میهمان. ( ص ، اِ ) مهمان. ضیف. مقابل میزبان. ( یادداشت مؤلف ) :
کسی رابدین دشت پیکار نیست
همان میهمان نزد کس خوار نیست.
فردوسی.
نهان گفت دایه بدان مهرجوی
که این میهمان چون فتادت بگوی.
فردوسی.
ز ترک و چگل خواست چاچی کمان
به جم گفت ای نامور میهمان.
فردوسی.
درش استوار از پی او ببست
که تا میهمانش کند استوار.
عنصری.
خورش نه بر میهمان گونه گون
مگویش از این کم خور و زین فزون.
اسدی.
بخور زود از او میهمان وار سیر
که مهمان نماند به یک جای دیر.
اسدی.
گفت منم آشنا گرچه نخواهی صداع
گفت منم میهمان گرچه نکردی طلب.
خاقانی.
استخوان پیشکش کنم غم را
زانکه غم میهمان سگ جگر است.
خاقانی.
چند بر گوساله زرین شوی صورت پرست ؟!
چند بر بزغاله پرزهر باشی میهمان ؟!
خاقانی.
هر شب که به صفه های افلاک
صفها زده میهمان ببینم.
خاقانی.
در آب چشمه سار آن شکر ناب
ز بهر میهمان می ساخت جلاب.
نظامی.
ور رسیدی میهمان روزی ترا
هم بیاسودی اگر بودیت جا.
مولوی.
گفتند میهمانی عشاق می کنی
سعدی به بوسه ای ز لبت میهمان توست.
سعدی.
- میهمان آمدن ؛ میهمان شدن. مهمان شدن :
تاکه آن سلطان به خان ماهی آمد میهمان
خازنان بحر دُر بر میهمان افشانده اند.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب مهمان شدن و مهمان آمدن در ذیل مهمان شود.
- میهمان کردن ؛ مهمان کردن. به مهمانی دعوت نمودن. به ضیافت خواندن :
وقت را از ماهی بریان چرخ
روز نو را میهمان کرد آفتاب.
خاقانی.
- میهمان ناخوانده ؛ مهمان که بی دعوت آید.
- امثال :
اول برو به خانه سپس میهمان طلب . ( امثال و حکم دهخدا ).
میهمان سخت عزیز است ولی همچو نفس
خفقان آرد اگر آید و بیرون نرود.
؟ ( امثال و حکم دهخدا ).
هدیه دان میهمان ناخوانده .
سنائی ( از امثال و حکم دهخدا ).
رجوع به مهمان و ترکیبات آن شود.