پاشیدن
فارسی به انگلیسی
to sprinkle, [informal] to scatter
disperse, dissipate, dust, scatter, splash, sprinkle, spurt, squirt, strew
فارسی به عربی
ثب , رش , صب , لقح
( پاشیدن (مثل گرد ) ) غبار
( پاشیدن (مثل گرد ) ) غبار
ثب , رش , صب , لقح
مترادف و متضاد
برانگیختن، پاشیدن، ریختن، دم کردن، القاء کردن
پاشیدن، ریختن، افشاندن، جاری شدن، روان ساختن، باریدن
الودن، پاشیدن، ترشح کردن
پاشیدن، ریختن، افشاندن
زدن، پاشیدن، افشاندن، سمپاشی کردن
پاشیدن، ترشح کردن، گلنم زدن، اب پاشی کردن
پاشیدن، پخش کردن، گل مالی کردن
پوشاندن، پاشیدن، ریختن، افشاندن
پاشیدن، ریختن، پخش کردن
پاشیدن، جهش کردن
پاشیدن، ریختن، گردگیری کردن، گرد گرفتن از
پاشیدن، افشاندن، کاشتن، ابستن کردن، تلقیح کردن، باردار کردن
پاشیدن، تزریق کردن، جاری ساختن
فرهنگ فارسی
افشاندن، ریختن وپراکنده ساختن هرچیزی پاشیدنی، پاشنده:افشاننده، پراکنده کنندهریخته شده، پاشیدگی:پراکندگی
( مصدر )( پاشید پاشد خواهد پاشیدبپاش پاشنده پاشیده پاشان پاشش ) ۱- پراگندن پریشیدن افشاندن. ۲- ریختن. پاچیدن پشنجیدن . یا آب پاشیدن . آب زدن جایی را . یا از هم پاشیدن . متلاشی شدن .
پراکندن پریشیدن
( مصدر )( پاشید پاشد خواهد پاشیدبپاش پاشنده پاشیده پاشان پاشش ) ۱- پراگندن پریشیدن افشاندن. ۲- ریختن. پاچیدن پشنجیدن . یا آب پاشیدن . آب زدن جایی را . یا از هم پاشیدن . متلاشی شدن .
پراکندن پریشیدن
فرهنگ معین
(دَ ) ۱ - (مص م . ) ریختن ، پراکنده کردن . ۲ - (مص ل . ) متلاشی شدن .
لغت نامه دهخدا
پاشیدن. [ دَ ] ( مص ) پراکندن. پریشیدن. افشاندن. نثار کردن. ریختن. برافشاندن. پاچیدن. ( در تداول عوام ): آب بر کسی پاشیدن ؛ آب بر روی او افشاندن. تخم در مزرعه پاشیدن ؛ تخم در کشتمند افشاندن. نمک و فلفل و نظایر آن بر روی چیزی پاشیدن ؛ نمک و فلفل و جز آن بر روی چیزی افشاندن . باد گرد را بپاشید؛ باد گرد را بپراکند :
مجلس پراشیده همه میوه خراشیده همه
زرّ بپاشیده همه بر چاکران کرده یله.
به بر دردلش [ گشتاسپ ] در زمان برطپید
همه جامه تا پای بدرید پاک
بدان خسروی تاج پاشید خاک.
ترا بهره اینست ازین رهگذر.
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری.
و او باز به بخشیدن و پاشیدن دینار.
ز آسمان بر بوستان پاشید مروارید تر.
از بس که درم پاشی و دینار بباری.
بر رسولان عرضه کرد و بر سپه پاشید خوار.
عنبر پاشد بهوا بر عباش.
که زر و سیم یار بر پاشید
هیچ ناید تغیﱡری پیدا
تا بود عم جدا و کیسه جدا.
مپاش بیش بسر خاک و باد کم پیمای.
محمود گهرفشان در پاش.
کاین قدر فتح باب ماحضر است.
کسی کت بشکنداز سنگ دندان
تو از لبها بر او در پاش خندان.
چو خواهی کشت تخم نیک میپاش
که تااز هر یکی هفتصد بروید
اگر بد کاشتی هم بد بروید.
مجلس پراشیده همه میوه خراشیده همه
زرّ بپاشیده همه بر چاکران کرده یله.
شاکر بخاری.
چو آگاهی کشتن او رسیدبه بر دردلش [ گشتاسپ ] در زمان برطپید
همه جامه تا پای بدرید پاک
بدان خسروی تاج پاشید خاک.
دقیقی.
بپوش وبپاش و بنوش و بخورترا بهره اینست ازین رهگذر.
فردوسی.
تاجی شده است شخص من از بس که تو بر اویاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری.
فرخی ( دیوان چ دبیر سیاقی ص 380 ).
هر کس بطلب کردن دیناربرد رنج و او باز به بخشیدن و پاشیدن دینار.
فرخی.
برگرفت از آب دریا ابرفروردین سفرز آسمان بر بوستان پاشید مروارید تر.
فرخی.
قدر درم و قیمت دینار ببردی از بس که درم پاشی و دینار بباری.
فرخی.
راست پنداری خزینه خسروان امروز شاه بر رسولان عرضه کرد و بر سپه پاشید خوار.
فرخی ( دیوان چ دبیر سیاقی ص 58 ).
وینکه اگر باد بگل بر وزدعنبر پاشد بهوا بر عباش.
ناصرخسرو.
بدل آنگه برادران باشیدکه زر و سیم یار بر پاشید
هیچ ناید تغیﱡری پیدا
تا بود عم جدا و کیسه جدا.
سنائی.
بآتش اندری از آب روی رفته خویش مپاش بیش بسر خاک و باد کم پیمای.
سوزنی.
مستوفی شاه شرق محمودمحمود گهرفشان در پاش.
سوزنی.
زین سپس ابروار پاشم جان کاین قدر فتح باب ماحضر است.
خاقانی.
مصلحت ندیدم ازین بیش ریش درویش را بملامت خراشیدن و نمک پاشیدن. ( گلستان ).کسی کت بشکنداز سنگ دندان
تو از لبها بر او در پاش خندان.
امیرخسرو دهلوی.
اگر با خویش نیکی نیک میباش چو خواهی کشت تخم نیک میپاش
که تااز هر یکی هفتصد بروید
اگر بد کاشتی هم بد بروید.
پوریای ولی.
- آب پاشیدن ؛ آب زدن جائی را. رش .پاشیدن . [ دَ ] (مص ) پراکندن . پریشیدن . افشاندن . نثار کردن . ریختن . برافشاندن . پاچیدن . (در تداول عوام ): آب بر کسی پاشیدن ؛ آب بر روی او افشاندن . تخم در مزرعه پاشیدن ؛ تخم در کشتمند افشاندن . نمک و فلفل و نظایر آن بر روی چیزی پاشیدن ؛ نمک و فلفل و جز آن بر روی چیزی افشاندن . باد گرد را بپاشید؛ باد گرد را بپراکند :
مجلس پراشیده همه میوه خراشیده همه
زرّ بپاشیده همه بر چاکران کرده یله .
چو آگاهی کشتن او رسید
به بر دردلش [ گشتاسپ ] در زمان برطپید
همه جامه تا پای بدرید پاک
بدان خسروی تاج پاشید خاک .
بپوش وبپاش و بنوش و بخور
ترا بهره اینست ازین رهگذر.
تاجی شده است شخص من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری .
هر کس بطلب کردن دیناربرد رنج
و او باز به بخشیدن و پاشیدن دینار.
برگرفت از آب دریا ابرفروردین سفر
ز آسمان بر بوستان پاشید مروارید تر.
قدر درم و قیمت دینار ببردی
از بس که درم پاشی و دینار بباری .
راست پنداری خزینه ٔ خسروان امروز شاه
بر رسولان عرضه کرد و بر سپه پاشید خوار.
وینکه اگر باد بگل بر وزد
عنبر پاشد بهوا بر عباش .
بدل آنگه برادران باشید
که زر و سیم یار بر پاشید
هیچ ناید تغیﱡری پیدا
تا بود عم جدا و کیسه جدا.
بآتش اندری از آب روی رفته ٔ خویش
مپاش بیش بسر خاک و باد کم پیمای .
مستوفی شاه شرق محمود
محمود گهرفشان در پاش .
زین سپس ابروار پاشم جان
کاین قدر فتح باب ماحضر است .
مصلحت ندیدم ازین بیش ریش درویش را بملامت خراشیدن و نمک پاشیدن . (گلستان ).
کسی کت بشکنداز سنگ دندان
تو از لبها بر او در پاش خندان .
اگر با خویش نیکی نیک میباش
چو خواهی کشت تخم نیک میپاش
که تااز هر یکی هفتصد بروید
اگر بد کاشتی هم بد بروید.
- آب پاشیدن ؛ آب زدن جائی را. رش ّ.
- از هم پاشیدن یا پاشیدن از یکدیگر ؛ متلاشی شدن . رمیم گشتن : پاشیدن بدن مرده .
- از هم پاشیده شدن ؛ تناثُر. (زوزنی ).
- پاشیده شدن ؛ پراکنده شدن . برافشانده شدن . افشانده شدن . ریخته شدن . منثور گشتن . ارفضاض . تَرَفّض . برشاشیده شدن .
مجلس پراشیده همه میوه خراشیده همه
زرّ بپاشیده همه بر چاکران کرده یله .
شاکر بخاری .
چو آگاهی کشتن او رسید
به بر دردلش [ گشتاسپ ] در زمان برطپید
همه جامه تا پای بدرید پاک
بدان خسروی تاج پاشید خاک .
دقیقی .
بپوش وبپاش و بنوش و بخور
ترا بهره اینست ازین رهگذر.
فردوسی .
تاجی شده است شخص من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری .
فرخی (دیوان چ دبیر سیاقی ص 380).
هر کس بطلب کردن دیناربرد رنج
و او باز به بخشیدن و پاشیدن دینار.
فرخی .
برگرفت از آب دریا ابرفروردین سفر
ز آسمان بر بوستان پاشید مروارید تر.
فرخی .
قدر درم و قیمت دینار ببردی
از بس که درم پاشی و دینار بباری .
فرخی .
راست پنداری خزینه ٔ خسروان امروز شاه
بر رسولان عرضه کرد و بر سپه پاشید خوار.
فرخی (دیوان چ دبیر سیاقی ص 58).
وینکه اگر باد بگل بر وزد
عنبر پاشد بهوا بر عباش .
ناصرخسرو.
بدل آنگه برادران باشید
که زر و سیم یار بر پاشید
هیچ ناید تغیﱡری پیدا
تا بود عم جدا و کیسه جدا.
سنائی .
بآتش اندری از آب روی رفته ٔ خویش
مپاش بیش بسر خاک و باد کم پیمای .
سوزنی .
مستوفی شاه شرق محمود
محمود گهرفشان در پاش .
سوزنی .
زین سپس ابروار پاشم جان
کاین قدر فتح باب ماحضر است .
خاقانی .
مصلحت ندیدم ازین بیش ریش درویش را بملامت خراشیدن و نمک پاشیدن . (گلستان ).
کسی کت بشکنداز سنگ دندان
تو از لبها بر او در پاش خندان .
امیرخسرو دهلوی .
اگر با خویش نیکی نیک میباش
چو خواهی کشت تخم نیک میپاش
که تااز هر یکی هفتصد بروید
اگر بد کاشتی هم بد بروید.
پوریای ولی .
- آب پاشیدن ؛ آب زدن جائی را. رش ّ.
- از هم پاشیدن یا پاشیدن از یکدیگر ؛ متلاشی شدن . رمیم گشتن : پاشیدن بدن مرده .
- از هم پاشیده شدن ؛ تناثُر. (زوزنی ).
- پاشیده شدن ؛ پراکنده شدن . برافشانده شدن . افشانده شدن . ریخته شدن . منثور گشتن . ارفضاض . تَرَفّض . برشاشیده شدن .
فرهنگ عمید
۱. ریختن و پراکنده کردن هر چیز پاشیدنی، افشاندن.
۲. (مصدر لازم ) ریخته شدن و پراکنده شدن.
۲. (مصدر لازم ) ریخته شدن و پراکنده شدن.
گویش بختیاری
پاشیدن.
واژه نامه بختیاریکا
پاشِستِن؛ پیشکِهِستِن؛ ور قِتِهستِن
کلمات دیگر: