کلمه جو
صفحه اصلی

پتیاره


مترادف پتیاره : اهریمن صفت، دیوخو، دیوسیرت، بدکاره، سلیطه، لکاته، پاردم ساییده، زشت، مهیب، آفت، بلا، مصیبت، دشمنی، ضدیت، عداوت، عناد

فارسی به انگلیسی

shrew, shrewish, termagant, virago, quarreisome, [n.] shrew

quarreisome, termagant, [n.] shrew


shrew, shrewish, termagant, virago


مترادف و متضاد

callet (اسم)
فاحشه، پتیاره

shrew (اسم)
پتیاره، سلیطه، زن غرغرو، زن ستیزه جو

termagant (اسم)
پتیاره، داد و بیداد کن، سلیطه

shrewish (صفت)
پتیاره، سلیطه، بدجنس، اب زیر کاه، زن غرغرو

vixenish (صفت)
پتیاره، شبیه روباه ماده

quarrelsome (صفت)
ستیزه جو، ستیزه گر، ستیز گر، ستیز جو، پتیاره، جنگار

اهریمن‌صفت، دیوخو، دیوسیرت


بدکاره، سلیطه، لکاته، پاردم‌ساییده


زشت، مهیب


آفت، بلا، مصیبت


دشمنی، ضدیت، عداوت، عناد


۱. اهریمنصفت، دیوخو، دیوسیرت
۲. بدکاره، سلیطه، لکاته، پاردمساییده
۳. زشت، مهیب
۴. آفت، بلا، مصیبت
۵. دشمنی، ضدیت، عداوت، عناد


فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱- مخلوق اهریمنی که از پی تباه کردن و ضایع ساختن آثار نیک و آفریدگار اهورمزدا پدید آمده مخلوق اهریمنی دیو . ۲- آفت بلا عیب مصیبت . ۳-( صفت ) مهیب زشت نازیبا . ۴- ( اسم ) دشمنی مخالفت ضدیت بغضائ عداوت عناد . ۵- مکر فریب حیله دغا. ۶- شدت سختی نفاذ حکم ۷- ( صفت )( تداول زنان ) دشنامی سخت قبیح است : لکات. پتیاره . ۸- ( اسم ) و بال کوکب و بال ستاره .

فرهنگ معین

(پَ رِ ) [ په . ] ۱ - ( اِ. ) دیو. ۲ - آفت ، بلا، آسیب . ۳ - (ص . ) زشت ، نازیبا. ۴ - بدخوی مردم آزار در مورد زن .

لغت نامه دهخدا

پتیاره. [ پ َت ْ رَ / رِ ] ( اِ ) در پهلوی پتیارَک بمعنی مخالفت و بغضاء و ستیز و خصوصاً مخلوقات اهریمنی که برای تباه کردن آفریدگان اهورمزدا پدید آمده اند و اصل اوستائی آن پئی تیارَ است : مخالفت. ضدیت. بغضاء. عدوان. عداوت. عناد. دشمنی. خلاف. فتنه. شور و آشوب و غوغا :
برگشت چرخ با من بیچاره
و آهنگ جنگ دارد و پتیاره.
کسائی.
نیاید ز ما با قضا چاره ای
نه سودی کند هیچ پتیاره ای.
فردوسی.
همه پیش فرمانش بیچاره اند
که با شورش و جنگ و پتیاره اند.
فردوسی.
چنین گفت کان کو چنین باره کرد
نه از بهر پیکار و پتیاره کرد.
فردوسی.
الا ای مرد پیرایه خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان.
فخرالدین اسعد ( ویس ورامین ).
نهان گشته ز شاهنشاه دایه
که خود پتیاره را او بود مایه.
( ویس و رامین ).
بباید خریدن ورا [ یوسف را ] چاره نیست
بدین در ره هیچ پتیاره نیست.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
مر آن آبدان را به صد پاره کرد
بسی شور و پرخاش و پتیاره کرد.
شمسی ( یوسف و زلیخا ).
چو لطفش آمد پتیاره زمانه هباست
چو قهرش آمد اقبال آسمان هدراست.
انوری.
|| آفت. بلا. عیب. مصیبت. چیزی که دشمن دارند. ( فرهنگ اسدی ) :
بجز کشتن و بستنت چاره نیست
که زنگی تر از مرگ پتیاره نیست.
فردوسی.
توانیم کردن مگر چاره ای
که بی چاره ای نیست پتیاره ای.
فردوسی.
ز مردن مرا و ترا چاره نیست
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست.
فردوسی.
همی رفت باید کزین چاره نیست
مرا بدتر از مرگ پتیاره نیست.
فردوسی.
برآشفت بهرام و شد سرخ چشم
ز گفتار پرموده آمد بخشم
به تیزیش یک تازیانه بزد
بدانسان که از ناسزایان سزد
ببستند هم در زمان پای اوی
یکی تنگ خرگاه شد جای اوی
چو خرّادبرزین چنین دید گفت
که این پهلوان را خرد نیست جفت
بیامد به نزد دبیر بزرگ
بدو گفت کاین پهلوان سترگ
به یک پشه از بن ندارد خرد
ازیرا کسی را بکس نشمرد
ببایدش گفتن کزین چاره نیست
ورا بدتر از خشم پتیاره نیست
بنزدیک بهرام رفت آن دو مرد
زبانها پر از پند ورخ لاجورد.

پتیاره . [ پ َت ْ رَ / رِ ] (اِ) در پهلوی پتیارَک بمعنی مخالفت و بغضاء و ستیز و خصوصاً مخلوقات اهریمنی که برای تباه کردن آفریدگان اهورمزدا پدید آمده اند و اصل اوستائی آن پئی تیارَ است : مخالفت . ضدیت . بغضاء. عدوان . عداوت . عناد. دشمنی . خلاف . فتنه . شور و آشوب و غوغا :
برگشت چرخ با من بیچاره
و آهنگ جنگ دارد و پتیاره .

کسائی .


نیاید ز ما با قضا چاره ای
نه سودی کند هیچ پتیاره ای .

فردوسی .


همه پیش فرمانش بیچاره اند
که با شورش و جنگ و پتیاره اند.

فردوسی .


چنین گفت کان کو چنین باره کرد
نه از بهر پیکار و پتیاره کرد.

فردوسی .


الا ای مرد پیرایه ٔ خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان .

فخرالدین اسعد (ویس ورامین ).


نهان گشته ز شاهنشاه دایه
که خود پتیاره را او بود مایه .

(ویس و رامین ).


بباید خریدن ورا [ یوسف را ] چاره نیست
بدین در ره هیچ پتیاره نیست .

شمسی (یوسف و زلیخا).


مر آن آبدان را به صد پاره کرد
بسی شور و پرخاش و پتیاره کرد.

شمسی (یوسف و زلیخا).


چو لطفش آمد پتیاره ٔ زمانه هباست
چو قهرش آمد اقبال آسمان هدراست .

انوری .


|| آفت . بلا. عیب . مصیبت . چیزی که دشمن دارند. (فرهنگ اسدی ) :
بجز کشتن و بستنت چاره نیست
که زنگی تر از مرگ پتیاره نیست .

فردوسی .


توانیم کردن مگر چاره ای
که بی چاره ای نیست پتیاره ای .

فردوسی .


ز مردن مرا و ترا چاره نیست
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست .

فردوسی .


همی رفت باید کزین چاره نیست
مرا بدتر از مرگ پتیاره نیست .

فردوسی .


برآشفت بهرام و شد سرخ چشم
ز گفتار پرموده آمد بخشم
به تیزیش یک تازیانه بزد
بدانسان که از ناسزایان سزد
ببستند هم در زمان پای اوی
یکی تنگ خرگاه شد جای اوی
چو خرّادبرزین چنین دید گفت
که این پهلوان را خرد نیست جفت
بیامد به نزد دبیر بزرگ
بدو گفت کاین پهلوان سترگ
به یک پشه از بن ندارد خرد
ازیرا کسی را بکس نشمرد
ببایدش گفتن کزین چاره نیست
ورا بدتر از خشم پتیاره نیست
بنزدیک بهرام رفت آن دو مرد
زبانها پر از پند ورخ لاجورد.

فردوسی .


بدو گفت شاه آن بد نابکار
به پیش تو در، کی کند کارزار
یکی مرد خونریز بدکار و دزد
بخواهی ز من چشم داری بمزد!
ولیکن کنون زین سخن چاره نیست
دگر زوبتر نیز پتیاره نیست .

فردوسی .


شود جای خالی و من چاره ای
بسازم نترسم ز پتیاره ای .

فردوسی .


چو دانی که از مرگ خود چاره نیست
ز پیری بتر نیز پتیاره نیست .

فردوسی .


نباید که اندر نهان چاره ای
بسازد گزندی و پتیاره ای .

فردوسی .


نگر تا چگونه کنی چاره ای
کزان گم شود زشت پتیاره ای .

فردوسی .


تخواره که در جنگ غمخواره بود
یلان سینه را زشت پتیاره بود.

فردوسی .


دو چشم من چنین پتیاره دیده
چرا پرخون ندارم هر دو دیده .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


ز غم خوردن بتر پتیاره ای نیست
ز خرسندی به او را چاره ای نیست .

فخرالدین اسعد (ویس و رامین ).


از عامه خاص هست بسی بدتر
زین صعب تر چه باشد پتیاره .

ناصرخسرو.


پتیاره ٔ ظلمی بلای بخلی
درمان نیازی علاج آزی .

مسعودسعد.


ولیک از همه پتیاره ایمن از پی آنک
مدیح صاحب خواندم همی چو حرز ز بر.

مسعودسعد.


بروز عدلش میزانهای ظلم سبک
بعون رایش پتیاره های دهر سلیم .

ابوالفرج رونی .


جهاندار گفت اینت پتیاره ای
برو گر توانی بکن چاره ای .

نظامی .


|| مخلوقات اهریمنی که از پی تباه کردن و ضایع ساختن آثار و آفریدگان اهورمزدا پدید آمده باشند. (فرهنگ پهلوی دُهارله ). دیو. مخلوق اهریمنی :
همانا شنیدستی آوای سام
نبد در زمانه چنو نیکنام
نخستین بطوس اندرون اژدها
که از چنگ او کس نگشتی رها...
دگر سهمگین دیو بد بدگمان
تنش بر زمین و سرش بآسمان ...
دو پتیاره زینگونه بیجان شدند
ز تیغ یل سام بریان شدند.

فردوسی .


برون شد [ رستم ] به نخجیر چون نره شیر
کمندی بدست اژدهائی بزیر
بدشتی کجا داشت چوپان گله
بدانجا گذر داشت شیر یله
سه روزش همی جست از آن مرغزار
همی کرد بر گرد اسبان شکار
چهارم بدیدش گرازان بدشت
چو باد شمالی برو برگذشت
درخشنده زرین یکی باره بود
بچرم اندرون زشت پتیاره بود.

فردوسی .


شوید این شگفتی ببینید گرم
چنان زشت پتیاره دریده چرم .

فردوسی .


پراکنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان
به هر کشوری در ستمکاره ای
پدید آید و زشت پتیاره ای .

فردوسی .


از آن چاره ضحاک بیچاره بود
که جانش گرفتار پتیاره بود.

فردوسی .


جهان ویژه کردم ز پتیاره ها
بسی شهر کردم بسی باره ها.

فردوسی .


پس آن چرم پتیاره کآورده بود
بیاورد و شاه و سپه را نمود
کهی بُد دوسر بروی و هشت پای
که ده زنده پیلش نبردی ز جای
همه کام دندان پیل و نهنگ
همه پنجه چنگال شیر و پلنگ ...

اسدی .


سپاه و شه از سهم آن نره دیو
بماندند با یاد کیهان خدیو...
بفرمود شه چاردار بلند
مر آن زشت پتیاره کرده به بند
همه تن بزنجیرهای دراز
به میدان بدان دارها بست باز.

اسدی .


گرفتند لشکر بیکره خروش
که او منهراس است با او مکوش
دژ آگاه دیوی بدو منکر است
به بالا چهل رش ز تو برتر است ...
سپهدار گفت از من آغاز کار
خود این رزم کرد آرزو شهریار
ازاین زشت پتیاره چندین چه باک ؟
همین دم ز کوهش کنم در مغاک .

اسدی .


کنون آمده ست اژدهائی پدید
کز آن اژدها مه دگر کس ندید
از آنگه که گیتی ز طوفان برست
ز دریا برآمدبخشکی نشست
گرفته نشیمن شکاوند کوه
همی دارد از رنج گیتی ستوه
میان بست بایدش [ گرشاسب را ] برتاختن
وزان زشت پتیاره کین آختن .

اسدی .


سمندش چو آن زشت پتیاره دید
شمید و هراسید و اندر رمید.

اسدی .


|| مکر و فریب . حیله . دغا :
همان مادری کن که کردی همی
چرا گرد پتیاره گردی همی .

شمسی (یوسف و زلیخا).


|| شدت و سختی و نفاذ حکم . (جهانگیری ) :
گردش افلاک با پتیاره ٔ حلمش خجل
صورت تقدیر در آئینه ٔعلمش عیان .

سید ذوالفقار شیروانی .


|| خجلت . شرمندگی :
ای خواجه که سرعت ساعی عزم تو
پتیاره ٔ تحرک باد بزان دهد.

سید ذوالفقار شیروانی .


در فرهنگ جهانگیری این معنی را در ذیل لفظ پتیاره آورده و بیت مذکور نیز شاهد آمده است . اما رشیدی گوید که پتیاره در این بیت مصحف لفظ پیغاره است . || مکنون . مخزون . (جهانگیری ) (برهان ). و در فرهنگها بیت ذیل را برای این معنی شاهد آورده اند و صریح در مقصود نیست :
اندر ضمیر او عیان پتیاره ٔ سرّقدر
و اندر گمان او نهان پیرایه ٔ نور یقین .

سید ذوالفقار شیروانی (از جهانگیری ).


|| (ص ) دشنامی سخت قبیح در تداول زنان که زنان را گویند.
|| زشت . نازیبا. مهیب . چیزی مکروه و مهیب که دلیر و بی اختیار بر کسی آید خواه حادثه ٔ زمانه خواه بلیه ٔ فلک و حکم قدر خواه جانور و انسان و خواه کار و کردار. (رشیدی ) :
چنین داد پاسخ که آز و نیاز
دو دیوند پتیاره ودیرساز.

فردوسی .


جهانی بر آن جنگ نظاره بود
که آن اژدها سخت پتیاره بود.

فردوسی .


ز دوران نگر مانده بیچاره ایم
گرفتار این زال پتیاره ایم .

اسدی .



فرهنگ عمید

۱. [عامیانه] زن بدکار.
۲. زشت و مهیب.
۳. بدکار.
۴. (اسم ) [قدیمی، مجاز] بلا: چو دانی که از مرگ خود چاره نیست / ز پیری بتر نیز پتیاره نیست (فردوسی: ۶/۷۸ ).
۵. (اسم ) [قدیمی، مجاز] آشوب.
۶. (اسم ) [قدیمی، مجاز] آسیب.
۷. (اسم ) [قدیمی، مجاز] آفت.
۸. (اسم ) [قدیمی] در آیین زردشتی، مخلوق اهریمنی که در پی آزار مردم یا تباه ساختن چیزهای خوب و آثار نیکو است، دیو: برگشت چرخ بر من بیچاره / وآهنگ جنگ دارد پتیاره (کسائی: ۶۲ ).
۹. (اسم ) [قدیمی] رنج، مشقت، محنت: به روز عدلش میزان های ظلم سبک / به عون رایش پتیاره های دهر سلیم (ابوالفرج: ۱۰۷ ).

گویش مازنی

/patiyaare/ روسپی - زن هرزه & از توابع دهستان بندپی شهرستان بابل

۱روسپی ۲زن هرزه


از توابع دهستان بندپی شهرستان بابل


جدول کلمات

آفت ، آسیب ، آشوب ، بلا ، زشت ، مهیب ، بد کار

پیشنهاد کاربران

بلا

زن غرغرو و ستیزه جو . زن بد اخلاق و خشن یا اهریمنی و بد سرشت

زشت کردار

زن بی حیای بد زبان

زشت

زشت - جنگار

بی ابرو و سلیطه

بی پروای دهان گشاد برهنه خوی بی قاعده ( قانون )
اصفهان:پاچه پاره

زن هرزه

پتیاره:دیو ، گزند و آسیب سترگ
دکتر کزازی در مورد واژه ی "پتیاره " می نویسد : ( ( پتیاره در پهلوی در ریخت پتیارگ patyārag در معنی دیو و گزند و آسیب سترگ بکار می رود. پت در آن پیشاوند است و به معنی ضد ( = پاد و پا ، در پارسی ) که از پَئتی اوستایی بر آمده است . ستاک واژه در اوستایی اَر است ، به معنی جنبش و رفتار ؛ پس معنای بنیادین پتیاره هر آن چیزی می تواند بود که جهان را از گردش و گرایش به سوی راستی و " اشا" باز می دارد و در این رفتار ، درنگ و گسست در می افکند " پتیاره واژه ای است ویژه و " فنّی " و کم کاربرد ؛ از این روی ، در ریخت کهنتر خود مانده است . این واژه ، در پارسی ، می بایست بدیاره می شد . ) )
( ( توانیم کردن مگر چاره ای
که بی چاره ای نیست پتیاره ای ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 292. )



لجام گسیخته

ترسناک

پتیاره یه شخصه: آزاده یک

زن بی ابرو , زشت کردار


زشت و ترسناک

زیبای وحشی

زن بد کاره یا جن. . ه


کلمات دیگر: