کلمه جو
صفحه اصلی

اگاه


مترادف اگاه : ( آگاه ) آشنا، باخبر، بیدار، خبردار، خبره، خبیر، دانا، روشن ضمیر، شناسا، عارف، متنبه، متوجه، مخبر، مسبوق، مستحضر، مطلع، ملتفت، نبیه، وارد، واقف، هوشیار

متضاد اگاه : ( آگاه ) ناآگاه

فارسی به انگلیسی

aware, cognizant, conscious, informed, knowing, knowledgeable, sensible, well-informed, wise, onto, with-it, sophisticated, leery

فارسی به عربی

ضمیر , مدرک

فرهنگ اسم ها

اسم: آگاه (پسر) (فارسی) (تلفظ: āgāh) (فارسی: آگاه) (انگلیسی: agah)
معنی: بینا، دقیق، مطلع، باخبر، آن که در امری بینش و بصیرت دارد، دانا

مترادف و متضاد

conscious (صفت)
هوشیار، ملتفت، باخبر، اگاه، وارد، بهوش

ware (صفت)
اگاه

aware (صفت)
ملتفت، مطلع، باخبر، اگاه، بااطلاع، مسبوق

hep (صفت)
مطلع، اگاه، وارد

cognizant (صفت)
باخبر، اگاه

conversant (صفت)
اگاه، بصیر، وارد، متبحر، وارد بجریانات روز

wide-awake (صفت)
هوشیار، مراقب، اگاه، سرحال، هشیار، کاملا بیدار

فرهنگ فارسی

( آگاه ) ۱ - ( صفت ) مطلع باخبر خبر دار مستحضر . ۲ - واقف عارف هشیار بیدار. ۳ - آگاهی . یا آگاه بودن . خبر داشتن مستحضر بودن .
مطلع باخیر تخلص مولوی محمد باقر
آگه: باخبر، مطلع، هوشیار

فرهنگ معین

( آگاه ) [ په . ] (ص . ) ۱ - مطلع ، باخبر. ۲ - واقف ، عارف ، هوشیار، بیدار.

لغت نامه دهخدا

( آگاه ) آگاه. ( ص ) آگه. مطلع. باخبر. مخبر. خبردار. مستحضر.
- آگاه بودن ؛ خبر داشتن. آگاهی داشتن :
ز کوه سپند و ز پیل ژیان
گمانم که آگاه بد پهلوان.
فردوسی.
گرازان گرازان نه آگاه از این
که بیژن نهاده ست بر بور زین.
فردوسی.
بجائی که لشکرگه شاه بود
که گستهم از آن لشکر آگاه بود
همی بر سرانْشان فرود آمدی
سپه را یکایک بهم برزدی.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که این راه نیست
کزین یافتن بیژن آگاه نیست.
فردوسی.
کیومرث زین خود کی آگاه بود
که او را بدرگاه بدخواه بود.
فردوسی.
فرانک نه آگاه بد زین نهان
که فرزند او شاه شد در جهان.
فردوسی.
چو هنگام برگشتن شاه [ ایرج ] بود
پدر زآن سخن خود کی آگاه بود؟
فردوسی.
آگاه نیستید که دین علم و طاعت است
ای مردمان چه بود که علم از شما شده ست ؟
ناصرخسرو.
ور نیستی آگاه از این بجویش
زیرا که کنون بر سر دوراهی.
ناصرخسرو.
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نه ای نوز.
سوزنی.
- آگاه شدن ؛ خبر و آگاهی یافتن :
چو آگاه شد زآن سخن مادرش
به خاک اندر آمد سر و افسرش.
فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن هفت واد
از ایشان بدل برنیامدْش یاد.
فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن شهریار
همی داشت آن کار دشوار خوار.
فردوسی.
چو آگاه شد زآن سخن یزدگرد
ز هر سو سپاه اندرآورد گرد.
فردوسی.
در عمر تنم بخوشدلی زیست
آگاه نشد که عاشقی چیست.
امیر حسینی سادات.
بونصر دبیر خویش را نزدیک من... فرستاد... که دستوری یافتم برفتن سوی خوارزم و فردا شب که آگاه شوند ما رفته باشیم. ( تاریخ بیهقی ). چون نامه بعبداﷲ برسید و از حال آگاه شد آن مرد را بخواند. ( تاریخ برامکه ).
- آگاه کردن ؛ مطلع، باخبر کردن. آگاهانیدن. اِخبار. خبر دادن. اِنباء. آگاهی دادن :
یکی نامه [ کردیه ] سوی برادر بدرد
نوشت و ز هر کارش آگاه کرد.
فردوسی.
همانا که برزوت آگاه کرد
که تیره شبت نزد من راه کرد.
فردوسی.

فرهنگ عمید

( آگاه ) ۱. باخبر، مطلع: هرکه او بیدارتر پردردتر / هرکه او آ گاه تر رخ زردتر (مولوی: ۶۰ ).
۲. هوشیار، دانا.
۳. (قید ) با دانایی.
۴. مُطلع (در ترکیب با کلمۀ دیگر ) دل آگاه، کارآگاه.
* آگاه شدن: (مصدر متعدی ) باخبر شدن، خبردار شدن.
* آگاه کردن: (مصدر متعدی )
۱. باخبر کردن.
۲. هوشیار ساختن.

جدول کلمات

آگاه
باخبر, واقف
وارد

پیشنهاد کاربران

واقف

خبیر

وارد

آشنا، باخبر، بیدار، خبردار، خبره، خبیر، دانا، روشن ضمیر، شناسا، عارف، متنبه، متوجه، مخبر، مسبوق، مستحضر، مطلع، ملتفت، نبیه، وارد، واقف، هوشیار


کلمات دیگر: