کلمه جو
صفحه اصلی

سلک


مترادف سلک : راه، طریق، حلقه، زمره، گروه، رشته، ریسمان، نخ، رده، صف، قطار، طریقه، روش، شیوه، آبراهه، ناودان

فارسی به انگلیسی

string for pearls, range, category, class, coterie, order, school, [o.s.] string for pearis

range, category, class, [o.s.] string for pearis


coterie, order, school


عربی به فارسی

کابل , طناب سيمي , سيم , مفتول , سيم تلگراف , سيم کشي کردن , مخابره کردن


مترادف و متضاد

راه، طریق


حلقه، زمره، گروه


رشته، ریسمان، نخ


رده، صف، قطار


طریقه، روش، شیوه


آبراهه، ناودان


۱. راه، طریق
۲. حلقه، زمره، گروه
۳. رشته، ریسمان، نخ
۴. رده، صف، قطار
۵. طریقه، روش، شیوه
۶. آبراهه، ناودان


فرهنگ فارسی

رشته، نخ، سیم، رشتهای که چیزی رابه آن بکشند
( اسم ) آبراهه ناودان .
حبوبات قبل از قبیل : عدس و نخود و ماش و لوبیا و جز آن .

فرهنگ معین

(سَ ) [ ع . ] (مص م . )۱ - در کشیدن چیزی در چیزی . ۲ - ملازم شدن با چیزی .
(س ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - نخ ، رشته ای که چیزی را بدان بکشند. ۲ - صف ، رده .
(س یا سَ ) (اِ. ) آبراهه ، ناودان .
(سُ لَ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - کبک بچة نر. ۲ - بچة سنگ خوار.

(سَ) [ ع . ] (مص م .)1 - در کشیدن چیزی در چیزی . 2 - ملازم شدن با چیزی .


(س ) [ ع . ] (اِ.) 1 - نخ ، رشته ای که چیزی را بدان بکشند. 2 - صف ، رده .


(س یا سَ) (اِ.) آبراهه ، ناودان .


(سُ لَ) [ ع . ] (اِ.) 1 - کبک بچة نر. 2 - بچة سنگ خوار.


لغت نامه دهخدا

سلک . [ س َ ] (ع مص ) پاسپر کردن جای را. (منتهی الارب ). || درآوردن دست خود را در جیب . (منتهی الارب ). || درآوردن چیزی در چیزی . (المصادر زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ).


سلک. [ س َ ] ( ع مص ) پاسپر کردن جای را. ( منتهی الارب ). || درآوردن دست خود را در جیب. ( منتهی الارب ). || درآوردن چیزی در چیزی. ( المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ).

سلک. [ س ُ ل َ ] ( ع اِ ) کبک بچه خواه کبک دری باشد و خواه غیر آن. ( برهان ). کبک بچه. ( دهار )( جهانگیری ). کبک بچه یا بچه سنگخوار. ( آنندراج ).

سلک. [ س ِ / س َ / س ُ ] ( اِ ) ناودان. ( برهان ) ( رشیدی ) ( آنندراج ). ناودان و ناو مجرای کوچک آب. ( ناظم الاطباء ). || جویی که دارای آن مقدار آب باشد که آسیاب را بچرخاند. ( ناظم الاطباء ).

سلک. [ س ِ ] ( ع اِ ) ج ِ سِلکَة، رشته و رشته ای که بدان دوزند. ( منتهی الارب ). رشته را گویند عموماً و به معنی رشته مروارید و رشته سوزن باشد خصوصاً. ( برهان ). ریسمانی باشد که مروارید در آن کشیده باشند. ( اوبهی ). رشته ٔمروارید. ( دهار ) ( غیاث ) ( السامی ). رشته مروارید و رشته سوزن و صف و قطار. ( ناظم الاطباء ) :
دست و طبعش در ثنا و مدح شاه
سلک و عقد لؤلؤ گوهر کشید.
مسعودسعد.
در کتاب محکم... لاَّلی این سه اسم متعالی را در یک سلک نظم داده است. ( چهار مقاله ). و مصالح بلاد از سلک نظم... متفرق گردد. ( سندبادنامه ص 5 ). بوجوه حیل و انواع علل سلک جمعیت و موافقت ایشان... ( ترجمه تاریخ یمینی ص 378 ). در سعت ولاو سلک هواء جانب او است... ( ترجمه تاریخ یمینی ص 218 ).
چو شد پرداخته در سلک اوراق
مسجل شد بنام شاه آفاق.
نظامی.
وقت تکوین ارواج طایفه ای را در سلک سعدا کشیده است. ( جهانگشای جوینی ). در سلک صحبت چنین ابلهی... مبتلا گردیده است. ( گلستان سعدی ).
نه بی او عیش میخواهم نه با او
که او در سلک من حیفست منظوم.
سعدی.
دوش در سلک صحبتی بودم
گوش و چشمم بمطرب و ساقی.
سعدی.
و آنکه در بحر غوطه می نخورد
سلک درّ و گهر کجا یابد.
ابن یمین.
- سلک جواهر یا سلک لاَّلی ؛ عقد. رشته مروارید.
- || عقد دندانهای محبوب.
|| علاقه. || راه و طریق. ( ناظم الاطباء ). || شیری که اول از پستان ناقه دوشیده شود. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).

سلک. [ س ِ ل َ ] ( اِ ) حبوبات از قبیل : عدس و نخود و ماش و لوبیا و جز آن. ( ناظم الاطباء ).

سلک . [ س ِ ] (ع اِ) ج ِ سِلکَة، رشته و رشته ای که بدان دوزند. (منتهی الارب ). رشته را گویند عموماً و به معنی رشته ٔ مروارید و رشته ٔ سوزن باشد خصوصاً. (برهان ). ریسمانی باشد که مروارید در آن کشیده باشند. (اوبهی ). رشته ٔمروارید. (دهار) (غیاث ) (السامی ). رشته ٔ مروارید و رشته ٔ سوزن و صف و قطار. (ناظم الاطباء) :
دست و طبعش در ثنا و مدح شاه
سلک و عقد لؤلؤ گوهر کشید.

مسعودسعد.


در کتاب محکم ... لاَّلی این سه اسم متعالی را در یک سلک نظم داده است . (چهار مقاله ). و مصالح بلاد از سلک نظم ... متفرق گردد. (سندبادنامه ص 5). بوجوه حیل و انواع علل سلک جمعیت و موافقت ایشان ... (ترجمه تاریخ یمینی ص 378). در سعت ولاو سلک هواء جانب او است ... (ترجمه تاریخ یمینی ص 218).
چو شد پرداخته در سلک اوراق
مسجل شد بنام شاه آفاق .

نظامی .


وقت تکوین ارواج طایفه ای را در سلک سعدا کشیده است . (جهانگشای جوینی ). در سلک صحبت چنین ابلهی ... مبتلا گردیده است . (گلستان سعدی ).
نه بی او عیش میخواهم نه با او
که او در سلک من حیفست منظوم .

سعدی .


دوش در سلک صحبتی بودم
گوش و چشمم بمطرب و ساقی .

سعدی .


و آنکه در بحر غوطه می نخورد
سلک درّ و گهر کجا یابد.

ابن یمین .


- سلک جواهر یا سلک لاَّلی ؛ عقد. رشته ٔ مروارید.
- || عقد دندانهای محبوب .
|| علاقه . || راه و طریق . (ناظم الاطباء). || شیری که اول از پستان ناقه دوشیده شود. (منتهی الارب ) (آنندراج ).

سلک . [ س ِ / س َ / س ُ ] (اِ) ناودان . (برهان ) (رشیدی ) (آنندراج ). ناودان و ناو مجرای کوچک آب . (ناظم الاطباء). || جویی که دارای آن مقدار آب باشد که آسیاب را بچرخاند. (ناظم الاطباء).


سلک . [ س ِ ل َ ] (اِ) حبوبات از قبیل : عدس و نخود و ماش و لوبیا و جز آن . (ناظم الاطباء).


سلک . [ س ُ ل َ ] (ع اِ) کبک بچه خواه کبک دری باشد و خواه غیر آن . (برهان ). کبک بچه . (دهار)(جهانگیری ). کبک بچه یا بچه ٔ سنگخوار. (آنندراج ).


فرهنگ عمید

۱. رشته‌ای که چیزی به آن بکشند مثل رشتۀ مروارید؛ رشته؛ نخ؛ سیم.
۲. [مجاز] گروه؛ صنف.


ناودان؛ آبراهه.


۱. رشته ای که چیزی به آن بکشند مثل رشتۀ مروارید، رشته، نخ، سیم.
۲. [مجاز] گروه، صنف.
ناودان، آبراهه.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی سَلَکَ: برد - نفوذ داد - وارد کرد(از کلمه سلوک به معنای نفوذ کردن ، و نفوذ دادن است )
ریشه کلمه:
سلک (۱۲ بار)

(به فتح س) داخل شدن. و داخل کردن چنانکه در اقرب و مفردات و قاموس آمده است. اسلاک نیز به معنی داخل کردن است. اسلاک نیز به معنی داخل کردن است . خدائیکه زمین را برای شما گسترده و در آن برای شما راه هائی داخل کرده و قرار داده است. . چه چیز شما را داخل جهنّم کرد. . این چنین قرآن را به قلوب گناهکاران وارد کردیم. در این آیات سلک به معنی وارد کردن است. . سلک در اینجا به معنی دخول است یعنی ای زنبور عسل سپس از تمام میوه‏ها بخور و به آسانی به راه پروردگارت داخل شو. عسل بساز. * . ممکن است «ینابیع» مفعول دوم سلک باشد راغب تعدیه به دو مفعول را از بعضی نقل می‏کند و شاید در آن «فی» مقدّر باشد یعنی خدا از آسمان آبی نازل کرد و آن را در چشمه‏های زمین وارد نمود. همچنین است .

گویش مازنی

/selek/ گوسفند لاغر - گوسفند نر یک ساله

۱گوسفند لاغر ۲گوسفند نر یک ساله


پیشنهاد کاربران

گروه یا گروپ
مثلا گیلانی عرفی شیرازی را به خان خانان سپهسالار ادب پرور جلال الدین محمد اکبر گعرفی نمود و از آنجا در سلک مداحان ویژه اکبر شاه در لاهور در آمد

با اندوه فراوان از کاستی واژه نامه آبادیس
سلک
سلک . [ س ُ ل َ ] ( ع اِ ) کبک بچه خواه کبک دری باشد و خواه غیر آن . ( برهان ) . کبک بچه . ( دهار ) ( جهانگیری ) . کبک بچه یا بچه ٔ سنگخوار. ( آنندراج ) .
سلک . [ س ِ ل َ ] ( اِ ) حبوبات از قبیل : عدس و نخود و ماش و لوبیا و جز آن . ( ناظم الاطباء ) .
سلک . [ س ِ ] ( ع اِ ) ج ِ سِلکَة، رشته و رشته ای که بدان دوزند. ( منتهی الارب ) . رشته را گویند عموماً و به معنی رشته ٔ مروارید و رشته ٔ سوزن باشد خصوصاً. ( برهان ) . ریسمانی باشد که مروارید در آن کشیده باشند. ( اوبهی ) . رشته ٔمروارید. ( دهار ) ( غیاث ) ( السامی ) . رشته ٔ مروارید و رشته ٔ سوزن و صف و قطار. ( ناظم الاطباء ) :
دست و طبعش در ثنا و مدح شاه
سلک و عقد لؤلؤ گوهر کشید.
مسعودسعد.
در کتاب محکم . . . لاَّلی این سه اسم متعالی را در یک سلک نظم داده است . ( چهار مقاله ) . و مصالح بلاد از سلک نظم . . . متفرق گردد. ( سندبادنامه ص ٥ ) . بوجوه حیل و انواع علل سلک جمعیت و موافقت ایشان . . . ( ترجمه تاریخ یمینی ص ٣٧٨ ) . در سعت ولاو سلک هواء جانب او است . . . ( ترجمه تاریخ یمینی ص ٢١٨ ) .
چو شد پرداخته در سلک اوراق
مسجل شد بنام شاه آفاق .
نظامی .
وقت تکوین ارواج طایفه ای را در سلک سعدا کشیده است . ( جهانگشای جوینی ) . در سلک صحبت چنین ابلهی . . . مبتلا گردیده است . ( گلستان سعدی ) .
نه بی او عیش میخواهم نه با او
که او در سلک من حیفست منظوم .
سعدی .
دوش در سلک صحبتی بودم
گوش و چشمم بمطرب و ساقی .
سعدی .
و آنکه در بحر غوطه می نخورد
سلک درّ و گهر کجا یابد.
ابن یمین .
♦ سلک جواهر یا سلک لاَّلی ؛ عقد. رشته ٔ مروارید.
۩ عقد دندانهای محبوب .

◄ علاقه .
◄ راه و طریق . ( ناظم الاطباء ) .
◄ شیری که اول از پستان ناقه دوشیده شود. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) .
سلک . [ س ِ / س َ / س ُ ] ( اِ ) ناودان . ( برهان ) ( رشیدی ) ( آنندراج ) . ناودان و ناو مجرای کوچک آب . ( ناظم الاطباء ) .
◄ جویی که دارای آن مقدار آب باشد که آسیاب را بچرخاند. ( ناظم الاطباء ) .
سلک . [ س َ ] ( ع مص ) پاسپر کردن جای را. ( منتهی الارب ) .
◄ درآوردن دست خود را در جیب . ( منتهی الارب ) .
◄ درآوردن چیزی در چیزی . ( المصادر زوزنی ) ( تاج المصادر بیهقی ) .


فرهنگ معین

سلک
( سُ لَ ) [ ع . ] ( اِ. ) 1 - کبک بچة نر. 2 - بچة سنگ خوار.
( س یا سَ ) ( اِ. ) آبراهه ، ناودان .
( س ) [ ع . ] ( اِ. ) 1 - نخ ، رشته ای که چیزی را بدان بکشند. 2 - صف ، رده .
( سَ ) [ ع . ] ( مص م . ) 1 - در کشیدن چیزی در چیزی . 2 - ملازم شدن با چیزی .


اتابک حسن موسس حکام لر شبانکاره
ایل حسنکی ایل بختیاروند قوم لر
طوایف
شقاقی
شوهان
کلار
گهوران *کی وران - گوران *
حیدری
جافر
آسترکی
کوشکی
رشان *رشنو - رشوند *
کردلی بزرگ *کردالو *
کردلی
جلکی
مهرانی
بجنوی *بجنوردی *
. .
. .

- رشته
- نخ

جزو


کلمات دیگر: