کلمه جو
صفحه اصلی

لوی

مترادف و متضاد

contamination (اسم)
الودگی، کثافت، الایش، لوی، ناپاکی

pollution (اسم)
الودگی، کثافت، لوی، ناپاکی

فرهنگ فارسی

موریس ریاضی دان و مهندس فرانسوی ( و. ری بوویه ۱۸۳۸ - ف. ۱۹۱٠ م . ) . وی بعضویت فرهنگستان علوم فرانسه پذیرفته شد . مطالعات و تحقیقاتی درباره مکانیک مقاومت و ارتجاعی بودن فلزات انجام داد و همچنین کتابهایی نوشت .
( اسم ) پیچش شکم و درد آن .
ابن غالب و هو الاصل الثالث من قریش و ینتفرع منه علی حاشیه عمود النسب ثلاث قبائل .

فرهنگ معین

(لَ وا ) [ ع . ] (اِمص . ) پیچش شکم و درد آن .

لغت نامه دهخدا

لوی . [ ل ِ وا ] (ع اِ) پایان ریگ توده . (منتهی الارب ). ریگ برهم پیچیده . ج ، الویه . (مهذب الاسماء). || جای باریک و کج شده از آن . ج ، الواء، الویه . (منتهی الارب ).


لوی . [ ل ُ وا ] (ع اِ) ناچیزها. || باطلها. (منتهی الارب ).


لوی . [ل ِ وا ] (اِخ ) نام رودباری از وادی های بنی سلیم و یوم اللوی وقعتی بدانجا بوده است . (از عجم البلدان ).


لؤی. [ ل ُءَ ] ( اِخ ) ابن غالب بن فهربن مالک ، مکنی به ابوکعب.جدی جاهلی از قریش و جد هفتم رسول صلوات اﷲ علیه.

لؤی. [ ل ُ ءَ ] ( اِخ ) ابن غالب و هو الاصل الثالث من قریش و یتفرع منه علی حاشیة عمود للنسب ثلاث قبائل. ( صبح الاعشی ج 1 ص 352 ).

لوی. [ ل ِ وا ] ( اِخ ) یوم اللوی ؛ زعموا انه یوم واردات لبنی ثعلبة علی بنی یربوح. قال جریر :
کسونا ذباب السیف هامة عارض
غداة اللوی و النجیل ( ؟ )تدمی کلومها.
( مجمع الامثال میدانی ).

لوی. [ل ِ وا ] ( اِخ ) نام رودباری از وادی های بنی سلیم و یوم اللوی وقعتی بدانجا بوده است. ( از عجم البلدان ).

لوی. [ ل ِ ] ( اِخ ) نام کرسی بخش کرس از ولایت سارتن به فرانسه. دارای 3247 تن سکنه.

لوی. [ ل ِ ] ( اِخ ) امیل. مصور تاریخ فرانسه ، مولد پاریس ( 1826-1890 م. ).

لوی. [ ل ِ ] ( اِخ ) مُریس. ریاضی دان و مهندس فرانسوی ، مولد ری بوویه ( 1838-1910 م. ).

لوی. [ ل ِ ] ( اِخ ) نام سومین پسر یعقوب پیغمبر. رجوع به لاوی شود.

لوی. [ ل ِ ] ( ع اِ ) مماله لوا. درفش. عَلَم. و رجوع به لواء و لوا شود :
سخن سپارد بیهوش را به بند بلا
سخن سپارد هشیار را به عهد و لوی.
ناصرخسرو.
رتبت او نهاده منبر و تخت
رفعت او سپرده عهد و لوی.
ابوالفرج رونی.

لوی. [ ل ِ وا ] ( ع اِ ) پایان ریگ توده. ( منتهی الارب ). ریگ برهم پیچیده. ج ، الویه. ( مهذب الاسماء ). || جای باریک و کج شده از آن. ج ، الواء، الویه. ( منتهی الارب ).

لوی. [ ل َوا ] ( ع اِمص ) پیچش شکم و درد آن. ( منتهی الارب ). پیچائی ناف. ( مهذب الاسماء ). بیجیذج ( طب ). فیجیذق. پیچیدک. پیچیدج. ( ذخیره خوارزمشاهی باب هشتم از جزء چهارم از گفتار نخستین از کتاب ششم ). علوز. علوص. بیماری که از بسیار خوردن و آشامیدن و تقلیل ریاضت پدید آید و تن و عروق و عضله پر شود از بخارات و بادها و ماندگی حس شود و رگها و ماهیچه ها کشیده شوند و خمیازه بسیار شود، و روی چشمان سرخ شوند. ( بحر الجواهر ). باشد که مردم چند روز طعام و شراب زیادت خورد و ریاضت کمتر کند و بدان سبب تن او ممتلی گردد و عضله های اوجمع شود و اندر خویشتن ماندگی یابد و به سبب بادها و بخارها عضله ها و رگها کشیده شود و مردم خویشتن را همی پیچد و همی یازد و تمطی و تثاوب می کند و رنگ روی و چشم سرخ شود این حال را اللوی گویند به تازی و بیجیذج نیز گویند و این لفظ پارسی است معرب کرده ، یعنی تازی گردانیده. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || ( مص ) کج-ی. لوی القدح و الرمد؛ کج گردید. || لوی الکَلَاءُ؛ خشک گردید. || ( ضمیر ) آنان که. ج ِ التی ، بر غیر لفظ. اللای. ( منتهی الارب ).

لوی . [ ل َ وی ی ] (ع اِ) درختی است . || (ص ) گیاه خشک . (منتهی الارب ). تره ٔ خشک . (مهذب الاسماء). گیاه پژمرده . (منتهی الارب ).


لوی . [ ل َوا ] (ع اِمص ) پیچش شکم و درد آن . (منتهی الارب ). پیچائی ناف . (مهذب الاسماء). بیجیذج (طب ). فیجیذق . پیچیدک . پیچیدج . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی باب هشتم از جزء چهارم از گفتار نخستین از کتاب ششم ). علوز. علوص . بیماری که از بسیار خوردن و آشامیدن و تقلیل ریاضت پدید آید و تن و عروق و عضله پر شود از بخارات و بادها و ماندگی حس شود و رگها و ماهیچه ها کشیده شوند و خمیازه بسیار شود، و روی چشمان سرخ شوند. (بحر الجواهر). باشد که مردم چند روز طعام و شراب زیادت خورد و ریاضت کمتر کند و بدان سبب تن او ممتلی گردد و عضله های اوجمع شود و اندر خویشتن ماندگی یابد و به سبب بادها و بخارها عضله ها و رگها کشیده شود و مردم خویشتن را همی پیچد و همی یازد و تمطی و تثاوب می کند و رنگ روی و چشم سرخ شود این حال را اللوی گویند به تازی و بیجیذج نیز گویند و این لفظ پارسی است معرب کرده ، یعنی تازی گردانیده . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || (مص ) کج-ی . لوی القدح و الرمد؛ کج گردید. || لوی الکَلَاءُ؛ خشک گردید. || (ضمیر) آنان که . ج ِ التی ، بر غیر لفظ. اللای . (منتهی الارب ).


لوی . [ ل ِ ] (اِخ ) نام کرسی بخش کرس از ولایت سارتن به فرانسه . دارای 3247 تن سکنه .


لوی . [ ل ِ ] (اِخ ) امیل . مصور تاریخ فرانسه ، مولد پاریس (1826-1890 م .).


لوی . [ ل ِ ] (اِخ ) مُریس . ریاضی دان و مهندس فرانسوی ، مولد ری بوویه (1838-1910 م .).


لوی . [ ل ِ ] (اِخ ) نام سومین پسر یعقوب پیغمبر. رجوع به لاوی شود.


لوی . [ ل ِ ] (ع اِ) مماله ٔ لوا. درفش . عَلَم . و رجوع به لواء و لوا شود :
سخن سپارد بیهوش را به بند بلا
سخن سپارد هشیار را به عهد و لوی .

ناصرخسرو.


رتبت او نهاده منبر و تخت
رفعت او سپرده عهد و لوی .

ابوالفرج رونی .



لوی . [ ل ِ وا ] (اِخ ) یوم اللوی ؛ زعموا انه یوم واردات لبنی ثعلبة علی بنی یربوح . قال جریر :
کسونا ذباب السیف هامة عارض
غداة اللوی و النجیل (؟)تدمی کلومها.

(مجمع الامثال میدانی ).



دانشنامه عمومی

شهرستان لوی (به عربی: ولایة لوی ) یکی از شهرستانهای استان باطنه شمالی در منطقهٔ باطنه در کشور پادشاهی عمان است.
السلطان:قابوس، البوسعید، موسوعة دلیل الأعلام: مسقط، چاپ اول، سال ۱۹۹۸ میلادی. (به عربی).
دکتر:القاسمی، سلطان، بن محمد، «(تقسیم الإمبراطوریة العُمانیة)» ، چاپ دوم، مطابع البیان التجاریة دبی: سال انتشار ۱۹۸۹ میلادی.
عمان فی عام ۱۹۸۶ (عام الحصاد والتراث) إصدار وزارة الإعللام، دارالعرب للطباعة والنشر والتوزیع، ۱۹۸۶ میلادی
لفتنانت کونیل، سیر آرنولد ویلسون، «(تاریخ عمان والخلیج)» ، انتشار سال ۱۹۸۸ میلادی.
جمعیت آن در حدود ۲۷ هزار نفر می باشد.
ل وی (به فرانسوی: Le Vey) یک کمون در فرانسه است که در Canton of Thury-Harcourt واقع شده است.
فهرست شهرهای فرانسه
۱ داده های فرانسه رودخانه و دریاچه و یخچال ها را در نظر نگرفته است > ۱ km² (۰٫۳۸۶ مایل مربع یا ۲۴۷ هکتار)
ل وی ۳٫۵۳ کیلومترمربع مساحت و ۸۵ نفر جمعیت دارد و ۲۶۰ متر بالاتر از سطح دریا واقع شده است.

واژه نامه بختیاریکا

( لِوی ) آغوز؛ شیر اول حیوانات که پس از پختن جامد میشوند

پیشنهاد کاربران

وابسته

لوی نوشته می شود اما لوا خوانده می شود به معنی وابسته


کلمات دیگر: