پاکدل
فارسی به انگلیسی
فرهنگ اسم ها
اسم: پاکدل (پسر) (فارسی) (تلفظ: pākdel) (فارسی: پاکدل) (انگلیسی: pakdel)
معنی: پاک قلب، صاحب قلب سلیم، مخلص، بی کینه، ( به مجاز ) ویژگی آن که حسد، کینه و گمان درباره ی دیگران ندارد
معنی: پاک قلب، صاحب قلب سلیم، مخلص، بی کینه، ( به مجاز ) ویژگی آن که حسد، کینه و گمان درباره ی دیگران ندارد
(تلفظ: pākdel) (به مجاز) ویژگی آن که حسد ، کینه و گمان دربارهی دیگران ندارد ؛ بیکینه .
مترادف و متضاد
صمیمی، بی ریا، پاک نهاد، پاکدل
فرهنگ فارسی
( صفت ) آنکه در دل حیله و مکر ندارد آنکه کینه و حسد ندارد دلپاک صاف دل پاک قلب پاکیزه دل . مخلص مقابل ناپاکدل .
آنکه در دل حیله و مکر ندارد آنکه کینه و حسد ندارد
آنکه در دل حیله و مکر ندارد آنکه کینه و حسد ندارد
لغت نامه دهخدا
پاکدل. [ دِ ] ( ص مرکب ) آنکه در دل حیله و مکر ندارد.آنکه کینه و حسد ندارد. پاک قلب. صاحب قلب سلیم. مخلص. ناصح الجیب. مقابل ناپاکدل. ( فردوسی ) :
چنین گفت کز دین پرستان ما
هم از پاکدل زیردستان ما.
که جز راستی در زمانه مجوی.
وگر پاکدل مرد یزدان پرست.
بدان مهتر پاکدل خوب چهر.
که ای پرهنر پاکدل بخردان.
یکی پاکدل مرد را خواندند.
همه خانه دیبا و دینار بود.
که ای پاکدل مهتر راز جوی.
جهاندیده و پاکدل موبدان.
که ای پاکدل موبد رازدار.
که ای پاکدل نامور بخردان.
که ننمود هرگز بما بخت چهر.
پسندیده و پاکدل موبدان.
فراوان ترا پاکدل موبدان.
بدستوری پاکدل رهنمای.
که ای پاکدل مهتر راستگوی.
که آن پاکدل مرد شد ناپدید.
پرستنده و پاکدل بخردان.
که ای پاکدل خسرو پاکدین.
مرآن پاکدل مرد یزدان پرست.
یکی پاکدل مرد چیره زبان.
بیفکندی آن پاکدل را ز پای.
ز آزاد و ز پاکدل بردگان.
چنین گفت کز دین پرستان ما
هم از پاکدل زیردستان ما.
فردوسی.
که قیدافه پاکدل را بگوی که جز راستی در زمانه مجوی.
فردوسی.
اگر شاه دیدی اگر زیردست وگر پاکدل مرد یزدان پرست.
فردوسی.
نگه کرد پرسنده بوزرجمهربدان مهتر پاکدل خوب چهر.
فردوسی.
وزان پس چنین گفت با موبدان که ای پرهنر پاکدل بخردان.
فردوسی.
چو در بارگه رفت بنشاندندیکی پاکدل مرد را خواندند.
فردوسی.
بشد پاکدل تا بخان جهودهمه خانه دیبا و دینار بود.
فردوسی.
برهمن چنین داد پاسخ بدوی که ای پاکدل مهتر راز جوی.
فردوسی.
وزان پس چنین گفت کای بخردان جهاندیده و پاکدل موبدان.
فردوسی.
چنین داد پاسخ بدو شهریارکه ای پاکدل موبد رازدار.
فردوسی.
چنین گفت با موبدان و ردان که ای پاکدل نامور بخردان.
فردوسی.
بدان پاکدل گفت بوزرجمهرکه ننمود هرگز بما بخت چهر.
فردوسی.
چو بشنید گفتار آن بخردان پسندیده و پاکدل موبدان.
فردوسی.
که ای شاه گندآوران و ردان فراوان ترا پاکدل موبدان.
فردوسی.
بایوان ببردند از آن تنگ جای بدستوری پاکدل رهنمای.
فردوسی.
سکندر چنین داد پاسخ بدوی که ای پاکدل مهتر راستگوی.
فردوسی.
چو بهرام آذرمهان آن شنیدکه آن پاکدل مرد شد ناپدید.
فردوسی.
بکشتند هشتاد از آن موبدان پرستنده و پاکدل بخردان.
فردوسی.
گرفتند یاران برو آفرین که ای پاکدل خسرو پاکدین.
فردوسی.
منوچهر فرمود تا برنشست مرآن پاکدل مرد یزدان پرست.
فردوسی.
بجستند از آن انجمن هردوان یکی پاکدل مرد چیره زبان.
فردوسی.
بجنبیدت آن گوهر بد ز جای بیفکندی آن پاکدل را ز پای.
فردوسی.
هر آنکس که دارد ز پروردگان ز آزاد و ز پاکدل بردگان.
پاکدل . [ دِ ] (ص مرکب ) آنکه در دل حیله و مکر ندارد.آنکه کینه و حسد ندارد. پاک قلب . صاحب قلب سلیم . مخلص . ناصح الجیب . مقابل ناپاکدل . (فردوسی ) :
چنین گفت کز دین پرستان ما
هم از پاکدل زیردستان ما.
که قیدافه ٔ پاکدل را بگوی
که جز راستی در زمانه مجوی .
اگر شاه دیدی اگر زیردست
وگر پاکدل مرد یزدان پرست .
نگه کرد پرسنده بوزرجمهر
بدان مهتر پاکدل خوب چهر.
وزان پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر پاکدل بخردان .
چو در بارگه رفت بنشاندند
یکی پاکدل مرد را خواندند.
بشد پاکدل تا بخان جهود
همه خانه دیبا و دینار بود.
برهمن چنین داد پاسخ بدوی
که ای پاکدل مهتر راز جوی .
وزان پس چنین گفت کای بخردان
جهاندیده و پاکدل موبدان .
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای پاکدل موبد رازدار.
چنین گفت با موبدان و ردان
که ای پاکدل نامور بخردان .
بدان پاکدل گفت بوزرجمهر
که ننمود هرگز بما بخت چهر.
چو بشنید گفتار آن بخردان
پسندیده و پاکدل موبدان .
که ای شاه گندآوران و ردان
فراوان ترا پاکدل موبدان .
بایوان ببردند از آن تنگ جای
بدستوری پاکدل رهنمای .
سکندر چنین داد پاسخ بدوی
که ای پاکدل مهتر راستگوی .
چو بهرام آذرمهان آن شنید
که آن پاکدل مرد شد ناپدید.
بکشتند هشتاد از آن موبدان
پرستنده و پاکدل بخردان .
گرفتند یاران برو آفرین
که ای پاکدل خسرو پاکدین .
منوچهر فرمود تا برنشست
مرآن پاکدل مرد یزدان پرست .
بجستند از آن انجمن هردوان
یکی پاکدل مرد چیره زبان .
بجنبیدت آن گوهر بد ز جای
بیفکندی آن پاکدل را ز پای .
هر آنکس که دارد ز پروردگان
ز آزاد و ز پاکدل بردگان .
طاعت تو دینست آنرا که او
معتقد و پاکدل و پارساست .
شاد باش ای ملک پاکدل پاک گهر
کام ران ای ملک نیکخوی نیک خصال .
پاکدل را زیان بتن نرسد
ور رسد جز به پیرهن نرسد.
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم .
چنین گفت کز دین پرستان ما
هم از پاکدل زیردستان ما.
فردوسی .
که قیدافه ٔ پاکدل را بگوی
که جز راستی در زمانه مجوی .
فردوسی .
اگر شاه دیدی اگر زیردست
وگر پاکدل مرد یزدان پرست .
فردوسی .
نگه کرد پرسنده بوزرجمهر
بدان مهتر پاکدل خوب چهر.
فردوسی .
وزان پس چنین گفت با موبدان
که ای پرهنر پاکدل بخردان .
فردوسی .
چو در بارگه رفت بنشاندند
یکی پاکدل مرد را خواندند.
فردوسی .
بشد پاکدل تا بخان جهود
همه خانه دیبا و دینار بود.
فردوسی .
برهمن چنین داد پاسخ بدوی
که ای پاکدل مهتر راز جوی .
فردوسی .
وزان پس چنین گفت کای بخردان
جهاندیده و پاکدل موبدان .
فردوسی .
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای پاکدل موبد رازدار.
فردوسی .
چنین گفت با موبدان و ردان
که ای پاکدل نامور بخردان .
فردوسی .
بدان پاکدل گفت بوزرجمهر
که ننمود هرگز بما بخت چهر.
فردوسی .
چو بشنید گفتار آن بخردان
پسندیده و پاکدل موبدان .
فردوسی .
که ای شاه گندآوران و ردان
فراوان ترا پاکدل موبدان .
فردوسی .
بایوان ببردند از آن تنگ جای
بدستوری پاکدل رهنمای .
فردوسی .
سکندر چنین داد پاسخ بدوی
که ای پاکدل مهتر راستگوی .
فردوسی .
چو بهرام آذرمهان آن شنید
که آن پاکدل مرد شد ناپدید.
فردوسی .
بکشتند هشتاد از آن موبدان
پرستنده و پاکدل بخردان .
فردوسی .
گرفتند یاران برو آفرین
که ای پاکدل خسرو پاکدین .
فردوسی .
منوچهر فرمود تا برنشست
مرآن پاکدل مرد یزدان پرست .
فردوسی .
بجستند از آن انجمن هردوان
یکی پاکدل مرد چیره زبان .
فردوسی .
بجنبیدت آن گوهر بد ز جای
بیفکندی آن پاکدل را ز پای .
فردوسی .
هر آنکس که دارد ز پروردگان
ز آزاد و ز پاکدل بردگان .
فردوسی .
طاعت تو دینست آنرا که او
معتقد و پاکدل و پارساست .
فرخی .
شاد باش ای ملک پاکدل پاک گهر
کام ران ای ملک نیکخوی نیک خصال .
فرخی .
پاکدل را زیان بتن نرسد
ور رسد جز به پیرهن نرسد.
اوحدی .
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم .
حافظ.
فرهنگ عمید
کسی که کینه، حسد، و گمان بد به دیگری نداشته باشد، آن که دلش از کینه و مکر پاک باشد، پاکیزه دل، خوش قلب.
پیشنهاد کاربران
روشن ضمیر
کلمات دیگر: