( صفت ) غمگین اندوهناک .
غمی
فرهنگ فارسی
( صفت ) غمگین اندوهناک .
لغت نامه دهخدا
غمی . [ غ َ ] (اِخ ) تخلص «فناری » یکی از دانشمندان بزرگ اسلام . رجوع به فناری شود.
غمی . [ غ َ ] (اِخ ) شاعر عثمانی در قرن دهم هجری ، ونام وی محمود است . رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.
رسیدند یاران لشکر بدوی
غمی یافتندش پر از آب روی.
غمی بودم از بهر تیمار داد.
غمی بود از آن رنج و راه دراز.
به روم قیصر روم و به چین سپهبد چین.
دشمنانش غمی و بیکس و محتاج به نان.
وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم
چونست غمی زاهد و بیرنج ستمگر.
چونانکه حاسدانت ز بار نقم غمی.
هر سر مویت که آه یار تو گم شد.
کآمدن غم سبب خرمی است.
کز عادت او غمی توان بود.
ز تو [ خدا ] شادمانی و از تو غمی ست
یکی را فزونی دگررا کمی ست.
غمی. [ غ َ ما ] ( ع حرف تنبیه ) لغتی است در اما، غمی واﷲ بمعنی اما واﷲ. ( از منتهی الارب ). در اقرب الموارد غما به الف آمده است. رجوع به غَما شود.
غمی. [ غ َم ْ ما ] ( ع اِ ) تیرگی. ( منتهی الارب ). غبارآلود بودن. غبرة. ( اقرب الموارد ). || تاریکی. ( منتهی الارب ). ظلمت. ( اقرب الموارد ). || سختی که قوم را در جنگ اندوهناک گرداند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || کار دشوار بی راه روی. غَمّی ̍. ( منتهی الارب ). کار سختی که بدان راه نیابند. ( از اقرب الموارد ). || ( ص ) لیلة غمی ؛ شبی که ماه نتوان دید از میغ یا از گرد. ( مهذب الاسماء ). شب غبارناک که هلال دیده نشود. یقال : صمنا للغمی ؛ یعنی روزه داشتیم جهت ابهام آسمان. ( منتهی الارب ). روزه داشتیم بی رؤیت هلال. ( از اقرب الموارد ). || شب نیک گرم و شب اندوه. ( منتهی الارب ). رجوع به غَمّاء شود.
رسیدند یاران لشکر بدوی
غمی یافتندش پر از آب روی .
فردوسی .
همی گفت کاینم جهاندار داد
غمی بودم از بهر تیمار داد.
فردوسی .
دو هفته همی گشت با یوز و باز
غمی بود از آن رنج و راه دراز.
فردوسی .
برادر ملکی کز نهیب او غمیند
به روم قیصر روم و به چین سپهبد چین .
فرخی .
عید او فرخ و فرخنده و او شاد به عید
دشمنانش غمی و بیکس و محتاج به نان .
فرخی .
استادم بونصر رحمةاﷲ علیه به هرات چون دلشکسته و غمی بود... امیر... دلگرم کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139). همه غمی وستوه ماندند از بی علفی و گرسنگی . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 625).
وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم
چونست غمی زاهد و بیرنج ستمگر.
ناصرخسرو.
هستند ناصحانت ز ناز و نعم غنی
چونانکه حاسدانت ز بار نقم غمی .
سوزنی .
هر بن مویت غمی و ناله کنان است
هر سر مویت که آه یار تو گم شد.
خاقانی .
شاد دلم زآنکه دل من غمی است
کآمدن غم سبب خرمی است .
نظامی .
نه نه غم او نه جنس آن بود
کز عادت او غمی توان بود.
نظامی .
|| (حامص ) غمگینی . غمناکی . اندوهناکی :
ز تو [ خدا ] شادمانی و از تو غمی ست
یکی را فزونی دگررا کمی ست .
فردوسی .
غمی . [ غ َ مَن ْ / غ َ ما ] (ع ص ) بیهوش . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). یقال : ترکت فلاناً غمی ؛ ای مغشیاً علیه ، و ترکتها و ترکتهم و ترکته غمی کذلک ، و ان شئت قلت غمیان و هم اَغماء. (منتهی الارب ). غمی برای مفرد و جمع بکار رود یا در مثنی غَمَیان و در جمع اَغماء گویند. (از اقرب الموارد). || (اِ) گل نیم تر که بر بام افکنند. (مهذب الاسماء). آسمان خانه . یا آنچه بالای آسمان خانه باشد از چوب و خاک و جز آن . غِماء. (از منتهی الارب ). شِفته . در اقرب الموارد و قطر المحیط بجای غَمی ً، غَما آمده ، ولی در صحاح جوهری مانند منتهی الارب غَمی ̍ است ، و صاحب تاج العروس آرد: و الغمی کعلی و ککساء... سقف البیت او مافوقه من القصب و التراب و غیره . || ابر تنک . یقال فی السماء غَمْی ٌ و غَمی ً؛ اذا غم علیهم الهلال و لیس من غم . (منتهی الارب ). و یقولون فی السماء غَمی ً؛ اذا غم علیهم الهلال . (اقرب الموارد). || آنچه بدان اسب را پوشند تا عرق کند. (از اقرب الموارد). || بمعنی غِماء است و مثنای آن غَمَیان . ج ، اَغمِیة، اَغماء . (از اقرب الموارد). و رجوع به غِماء شود.
غمی . [ غ َ ما ] (ع حرف تنبیه ) لغتی است در اما، غمی واﷲ بمعنی اما واﷲ. (از منتهی الارب ). در اقرب الموارد غما به الف آمده است . رجوع به غَما شود.
غمی . [ غ َم ْ ما ] (ع اِ) تیرگی . (منتهی الارب ). غبارآلود بودن . غبرة. (اقرب الموارد). || تاریکی . (منتهی الارب ). ظلمت . (اقرب الموارد). || سختی که قوم را در جنگ اندوهناک گرداند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کار دشوار بی راه روی . غَمّی ̍. (منتهی الارب ). کار سختی که بدان راه نیابند. (از اقرب الموارد). || (ص ) لیلة غمی ؛ شبی که ماه نتوان دید از میغ یا از گرد. (مهذب الاسماء). شب غبارناک که هلال دیده نشود. یقال : صمنا للغمی ؛ یعنی روزه داشتیم جهت ابهام آسمان . (منتهی الارب ). روزه داشتیم بی رؤیت هلال . (از اقرب الموارد). || شب نیک گرم و شب اندوه . (منتهی الارب ). رجوع به غَمّاء شود.
غمی . [ غ َم ْ می ] (اِخ ) دهی است از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول که در 52هزارگزی شمال خاوری اندیمشک و 13هزارگزی شمال باختری ایستگاه راه آهن مازو قرار دارد. کوهستانی و گرمسیر است . 150 تن سکنه دارد که به فارسی و لری سخن میگویند. آب آن از رودخانه تأمین میشود.محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان آنجا قالیبافی است . راه مالرو دارد. ساکنین از طایفه ٔ عشایر لر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
غمی . [ غ ُم ْ ما ] (ع اِ) بلا و سختی . (منتهی الارب ). داهیة. (اقرب الموارد). || کار دشوار بی راه روی . (منتهی الارب ).کار سختی که بدان راه نیابند. (از اقرب الموارد).
غمی . [غ َم ْی ْ ] (ع مص ) سقف خانه پوشیدن . (تاج المصادر بیهقی ). پوشیدن سقف خانه به گل و چوب . (از اقرب الموارد). || پنهان کردن . مخفی کردن . (دزی ج 2 ص 228). || بیهوش شدن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). غُمی َ علی المریض غمیاً، عرض له ما وقف به حسه ، فهو مغمی علیه . (اقرب الموارد). || (اِ)ابر تُنُک . یقولون فی السماء غمی ؛ اذا غم علیهم الهلال ، و لیس من غم . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).
فرهنگ عمید
* غمی شدن: (مصدر لازم ) [قدیمی] غمگین شدن، اندوهناک شدن.
غمگین؛ اندوهگین؛ غمزده.
〈 غمی شدن: (مصدر لازم) [قدیمی] غمگین شدن؛ اندوهناک شدن.