کلمه جو
صفحه اصلی

پالوده


مترادف پالوده : خالص، صاف، مروق، مصفا، فالوده، تباه، ضایع، برگزیده، خلاصه

متضاد پالوده : ناپالوده

فارسی به انگلیسی

filtered, strained, refined, sweet beverage containing starch jelly in the form of thin fibres, aseptic, fine

filtered, refined


aseptic, fine


فارسی به عربی

مصفی

مترادف و متضاد

refined (صفت)
لطیف، مهذب، پالوده

خالص، صاف، مروق، مصفا ≠ ناپالوده


فالوده


تباه، ضایع


برگزیده، خلاصه


۱. خالص، صاف، مروق، مصفا
۲. فالوده
۳. تباه، ضایع
۴. برگزیده، خلاصه ≠ ناپالوده


فرهنگ فارسی

شربتی که بابرف یایخ ونشاسته یاسیب درست میشود
( اسم ) ۱- پاک کرده از غش صاف و پاک شده پاک کرده صافی کرده صاف مصفی مروق خالص مقابل ناپالوده ۲- ( اسم ) حلوایی است معرب آن ( فالوذج ) و ( فالوذ ) و مترادف عربی آن ( ملوص ) و ( مزعزع ) و ( مزعفر ) و ( لمص ) و ( لواص ) و ( مرطراط ) و ( سر طراط ) است. طرز تهی. آن ( بسبک قدیم ) یک رطل شکر را با سه رطل بادام خوب میکوبیدند بعد سه رطل شکر را با نصف اوقیه آب میجوشانیدند تا بصورت شربت در آید . هنگامی که حرارتش کم میشد بادام و شکر را که با کافور خوشبو شده بود در آن میریختند و خوب بهم میزدند تا سفت شود . بعد در طبق یا ظرف میریختند و بکار میبردند.طرز تهی. آن ( بسبک جدید ) درنقاط مختلف ایران متفاوت است . درتهران نشاسته را خوب تمیز میکنند و با پنج یا شش برابر آب نیک می پزند . سپس آنرا در قالبهای مخصوص ریزند و بصورت رشته های باریک در میاورند بعد با شربت قند و برف و آب لیمو صرف میکنند.یا پالود. آلبالو. برای تهی. آن نشاسته را خوب شسته و با شش برابر وزن آن آب مخلوط کرده روی آتش میجوشانند و دایم بهم میزنند پس از اینکه بقدر کافی پخت و بقوام آمد آنرا در قالب مخصوص استوانه یی که کف آن سوراخهای ریز دارد می ریزند و قالب چوبی را که درست بانداز. دیوار. ظرف است روی آن فشار داده نشاست. پخته را بصورت رشته های باریک و دراز در ظرف آب سردی که زیر قالب قرار دادهاند میریزند و دو مرتبه آب آنرا عوض میکنند تا زود سرد شود و رشته ها ببندد سپس مقداری برف یا یخ خرد شده روی آن ریخته و شربت آلبالو رویش میریزند مقداری گلاب یا بید مشک و تخم مرغ شربتی هم روی آن می پاشند. یا پالود. بازار . فالوذج السوق . آنچه خوش ظاهر و بد باطن است.یا پالود. خیار. خیار سبز تازه را پوست میگیرند و ازرنده خارج میکنند و در شربت ساده میریزند . سپس مقداری یخ تراشید. نرم را هم با گلاب یا بید مشک بان میافزایند . یا پالود. سر کوی . پالود. بازار یا پالود. سیب . سیب را پوست میگیرند و رنده یکنند و برای جلوگیری از بدرنگ شدنش چند قطره آب لیمو میافزایند . این پالوده را باید زود بمصرف رسانید چون علاوه بر بدرنگ شدن ویتامینهای خود را از دست میدهد . یا پالود. قندی. نوعی از پالوده : (سالها از غم پالود. قندی بسحاق چون کبابش دل بریان شده خون پالا بود. ) ( بسحاق ۵۸ ) یا پالود. نشاسته . نشاسته را بطوری که در(پالود. آلبالو ) گفته شد بصورت رشته در میاورند یا بطوری که بیشتر معمول است آنرا در سینیی صاف بکلفتی یک سانتیمتر یا کمتر میریزند و میگذارند سرد و سفت شود . سپس آنرا با کارد بریده ازالک درشت یا غربالی که سوراخهای آن بقدر دانه های جو باشد بیرون میکنند و با شربت یا آب و شکر یا شیر. نبات مخلوط میسازند و با مقداری یخ تراشیده و گلاب و بید مشک و تخم شربتی بهم زده مصرف مینمایند . ۳- ( صفت ) تباه ضایع . ۴- آهار داده . ۵- خلاصه برگزیده .

فرهنگ معین

(دِ ) ۱ - (ص مف . ) صاف و پاک شده . ۲ - پاک و مطهر. ۳ - ( اِ. ) از انواع دسرهای ایرانی .

لغت نامه دهخدا

پالوده. [ دَ / دِ ] ( ن مف ) مصفّی. مروّق. پاک کرده از غش . ( اوبهی ). صاف و پاک شده. رائق. صافی. صافی کرده. پاک کرده. ( صحاح الفرس ).
- شراب پالوده ؛ شراب مروّق :
بگوش خردور، دبیر کهن
همی کرد پالوده سیم سخن.
اسدی.
زر آلوده کم عیار بود
زر پالوده پایدار بود
ملک آلوده مرگ بستاند
ملک پالوده جاودان ماند.
سنائی ( حدیقه ).
اگر آلوده پالوده گردی
وگر پالوده آسوده گردی
چو تو آلوده باشی و گنه کار
کنندت در نهاد خود گرفتار
اگر پالوده دل باشی تو در راه
فشانان دست بخرامی بدرگاه.
عطار ( اسرارنامه ).
|| ( اِ ) نام حلوائی که از عسل و بادام و نشاسته کنند. ( صحاح الفرس ). حلوائی معروف که از نشاسته پزند و با شربت قند خورند. حلوای شکرین یا عسلی یا شیره ای که با آرد پزند. فالوذق. فالوذج. ( دهار ). فالودج. حلوا. فالوذ. سرطراط. سریط. ( شرح قاموس ). ابوسایغ. رعدید. صفرّق. رَجراج. رَجراجَه. عَلاء. ابوالعلاء. ( دهار ) : واندر طعام رقاده رسم پالوده نبود عبد مناف رسم پالوده نهاد و چندان پالوده بکردی از عسل صافی که همه حجاج بخوردندی.( تاریخ طبری ترجمه بلعمی ). علی تگینیان پنداشتند که بپالوده خوردن میروند و کاری سهل است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب س 604 ). بغلگاه می دوخت و می گفت دندان افشاربا این فاسقان تا بهشت یابی چنانکه گفتی به پالوده خوردن میفرستد و البته جزعی نکرد چنانکه زنان کنند. ( تاریخ بیهقی ).
نیکو و ناخوشی که چنین باشد
پالوده مزوّر بازاری.
ناصرخسرو.
خاک دیوار خویش لیسی به
که ز پالوده کسان انگشت.
نظامی.
جوز گوز و لوز بادام است و عجّه خایه ریز
چون سرطراط است پالوده مسمّن پروره.
( نصاب الصبیان ).
هم ز حلوا عشر و از پالوده هم
می فرو نگذاشتی از بیش و کم.
مولوی.
روی در بغداد کرد اعرابئی
در تمنای غنیمت یابئی
بعد چندین روز بار انتظار
بر سر خوان خلیفه یافت بار
پیش او افتاد خالی از گزند
یک طبق پالوده از جلاب و قند
چرب و شیرین چون زبان اهل دل
نرم و نازک چون لب هر دل گسل
ایمن از آزار مشت ژاژخای
چون نهی بر لب کند درمعده جای.
جامی ( سلامان و ابسال ).
دو شاعر بر یک مایده جمع آمدند، پالوده ای آوردند بغایت گرم یکی از ایشان گفت این پالوده از آن حمیم و غسّاق است که فردا در جهنم خواهی خورد دیگری گفت یک بیت از اشعار خود بخوان و بر آنجا دم تا هم تو بیاسائی هم دیگران. ( از بهارستان جامی ).

پالوده . [ دَ / دِ ] (ن مف ) مصفّی . مروّق . پاک کرده از غش ّ. (اوبهی ). صاف و پاک شده . رائق . صافی . صافی کرده . پاک کرده . (صحاح الفرس ).
- شراب پالوده ؛ شراب مروّق :
بگوش خردور، دبیر کهن
همی کرد پالوده سیم سخن .

اسدی .


زر آلوده کم عیار بود
زر پالوده پایدار بود
ملک آلوده مرگ بستاند
ملک پالوده جاودان ماند.

سنائی (حدیقه ).


اگر آلوده ٔ پالوده گردی
وگر پالوده ٔ آسوده گردی
چو تو آلوده باشی و گنه کار
کنندت در نهاد خود گرفتار
اگر پالوده دل باشی تو در راه
فشانان دست بخرامی بدرگاه .

عطار (اسرارنامه ).


|| (اِ) نام حلوائی که از عسل و بادام و نشاسته کنند. (صحاح الفرس ). حلوائی معروف که از نشاسته پزند و با شربت قند خورند. حلوای شکرین یا عسلی یا شیره ای که با آرد پزند. فالوذق . فالوذج . (دهار). فالودج . حلوا. فالوذ. سرطراط. سریط. (شرح قاموس ). ابوسایغ. رعدید. صفرّق . رَجراج . رَجراجَه . عَلاء. ابوالعلاء. (دهار) : واندر طعام رقاده رسم پالوده نبود عبد مناف رسم پالوده نهاد و چندان پالوده بکردی از عسل صافی که همه حجاج بخوردندی .(تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی ). علی تگینیان پنداشتند که بپالوده خوردن میروند و کاری سهل است . (تاریخ بیهقی چ ادیب س 604). بغلگاه می دوخت و می گفت دندان افشاربا این فاسقان تا بهشت یابی چنانکه گفتی به پالوده خوردن میفرستد و البته جزعی نکرد چنانکه زنان کنند. (تاریخ بیهقی ).
نیکو و ناخوشی که چنین باشد
پالوده ٔ مزوّر بازاری .

ناصرخسرو.


خاک دیوار خویش لیسی به
که ز پالوده ٔ کسان انگشت .

نظامی .


جوز گوز و لوز بادام است و عجّه خایه ریز
چون سرطراط است پالوده مسمّن پروره .

(نصاب الصبیان ).


هم ز حلوا عشر و از پالوده هم
می فرو نگذاشتی از بیش و کم .

مولوی .


روی در بغداد کرد اعرابئی
در تمنای غنیمت یابئی
بعد چندین روز بار انتظار
بر سر خوان خلیفه یافت بار
پیش او افتاد خالی از گزند
یک طبق پالوده از جلاب و قند
چرب و شیرین چون زبان اهل دل
نرم و نازک چون لب هر دل گسل
ایمن از آزار مشت ژاژخای
چون نهی بر لب کند درمعده جای .

جامی (سلامان و ابسال ).


دو شاعر بر یک مایده جمع آمدند، پالوده ای آوردند بغایت گرم یکی از ایشان گفت این پالوده از آن حمیم و غسّاق است که فردا در جهنم خواهی خورد دیگری گفت یک بیت از اشعار خود بخوان و بر آنجا دم تا هم تو بیاسائی هم دیگران . (از بهارستان جامی ).
- صحن پالوده :
انگبینی بروغن آلوده
چرب و شیرین چو صحن پالوده .

نظامی .


شهد انجیر و مغز بادامش
صحن پالوده کرده در جامش .

نظامی .


صحن پالوده چنان خویش مطرّاکرده
که گرو میبرد از حسن ز صحن گلزار.

بسحاق اطعمه .


- امثال :
بخت چون برگشت پالوده دندان بشکند .
بخت گر خندان بود دندان بسندان نشکند .
بخت نافرجام را پالوده دندان بشکند . (آنندراج ).
و امروز پالوده رشته های باریکی است از نشاسته ٔ پخته که در برف یا یخ قلیه ریزند و شکر یا شیرینی دیگر بران افزایند. || و پالوده ٔ جسر (یا) پالوده ٔ بازار و فالوذج الجسر و فالوذج السوق و پالوده ٔ سرکوی ، بمعنی چیزی خوش ظاهر و بدباطن است :
بسپار همه زنگ بپالونه ٔ آهن
بگذار همه رنگ بپالوده ٔ بازار.

سنائی .


مدتی بر در این وز پی آن سودا پخت
لاجرم ماند طمعهاش در آخر همه خام
دید امروز که در جنب تو هستند همه
رنگ حلوای سرکوی و گیاه لب بام .

انوری .


نعمت آلوده بیش نیست جهان
دامن همتت بدو مالای
زآنکه پالوده ٔ سر کویست
امتحانش کن و فروپالای .

انوری .


ثعالبی در یتیمةقطعه ٔ ذیل را به سرّی موصلی نسبت میکند و نمیدانم در این قطعه مراد از پالوده چیست ؟ و قال یصف جام فالوذج و یعبث به ابی بکر الخالدی و یشیر الی انه یمیل الی البرطیل :
اذا شئت ان تحتاج حقا بباطل ِ
و تغرق خصماً کان غیر غریق
فسائل ابابکر تجد منه سالکاً
الی ظلمات الظلم کل طریق
ولاطفه بالشهد المخلق وجهه
وان کان بالالطاف غیر حقیق
باحمر مبیض الزجاج کأنّه
رداء عروس مشرب بخلوق
له فی الحشی برد الوصال و طیبه
وان کان یلقاه بلون حریق
کأن ّ بیاض اللوز فی جنباته
کواکب لاحت فی سماء عقیق .
و این فالوذج مانند فیرنی امروز بنظر می آید مطیّب و در آن بادام مقشّر.
- پالوده ٔ سیب و بهی ؛ شربتی سرد از سیب و بهی رنده شده و با قند باشد.
|| کفّه ٔ ترازو. (برهان ). پله ٔ ترازو. (جهانگیری ). || (ص ) تباه . ضایع :
بگو آن دو ناپاک بیهوده را
دو آهرمن مغز پالوده را.

فردوسی .


چو مغز و دل مردم آلوده گشت
خرد تیره و رای پالوده گشت .

فردوسی .


ز بس جان که از مرگ پالوده شد
تنش سست و چنگال فرسوده شد.

اسدی .


|| آهار. آهارداده :
ز کشته بهر جای بر توده بود
بخون دشت یکسر بپالوده بود.

فردوسی .


|| خلاصه و برگزیده :
از شهنشاهان مه پالوده است .

نظامی (از فرهنگ رشیدی ).


- پالوده ٔ قندی ؛ قسمی پالوده :
سالها از غم پالوده ٔ قندی بسحاق
چون کبابش دل بریان شده خون پالا بود.

بسحاق اطعمه .



فرهنگ عمید

۱. صاف شده.
۲. پاکیزه شده، پاک شده از آلودگی: چُون آن شاه پالوده گشت از بدی / بتابید از او فرّۀ ایزدی (فردوسی: ۱/۳۶ ).
۳. (اسم ) ‹فالوده› شربتی که با برف یا یخ و رشتۀ نشاسته یا سیب رنده شده درست می کنند: ملک نقل دهان آلوده می خورد / به امّید شکر پالوده می خورد (نظامی۲: ۲۴۶ ).

دانشنامه آزاد فارسی


پیشنهاد کاربران

پالایش شده


کلمات دیگر: