کلمه جو
صفحه اصلی

پخت


مترادف پخت : آشپزی، طباخی، طبخ

فارسی به انگلیسی

cooking or baking, batch, (manner of) cooking or baking, bake, firing, oblate

(manner of) cooking or baking, batch


bake, firing, oblate


مترادف و متضاد

beaten (صفت)
چکش خورده، مغلوب، کوبیده، زده، فرسوده، پخت

oblate (صفت)
پخت، پهن شده در قطبین

آشپزی، طباخی، طبخ


فرهنگ فارسی

( اسم ) لگد مطلقاخواب اسب بر کسی زنده و خواه آدم و حیوانات دیگر .

فرهنگ معین

(پَ ) ( اِ. ) نک پخ .
(پُ ) ( اِ. ) ۱ - عمل یا فرایند پختن . ۲ - هر یک از نوبت های پختن محصولی به ویژه آن چه در تنور یا کوره پخته می شود. ۳ - لگد مطلقاً، خواه اسب بر کسی زند و خواه آدم و حیوانات دیگر.

(پَ) ( اِ.) نک پخ .


(پُ) ( اِ.) 1 - عمل یا فرایند پختن . 2 - هر یک از نوبت های پختن محصولی به ویژه آن چه در تنور یا کوره پخته می شود. 3 - لگد مطلقاً، خواه اسب بر کسی زند و خواه آدم و حیوانات دیگر.


لغت نامه دهخدا

پخت. [ پ َ ] ( ص ) پَخ. مسطح. پَهن. پَخش. آنکه چیزی در زیر پای آدمی یا حیوان دیگر یا در زیر چیزی دیگر پهن شده باشد. ( برهان ). || ( اِ ) از اتباع و مزدوجه رخت است و در شمس اللغات آمده که پخت بالفتح با باء فارسی مترادف رخت است :
وقتست کز فراق تو و سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش.
حافظ.
گر موج خیز حادثه سر بر فلک زند
عارف به آب تر نکند رخت و پخت خویش.
حافظ.

پخت. [ پ ُ ] ( مص مرخم ) طبخ. پَزش. || مقداری از چیزی که در یک بار پزند یا در یک بار دردیگ کنند: یک پخت قهوه. یک پخت فلفل. یک پخت چای.
ترکیب ها:
-پل و پخت . دست پخت. دم پخت. مغزپخت. نیم پخت.رجوع به ردیف و رده همین کلمات شود.
|| طرز و حالت و شکل پختن. || لگد. لگد را گویند مطلقاً خواه اسب بر کسی زند و خواه آدمی و حیوانات دیگر. ( برهان ). تیپا.
- پخت کردن ؛ طبخ کردن : این نانوائی پخت نمی کند.

پخت . [ پ َ ] (ص ) پَخ . مسطح . پَهن . پَخش . آنکه چیزی در زیر پای آدمی یا حیوان دیگر یا در زیر چیزی دیگر پهن شده باشد. (برهان ). || (اِ) از اتباع و مزدوجه ٔ رخت است و در شمس اللغات آمده که پخت بالفتح با باء فارسی مترادف رخت است :
وقتست کز فراق تو و سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خویش .

حافظ.


گر موج خیز حادثه سر بر فلک زند
عارف به آب تر نکند رخت و پخت خویش .

حافظ.



پخت . [ پ ُ ] (مص مرخم ) طبخ . پَزش . || مقداری از چیزی که در یک بار پزند یا در یک بار دردیگ کنند: یک پخت قهوه . یک پخت فلفل . یک پخت چای .
ترکیب ها:
-پل و پخت . دست پخت . دم پخت . مغزپخت . نیم پخت .رجوع به ردیف و رده ٔ همین کلمات شود.
|| طرز و حالت و شکل پختن . || لگد. لگد را گویند مطلقاً خواه اسب بر کسی زند و خواه آدمی و حیوانات دیگر. (برهان ). تیپا.
- پخت کردن ؛ طبخ کردن : این نانوائی پخت نمی کند.


فرهنگ عمید

= پَخ
رخت: گر موج خیز حادثه سر بر فلک زند / عارف به آب تر نکند رخت وپخت خویش (حافظ: ۵۸۸ ).
= پختن

پَخ#NAME?


رخت: ◻︎ گر موج‌خیز حادثه سر بر فلک زند / عارف به آب تر نکند رخت‌وپخت خویش (حافظ: ۵۸۸).


پختن#NAME?


دانشنامه عمومی

پخت می تواند به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
آشپزی
قلندران (جیرفت)

فرهنگستان زبان و ادب

{curing} [شیمی، مهندسی بسپار] فرایندی شیمیایی که در آن بسپارها یا چندپارها به هم متصل می شوند تا شبکه ای بسپاری تشکیل دهند
{curing} [شیمی، مهندسی بسپار- تایر] ← ولکانش

گویش اصفهانی

تکیه ای: bešpâ
طاری: bešpax
طامه ای: boypaxt
طرقی: bešpax(t)
کشه ای: bešpaxt
نطنزی: bašpaxt


واژه نامه بختیاریکا

( پُخت ) واحد مقدار چای خشکی که در هر بار چای درست کردن مورد استفاده قرار می گیرد

پیشنهاد کاربران

پخت=بخت=بخط=طبخ.

دم پخت. [ دَ پ ُ ] ( ن مف مرکب ) پخته شده با دم گرم. غذا که به دم گرم پزد.


کلمات دیگر: