کلمه جو
صفحه اصلی

اتفاق افتادن


برابر پارسی : رخ دادن، روی دادن

فارسی به انگلیسی

happen, be, befall, betide, develop, fare, light, occur, transpire

be, befall, betide, develop, fare, happen, light, occur, transpire


فارسی به عربی

احدث , اعط , ثروة , فرصة , مد

مترادف و متضاد

fortune (اسم)
طالع، دارایی، اتفاق افتادن، شانس، بخت، مال، خوش بختی، ثروت، بحی واقبال

come about (فعل)
اتفاق افتادن، ب انجام رسیدن

tide (فعل)
اتفاق افتادن، کشند داشتن، جزر و مد ایجاد کردن

give (فعل)
واگذار کردن، بخشیدن، دادن، تخصیص دادن، اتفاق افتادن، گریه کردن، عطاء کردن، ارائه دادن، رساندن، بیان کردن، افکندن، شرح دادن، نسبت دادن به، بمعرض نمایش گذاشتن، تقدیم داشتن

chance (فعل)
اتفاق افتادن

occur (فعل)
رخ دادن، اتفاق افتادن، خطور کردن، واقع شدن

happen (فعل)
رخ دادن، شدن، صورت گرفتن، روی دادن، اتفاق افتادن، واقع شدن، تصادفا برخورد کردن، پیشامدکردن، ناگهان رخ دادن، رخ دادن، اتفاق افتادن

befall (فعل)
رخ دادن، در رسیدن، روی دادن، اتفاق افتادن، فرا رسیدن از

betide (فعل)
روی دادن، اتفاق افتادن

hap (فعل)
روی دادن، اتفاق افتادن

fall out (فعل)
رخ دادن، اتفاق افتادن، مشاجره داشتن

come to pass (فعل)
اتفاق افتادن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) پیش آمدن روی دادن طاری شدن ناشی شدن وقوع یافتن حادث گشتن واقع گردیدن .

فرهنگ فارسی ساره

روی دادن، رخ دادن


پیشنهاد کاربران

رخ دادن ، روی دادن ، پیش آمدن ، رخ نمودن ، به وقوع پیوستن ، به انجام رسیدن ، انجام شدن

go on

صورت گرفتن

- خشت از جای رفتن ؛ تیر از کمان دررفتن ، کنایه از به وقوع پیوستن است : امیر بدگمان گشت و دراندیشید و دانست که خشت از جای خود برفت. ( تاریخ بیهقی ) .

کار افتادن ؛ پیش آمد کردن. کار رخ دادن. واقع شدن کار. پیش آمد شدن : اگر بینی آن معجون ما را بیاموزتا اگر کسی از یاران ما را کاری افتد و چنین حالی پیش آید آن را پیش داشته آید. ( تاریخ بیهقی ص 341 ) . دلم گواهی میداد که گفتن کاری افتاده است. ( تاریخ بیهقی ) . پس او را بدیدند گفتند ما را چنین کاری افتاده است احوال با وی بگفتند. ( قصص الانبیاء ص 158 ) .
مشو خامش چو کار افتد بزاری
که باشد خامشی نوعی ز خواری.
نظامی.
کوشیدن ما کجاکند سود
کاین کار فتاده بودنی بود.
نظامی.
با روی تو گر چشم مرا کار افتاد
آری همه کارها بمردم افتد.
کمال اسماعیل.
گذر کرد بقراط بروی سوار
بپرسید کاین را چه افتاد کار.
سعدی.

حادثه. واقعه سوء. واقعه ای پیش آمدن. حادثه ای روی دادن. کار صعبی ببودن : حمزه تیر در کمان نهاد و بر آهو راست کرد که بزند، آهو با او بسخن آمد و گفت چرا از پس من همی آئی که ترا خود به خانه کار افتاده است. ( ترجمه طبری بلعمی ) . اکنون کار افتاده است پشت و پناه من خدای عز و جل است. ( اسکندرنامه ، نسخه سعید نفیسی ) . چون نزدیک این جماعت رسیدند و دانستند که کار افتاد براق حاجب فرمود تا عورات نیز به لباس مردان پوشیده شدند. ( جهانگشای جوینی ) .
کار با عمامه و قطر شکم افتاده است
خم در این مجلس بزرگیها به افلاطون کند.
صائب.
گر به جان کار من افتاد ملامت نکنید
که منم عاشق و این کار مرا افتاده ست.
خواجه آصفی ( از آنندراج ) .
ما سیه روزان دمی از فتنه ایمن نیستیم
خال شد پامال خط با زلف کار افتاده است.
میرزارضی دانش ( از آنندراج ) .

پیش آمدن

واقع شدن


کلمات دیگر: