to bend, to bow, to curve
خم کردن
فارسی به انگلیسی
sway
فارسی به عربی
انحناء , عطف , مقدمة عربة المدفع , منحدر
مترادف و متضاد
خم شدن، تعظیم کردن، سرتکان دادن، خم کردن، خمیدن، سر فرود اوردن، خمیده شدن، سجود کردن
چسبیدن، تمایل داشتن، خم کردن، کج کردن، سرازیر کردن، مستعد شدن، شیب دادن، متمایل کردن
منحرف کردن، کوشش کردن، برگشتن، خم شدن، تعظیم کردن، خم کردن، خمیدن، کج کردن، دولا کردن، بذل مساعی کردن
خم کردن، منحنی خوراندن
خم کردن، کوک کردن، دسته دار شدن
خم شدن، خم کردن
خم کردن، کج کردن
خم کردن، پیچاندن، انعطاف داشتن، پیچ دادن
خم کردن، پیچ خوردن، چرخیدن، به اطراف چرخاندن، دهن کجی کردن، اریب شدن
خم کردن، خمیده کردن، تا کردن، تمرین نرمش کردن
خم کردن، کج کردن، منحنی کردن، صرف کردن، گرداندن
خم کردن، قوز کردن، بشکل قوز دراوردن، تنه زدن
خم کردن، پیچاندن، پیچیدن، تابیدن، پیچ دادن، پیچ دار کردن، تاب خوردن، چرخیدن، تاب دادن
فرهنگ فارسی
دوتا کردن دولا کردن
لغت نامه دهخدا
خم کردن. [ خ َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) دوتا کردن. دولا کردن. منحنی کردن. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
دل تو از اینکار بی غم کنم
همان پشت بدخواه تو خم کنم.
در بهشت ار نه امید قلیه و حلواستی.
- بر ابرو خم نکردن ؛ اظهار ماندگی و رنج ننمودن.
دل تو از اینکار بی غم کنم
همان پشت بدخواه تو خم کنم.
فردوسی.
پشت این مشت مقلد خم که کردی در نمازدر بهشت ار نه امید قلیه و حلواستی.
ناصرخسرو.
واجب است آنکه پیش میرود و در زیر پشت را خم کند و بالا راست. ( گلستان ).- بر ابرو خم نکردن ؛ اظهار ماندگی و رنج ننمودن.
فرهنگستان زبان و ادب
{bend} [جوشکاری و آزمایش های غیرمخرب، مهندسی مواد و متالورژی] خماندن یا زاویه دار کردن ازطریق اِعمال نیروی مکانیکی
جدول کلمات
تا
پیشنهاد کاربران
نوانیدن
نوایدن
کلمات دیگر: