مترادف برانگیختن : به هیجان آوردن، تحریض کردن، ترغیب کردن، تشویق کردن، تهییج کردن، آنتریک کردن، تحریک کردن، وادار کردن، وا داشتن، مبعوث کردن، زنده کردن، روانه کردن
برانگیختن
مترادف برانگیختن : به هیجان آوردن، تحریض کردن، ترغیب کردن، تشویق کردن، تهییج کردن، آنتریک کردن، تحریک کردن، وادار کردن، وا داشتن، مبعوث کردن، زنده کردن، روانه کردن
فارسی به انگلیسی
abet, arouse, draw, egg, excite, motivate, foment, goad, incite, irritate, kindle, pique, prompt, provoke, quicken, raise, rouse, spur, stimulate, stir
provoke, to excite, to stimulate, to instigate, [rare] to cause, inflame, prod, tempt
فارسی به عربی
اثر (مع الشد) , اجل , اغضب , حرارة , حرض , حرض عليه , شغل , مريض , نبات القراص ، استفزاز
ثب , حک , قوت الدفع
مترادف و متضاد
به هیجانآوردن، تحریض کردن، ترغیب کردن، تشویق کردن، تهییج کردن
آنتریک کردن، تحریک کردن
وادار کردن، وا داشتن
مبعوث کردن، زنده کردن
روانه کردن
۱. به هیجانآوردن، تحریض کردن، ترغیب کردن، تشویق کردن، تهییج کردن
۲. آنتریک کردن، تحریک کردن
۳. وادار کردن، وا داشتن
۴. مبعوث کردن، زنده کردن
۵. روانه کردن
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
لغت نامه دهخدا
ز چیز کسان وز برانگیختن
بپرهیز و از خیره خون ریختن.
- برانگیختن آتش از کسی ؛ او را سخت به خشم آوردن. بر چیزی تحریک کردن :
نکیسا چون ز شاه آتش برانگیخت
ستای باربد آبی بر او ریخت.
- برانگیختن دستان ؛ سر کردن قصه. سر رسیدن نغمه :
قفسها به هر شاخی آویخته
در او مرغ دستان برانگیخته.
ابر شاه زشتی است خون ریختن
به اندک سخن دل برانگیختن.
وزین شیوه سخنهائی برانگیخت
که از جان پروری با جان در آمیخت.
- برانگیختن گواه ؛ شاهد آوردن : اگر علی دختر بمن ندهد گواه برانگیزم که علی زنا کرده است. علی گفت گواه از کجا آوری. ( کتاب النقض ).
- نقش و تماثیل برانگیختن ؛ پدید آوردن و تصویر کردن نقش :
نقش و تماثیل برانگیختند
از دل خاک و دو رخ کوهسار.
همه بادپایان برانگیختند
همی گرد با خوی برآمیختند.
بگردن برآورد گرز گران.
همان خاک با خون برآمیختی.
برانگیخت رخش و برآمد بجوش.
ز چیز کسان وز برانگیختن
بپرهیز و از خیره خون ریختن .
اسدی .
امیر ابوالحرث را با سر رضا آوردند و فائق را از سر وحشت برانگیختند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- برانگیختن آتش از کسی ؛ او را سخت به خشم آوردن . بر چیزی تحریک کردن :
نکیسا چون ز شاه آتش برانگیخت
ستای باربد آبی بر او ریخت .
نظامی .
- برانگیختن بر کاری ؛ استحثاث . (مهذب الاسماء).
- برانگیختن دستان ؛ سر کردن قصه . سر رسیدن نغمه :
قفسها به هر شاخی آویخته
در او مرغ دستان برانگیخته .
اسدی (گرشاسبنامه ).
- برانگیختن دل ؛ تحریک و تهییج کردن :
ابر شاه زشتی است خون ریختن
به اندک سخن دل برانگیختن .
فردوسی .
- برانگیختن سخن ؛ سر کردن و گفتن سخن :
وزین شیوه سخنهائی برانگیخت
که از جان پروری با جان در آمیخت .
نظامی .
- برانگیختن کسی را بر کسی ؛ کسی را بر کسی شوراندن .
- برانگیختن گواه ؛ شاهد آوردن : اگر علی دختر بمن ندهد گواه برانگیزم که علی زنا کرده است . علی گفت گواه از کجا آوری . (کتاب النقض ).
- نقش و تماثیل برانگیختن ؛ پدید آوردن و تصویر کردن نقش :
نقش و تماثیل برانگیختند
از دل خاک و دو رخ کوهسار.
منوچهری .
|| بشتاب راندن . باتندی به حرکت درآوردن . بتاختن واداشتن :
همه بادپایان برانگیختند
همی گرد با خوی برآمیختند.
فردوسی .
برانگیخت اسب و بیفشرد ران
بگردن برآورد گرز گران .
فردوسی .
بهر سو که باره برانگیختی
همان خاک با خون برآمیختی .
فردوسی .
برآورد گرز گران را بدوش
برانگیخت رخش و برآمد بجوش .
فردوسی .
چو از پادشاهیش بگریختیم
شب تیره اسبان برانگیختیم .
فردوسی .
چو بهرام جنگی برانگیخت اسب
یلان سینه و گرد ایزدگشسب .
فردوسی .
ابر بهاری زدور اسب برانگیخته
وز سم اسب سیاه لؤلؤ تر ریخته .
منوچهری .
گر بگردانی بگردد ور برانگیزی رود
برطراز عنکبوت و حلقه ٔ ناخن پرای .
منوچهری .
|| انگیختن . بپا کردن . بلند کردن . (آنندراج ). برخیزاندن .
- برانگیختن رستخیز ؛ قیامت بپا کردن . شور درافکندن . آشوب و فتنه بپا کردن :
من و این سواران و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز.
فردوسی .
چو او مرز گیرد بشمشیر تیز
برانگیزد اندر جهان رستخیز.
فردوسی .
وگرنه من و گرز و شمشیر تیز
برانگیزم اندر جهان رستخیز.
فردوسی .
- برانگیختن کسی را یا چیزی را ؛ برجای بلند کردن آن را. برخیزاندن :
برانگیختندم ز جای نشست
همی تاختندی مرا بسته دست .
فردوسی .
- برانگیختن گردوغبار و غیره ؛ بهوا برداشتن آن .اثاره :
سپاه از دو سو اندر آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند.
فردوسی .
چنین گفت کز کین فرشیدورد
ز دریا برانگیزم امروز گرد.
فردوسی .
که پیش آورم کین فرشیدورد
برانگیزم از سنگ وز آب گرد.
فردوسی ؟
هر آنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد.
فردوسی .
چو از مشرق برآید چشمه ٔ نور
برانگیزد ز دریا گرد کافور.
نظامی .
برانگیختم گرد هیجا چو دود
چو دولت نباشد دلیری چه سود.
سعدی .
آهی کن و از جای بجه گرد برانگیز
کخ کخ کن و برگرد و بدر بر پس ابزار.
حقیقی صوفی .
|| از میان بردن . زدودن . برطرف کردن : اگر از من حرکتی متولد گشت که لایق و موافق بندگی و عبودیت نبود عذر آن بخواهی و آتش خشم بنشانی و غبار کراهیت برانگیزی . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). || بیرون کشیدن :
زبادام تر آب گل برانگیخت
گلابی بر گل بادام میریخت .
نظامی .
عقیق از تارک لؤلؤ برانگیخت
گهر می بست و مروارید میریخت .
نظامی .
|| حشر. (ترجمان القرآن ) (دهار). نشر. (یادداشت مؤلف ). بعث . مبعوث کردن :
که یزدان پاک از میان گروه
برانگیخت ما را ز البرز کوه .
فردوسی .
عبدالقادر گیلانی ... در حرم کعبه روی برحصبا نهاده همی گفت ای خداوند... در روز قیامتم نابینا برانگیز تا در روی نیکان شرمسار نشوم . (گلستان ).
- برانگیختن مردگان ؛ مبعوث کردن آنان .
|| متنبه کردن . بیدار کردن . (ناظم الاطباء). || برکشیدن . (آنندراج ). || برکندن . || از بیخ برکندن . || باعث صادر شدن . || آموختن . (ناظم الاطباء).
فرهنگ عمید
۲. ایجاد کردن، پدید آوردن.
۳. بلند کردن، بیرون آوردن.
۴. به پیامبری مبعوث کردن.
۵. [قدیمی] زنده کردن مردگان در روز رستاخیز.
۶. [قدیمی] تازاندن، به حرکت سریع واداشتن: اسب را برانگیخت.