، فگار، مجروح
فارسی به انگلیسی
wounded, galled, afficted
hurt, indignant, irritation, tired
مترادف و متضاد
خسته، دلآزرده، رنجه، فگار، مجروح
فرهنگ فارسی
فگار: آزرده، خسته، رنجور، زخمی، زخمدار
( صفت ) آزرده خسته زخمی مجروح .
( صفت ) آزرده خسته زخمی مجروح .
فرهنگ معین
(اَ ) (ص . ) آزرده ، خسته ، مجروح .
لغت نامه دهخدا
افگار. [ اَ ] ( ص ) فگار. فگال. افکار. آزرده. خسته. زخمی. مجروح. ( فرهنگ فارسی معین ). آزرده. ( مؤید الفضلاء ) ( مجمع الفرس ) ( برهان ) ( آنندراج ). مجروح. ( رشیدی ). فکار. ( شرفنامه منیری ). اوکار. ( مجمع الفرس ) ( غیاث اللغات ). مطلق خسته و مجروح. ( آنندراج ) :
کنون خوشتر که با او بوده ام دی
که بودم بی رخش افگار بسیار.
نه آنکه گشت بخون بینی کسی افگار.
جنین تا ز یک پایه بر چار شد
دو تن کشته آمد سه افگار شد.
خوار و افگارت کند چون کنی افگارش.
چو رویت ریش گشت و دست افگار.
وز باد بهر زخمی افگار نباید شد.
آن ز داغ دست خود افگار گشته است
هرگز کسی بدست خود این کار کرده است.
مرهمی بر جان افگاری نهی.
هم بخون غرقه هم ز غم افگار.
دماغ تیره و دل خیره و جگر افگار.
شوند خصمان چون دلق صوفیان افگار.
سینه مجروح و دل افگار و جگر چاک شده.
چون سخن رو کند بر دهنت.
دستم ز خار سرزنش ناکسان فگار.
کنون خوشتر که با او بوده ام دی
که بودم بی رخش افگار بسیار.
فرخی.
از آن سپس که جهان سربسرمر او را شدنه آنکه گشت بخون بینی کسی افگار.
ابوحنیفه اسکافی ( از تاریخ بیهقی ص 278 ).
خوارزمشاه اسب بخواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتاد بر جانب افگار و دستش بشکست. ( تاریخ بیهقی ص 354 ). پیل بزرگ ازآن ما که پیش کار بود به تیر و زوبین افگار و غمین کردند. ( تاریخ بیهقی ص 466 ).جنین تا ز یک پایه بر چار شد
دو تن کشته آمد سه افگار شد.
( گرشاسب نامه ).
رنجه و افگار شوی زو که همی چون خارخوار و افگارت کند چون کنی افگارش.
ناصرخسرو.
وگرنی رنج خویش از خویشتن بین چو رویت ریش گشت و دست افگار.
ناصرخسرو.
از دوست بهر جوری بیزار نباید شدوز باد بهر زخمی افگار نباید شد.
سنایی.
همچنان گفتارکه چنگ به خار سر دیوار میزند و افگار می شود و افگاریش همه از آن چنگ درزدن است به خار. ( کتاب المعارف ).آن ز داغ دست خود افگار گشته است
هرگز کسی بدست خود این کار کرده است.
امیرمعزی.
ور ببخشی بوسه ای آخر بلطف مرهمی بر جان افگاری نهی.
خاقانی.
هم بجان خسته هم بتن رنجورهم بخون غرقه هم ز غم افگار.
رشید وطواط( دیوان ص 227 ).
همیشه بینی او را ز فکرهای دقیق دماغ تیره و دل خیره و جگر افگار.
کمال اسماعیل ( دیوان ص 392 )
ز صدمت فلک پیر کو مرید شه است شوند خصمان چون دلق صوفیان افگار.
اخسیکتی.
مرهم ریش کسانی و از این درد مراسینه مجروح و دل افگار و جگر چاک شده.
جامی.
لبت از نازکی فگار شودچون سخن رو کند بر دهنت.
؟ ( از شرفنامه ٔمنیری ).
ناچیده از حدیقه دوران گل مراددستم ز خار سرزنش ناکسان فگار.
قاآنی ( از فرهنگ ضیاء ).
افگار. [ اَ ] (ص ) فگار. فگال . افکار. آزرده . خسته . زخمی . مجروح . (فرهنگ فارسی معین ). آزرده . (مؤید الفضلاء) (مجمع الفرس ) (برهان ) (آنندراج ). مجروح . (رشیدی ). فکار. (شرفنامه ٔ منیری ). اوکار. (مجمع الفرس ) (غیاث اللغات ). مطلق خسته و مجروح . (آنندراج ) :
کنون خوشتر که با او بوده ام دی
که بودم بی رخش افگار بسیار.
از آن سپس که جهان سربسرمر او را شد
نه آنکه گشت بخون بینی کسی افگار.
خوارزمشاه اسب بخواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتاد بر جانب افگار و دستش بشکست . (تاریخ بیهقی ص 354). پیل بزرگ ازآن ما که پیش کار بود به تیر و زوبین افگار و غمین کردند. (تاریخ بیهقی ص 466).
جنین تا ز یک پایه بر چار شد
دو تن کشته آمد سه افگار شد.
رنجه و افگار شوی زو که همی چون خار
خوار و افگارت کند چون کنی افگارش .
وگرنی رنج خویش از خویشتن بین
چو رویت ریش گشت و دست افگار.
از دوست بهر جوری بیزار نباید شد
وز باد بهر زخمی افگار نباید شد.
همچنان گفتارکه چنگ به خار سر دیوار میزند و افگار می شود و افگاریش همه از آن چنگ درزدن است به خار. (کتاب المعارف ).
آن ز داغ دست خود افگار گشته است
هرگز کسی بدست خود این کار کرده است .
ور ببخشی بوسه ای آخر بلطف
مرهمی بر جان افگاری نهی .
هم بجان خسته هم بتن رنجور
هم بخون غرقه هم ز غم افگار.
همیشه بینی او را ز فکرهای دقیق
دماغ تیره و دل خیره و جگر افگار.
ز صدمت فلک پیر کو مرید شه است
شوند خصمان چون دلق صوفیان افگار.
مرهم ریش کسانی و از این درد مرا
سینه مجروح و دل افگار و جگر چاک شده .
لبت از نازکی فگار شود
چون سخن رو کند بر دهنت .
ناچیده از حدیقه ٔ دوران گل مراد
دستم ز خار سرزنش ناکسان فگار.
- دل افگار ؛ دل خسته و آزرده . (ناظم الاطباء) :
دل افگار و سربسته و روی ریش .
شنیدستم که مجنون دل افگار
چو شد از مردن لیلی خبردار.
|| بجامانده . (مؤید الفضلاء). زمین گیر و بجامانده . (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). زمن . (مجمعالفرس ).
|| (اِ) جراحت پشت چاروا را گویند که بسبب سواری بسیار وگرانی بار شده باشد. (برهان ) (مجمعالفرس ) (آنندراج )(از ناظم الاطباء) (شرفنامه منیری ). || ریش و زخم . (غیاث اللغات ). مطلق جراحت . (مجمعالفرس ).
کنون خوشتر که با او بوده ام دی
که بودم بی رخش افگار بسیار.
فرخی .
از آن سپس که جهان سربسرمر او را شد
نه آنکه گشت بخون بینی کسی افگار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 278).
خوارزمشاه اسب بخواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتاد بر جانب افگار و دستش بشکست . (تاریخ بیهقی ص 354). پیل بزرگ ازآن ما که پیش کار بود به تیر و زوبین افگار و غمین کردند. (تاریخ بیهقی ص 466).
جنین تا ز یک پایه بر چار شد
دو تن کشته آمد سه افگار شد.
(گرشاسب نامه ).
رنجه و افگار شوی زو که همی چون خار
خوار و افگارت کند چون کنی افگارش .
ناصرخسرو.
وگرنی رنج خویش از خویشتن بین
چو رویت ریش گشت و دست افگار.
ناصرخسرو.
از دوست بهر جوری بیزار نباید شد
وز باد بهر زخمی افگار نباید شد.
سنایی .
همچنان گفتارکه چنگ به خار سر دیوار میزند و افگار می شود و افگاریش همه از آن چنگ درزدن است به خار. (کتاب المعارف ).
آن ز داغ دست خود افگار گشته است
هرگز کسی بدست خود این کار کرده است .
امیرمعزی .
ور ببخشی بوسه ای آخر بلطف
مرهمی بر جان افگاری نهی .
خاقانی .
هم بجان خسته هم بتن رنجور
هم بخون غرقه هم ز غم افگار.
رشید وطواط(دیوان ص 227).
همیشه بینی او را ز فکرهای دقیق
دماغ تیره و دل خیره و جگر افگار.
کمال اسماعیل (دیوان ص 392)
ز صدمت فلک پیر کو مرید شه است
شوند خصمان چون دلق صوفیان افگار.
اخسیکتی .
مرهم ریش کسانی و از این درد مرا
سینه مجروح و دل افگار و جگر چاک شده .
جامی .
لبت از نازکی فگار شود
چون سخن رو کند بر دهنت .
؟ (از شرفنامه ٔمنیری ).
ناچیده از حدیقه ٔ دوران گل مراد
دستم ز خار سرزنش ناکسان فگار.
قاآنی (از فرهنگ ضیاء).
- دل افگار ؛ دل خسته و آزرده . (ناظم الاطباء) :
دل افگار و سربسته و روی ریش .
سعدی .
شنیدستم که مجنون دل افگار
چو شد از مردن لیلی خبردار.
جامی .
|| بجامانده . (مؤید الفضلاء). زمین گیر و بجامانده . (برهان ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). زمن . (مجمعالفرس ).
|| (اِ) جراحت پشت چاروا را گویند که بسبب سواری بسیار وگرانی بار شده باشد. (برهان ) (مجمعالفرس ) (آنندراج )(از ناظم الاطباء) (شرفنامه منیری ). || ریش و زخم . (غیاث اللغات ). مطلق جراحت . (مجمعالفرس ).
فرهنگ عمید
۱. آزرده: هم به جان خسته هم به تن رنجور / هم به خون غرق هم ز غم افگار (رشیدالدین وطواط: مجمع الفرس: افگار ).
۲. خسته.
۳. رنجور.
۴. زخمی، زخم دار.
* افگار شدن: (مصدر لازم ) [قدیمی]
۱. آزرده شدن.
۲. زخمی شدن.
۲. خسته.
۳. رنجور.
۴. زخمی، زخم دار.
* افگار شدن: (مصدر لازم ) [قدیمی]
۱. آزرده شدن.
۲. زخمی شدن.
۱. آزرده: ◻︎ هم به جان خسته هم به تن رنجور / هم به خون غرق هم ز غم افگار (رشیدالدینوطواط: مجمعالفرس: افگار).
۲. خسته.
۳. رنجور.
۴. زخمی؛ زخمدار.
〈 افگار شدن: (مصدر لازم) [قدیمی]
۱. آزرده شدن.
۲. زخمی شدن.
پیشنهاد کاربران
آزرده، خسته، جریحه دار، ریش، خسته، زخم دار، زخمناک، زخمی، آسیب دیده، زخم خورده، نزار، مصدوم، ناعادل
آزرده ، زخمی ، خسته ، مجروح
- خلیده
- خسته
- آزرده
- خسته
- آزرده
مجروح - خسته.
اَفْکار: جمع فکر، اندیشه ها
اَفْگار:زخمی.
این دو کلمه را نباید با هم اشتباه کرد. افکار ( جمع فکر ) به معنای" اندیشه ها" است، ولی افگار ( با حرف گ ) واژه ی فارسی و به معنای" زخمی" است. امروزه این واژه متروک شده است و فقط در بعضی از ترکیبات به کار می رود مانند "دل افگار" و مخفف آن "دل فگار". افگار را افکار نیز می نویسند که بدل از آن است.
( غلط ننویسیم ، ابوالحسن نجفی ، چاپ نهم ۱۳۷۸ ص ۳۱. )
اَفْگار:زخمی.
این دو کلمه را نباید با هم اشتباه کرد. افکار ( جمع فکر ) به معنای" اندیشه ها" است، ولی افگار ( با حرف گ ) واژه ی فارسی و به معنای" زخمی" است. امروزه این واژه متروک شده است و فقط در بعضی از ترکیبات به کار می رود مانند "دل افگار" و مخفف آن "دل فگار". افگار را افکار نیز می نویسند که بدل از آن است.
( غلط ننویسیم ، ابوالحسن نجفی ، چاپ نهم ۱۳۷۸ ص ۳۱. )
کلمات دیگر: