مترادف ابی : ( آبی ) ارزق، کبود، لاجورد، نیلگون، بحری، دریایی، آبزی، خالو، دایی ، خشکی، هوازی
متضاد ابی : ( آبی ) دیمی، دیم
paternal, consanguine
(اَ بِ یّ) [ ع . ] (ص .) ابا کننده ، سرکش ، انکار کننده .
( اَ) [ په . ] (ق .) بی ، بدون .
( اَ) [ ع - فا. ] (ص نسب .) (مرکب از اب : پدر + یای نسبت : پدری ) پدری ، صلبی .
ابی . [ اَ ] (ع اسم + ضمیر) (مرکب از اب ، پدر + یای متکلم وحده ) پدر من .
ابی . [ اَ بی ی ] (ع اِ) نامی از نامهای مردان عرب . || شیر. اسد.
ابی . [ اَ ] (ع اِ) اَب ، در حالت جری : ابوبکربن ابی قحافه . علی بن ابیطالب .
ابوشکور.
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
فردوسی .
طیان .
عنصری .
(ویس و رامین ).
اسدی .
زراتشت بهرام .
سعدی .
ابی . [ اَ ] (ص نسبی ) (مرکب از اب ، پدر + یای نسبت ) پدری . صُلبی . مقابل امی و بطنی .
- اخت ابی ؛ خواهر پدری . خواهر صلبی .
مولوی .
مولوی .
ابی . [ اَب ْ با ] (اِخ ) نام نهری میان کوفه و قصر بنی مقاتل . || نام نهری بواسط عراق . || نام چاهی بمدینه بنی قریظه را. || نام چاهی بمدینه ٔ طیبة.
ابی . [ اُ ب َی ی ] (اِخ ) ابن دعثعث الخثعمی .قاتل معدیکرب پدر عمرو. رجوع به حبط ج 1 ص 139 شود.
ابی . [ اُ ب َی ی ] (اِخ ) ابن عماره . یکی از صحابه ٔ رسول صلوات اﷲ علیه و بخاری در تاریخ کبیر این نام نیاورده است چه گویند او به ابوابی بن ام حرام معروف بوده و نام او عبداﷲ است .
ابی . [ اُ ب َی ی ] (اِخ ) ابن کعب انصاری . او راست : کتاب فضائل القرآن . (ابن الندیم ).
ابی . [ اُ ب َی ی ] (اِخ ) ابن کعب بن قیس بن مالک بن امری ءالقیس . یکی از گردآورندگان قرآن است .
ابی . [ اُ ب َی ی ] (اِخ ) ابن مالک الحرشی یا عامری . صحابی است و برخی نام او را عمربن مالک گفته اند.
ابی . [ اُ ب َی ی ] (اِخ ) ابن معاذبن انس . صحابی است . او و برادرش انس بن معاذ احد و بدر رادریافتند و به یوم بئر معونه هردو بشهادت رسیدند.
ابی . [ اُ ب َی ی ] (ع اِ) نامی از نامهای مردان عرب .
ابی . [ اُب َی ی ] (اِخ ) ابن کعب بن قیس بن عبیدبن زیدبن معاویةبن عمروبن مالک بن النجار الأنصاری النجاری . مکنی به ابوالمنذر و ابوالطفیل و ملقب به سیّدالقراء. یکی از صحابه ٔ کبار و از اصحاب عقبه ٔ ثانیة و از کُتّاب ِ وحی . او بدر و دیگر مشاهد را دریافته است و رسول صلی اﷲ علیه و آله بدو فرمود: لیهنئک العلم اباالمنذر. و نیز فرمود: ان ّ اﷲ امرنی ان اقرء علیک . و عمرو بدو سیدالمسلمین می گفت و گویند رسول صلوات اﷲ علیه نیز بدواین خطاب میکرد. و ائمه ٔ احادیث او را در صحاح آورده اند و مسروق او را یکی از شش تن اصحاب فتیا میشمارد. واقدی گوید: او نخستین کس است که برای رسول اکرم کتابت کرد و هم اوست اوّل کس که در آخر نامه ها ((کَتَب َ فلان بن فلان )) را در عرب مرسوم داشت و از اصحاب رسول عمر و ابوایوب و عبادةبن الصامت و سهل بن سعد و ابوموسی و ابن عباس و ابوهریره و انس و سلیمان بن صرد و جز آنان از او روایت کرده اند و وفات او را به سال 19و 20 و 22 هَ . ق . گفته اند و در آن وقت عمر گفت امروز سیّد مسلمانان بمرد. و بعضی گفته اند مرگ او به روزگار خلافت عثمان در سال 30 هَ . ق . بود و شهاب الدین ابوالفضل احمدبن علی بن محمد معروف به ابن حجر عسقلانی در کتاب الاصابة فی تمییزالصحابة گوید: قول اخیر اثبت اقوال است . و پسر او طفیل اُبَی ّ نیز از پدر خویش روایت کند. و اُبَی ّ پیش از زیدبن ثابت به کتابت وحی مأمور گردید. و حاجی خلیفه نسخه ٔ بزرگی از تفسیر بدو نسبت می کند و می گوید آنرا ابوجعفر رازی از ربیعبن انس و ربیع از ابی العالیه و او از ابی بن کعب روایت کند و این اسنادی صحیح است و ابی ّ یکی از چهار کس است که قرآن را گرد کردند بزمان رسول صلوات اﷲ علیه .
ابی . [اَب ْ بی ] (ص نسبی ) منسوب به اب ّ، شهری به یَمَن .
پدر.
۱. = بی: ابیکرانه، ابیرنج، ◻︎ ابیدانشان بار تو کی کشند/ ابیدانشان دشمن دانشند (ابوشکور: شاعران بیدیوان: ۹۲).
۲. (حرف اضافه) = بی: ◻︎ جوان گرچه دانا بُوَد با گهر / ابی آزمایش نگیرد هنر (فردوسی: ۳/۳۰۹).
پدری.
اباکننده؛ سرکش؛ سرباززننده.