کلمه جو
صفحه اصلی

غمی

فرهنگ فارسی

غمین، غمگین، اندوهگین
( صفت ) غمگین اندوهناک .

لغت نامه دهخدا

غمی . [ غ َ ] (اِخ ) تخلص «فناری » یکی از دانشمندان بزرگ اسلام . رجوع به فناری شود.


غمی . [ غ َ ] (اِخ ) شاعر عثمانی در قرن دهم هجری ، ونام وی محمود است . رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


غمی. [ غ َ ] ( ص نسبی ) غمناک. ( آنندراج ). غمگین. غم دار. غمین. اندوهناک. اندوهگین :
رسیدند یاران لشکر بدوی
غمی یافتندش پر از آب روی.
فردوسی.
همی گفت کاینم جهاندار داد
غمی بودم از بهر تیمار داد.
فردوسی.
دو هفته همی گشت با یوز و باز
غمی بود از آن رنج و راه دراز.
فردوسی.
برادر ملکی کز نهیب او غمیند
به روم قیصر روم و به چین سپهبد چین.
فرخی.
عید او فرخ و فرخنده و او شاد به عید
دشمنانش غمی و بیکس و محتاج به نان.
فرخی.
استادم بونصر رحمةاﷲ علیه به هرات چون دلشکسته و غمی بود... امیر... دلگرم کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139 ). همه غمی وستوه ماندند از بی علفی و گرسنگی. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 625 ).
وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم
چونست غمی زاهد و بیرنج ستمگر.
ناصرخسرو.
هستند ناصحانت ز ناز و نعم غنی
چونانکه حاسدانت ز بار نقم غمی.
سوزنی.
هر بن مویت غمی و ناله کنان است
هر سر مویت که آه یار تو گم شد.
خاقانی.
شاد دلم زآنکه دل من غمی است
کآمدن غم سبب خرمی است.
نظامی.
نه نه غم او نه جنس آن بود
کز عادت او غمی توان بود.
نظامی.
|| ( حامص ) غمگینی. غمناکی. اندوهناکی :
ز تو [ خدا ] شادمانی و از تو غمی ست
یکی را فزونی دگررا کمی ست.
فردوسی.

غمی. [ غ َ ما ] ( ع حرف تنبیه ) لغتی است در اما، غمی واﷲ بمعنی اما واﷲ. ( از منتهی الارب ). در اقرب الموارد غما به الف آمده است. رجوع به غَما شود.

غمی. [ غ َم ْ ما ] ( ع اِ ) تیرگی. ( منتهی الارب ). غبارآلود بودن. غبرة. ( اقرب الموارد ). || تاریکی. ( منتهی الارب ). ظلمت. ( اقرب الموارد ). || سختی که قوم را در جنگ اندوهناک گرداند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || کار دشوار بی راه روی. غَمّی ̍. ( منتهی الارب ). کار سختی که بدان راه نیابند. ( از اقرب الموارد ). || ( ص ) لیلة غمی ؛ شبی که ماه نتوان دید از میغ یا از گرد. ( مهذب الاسماء ). شب غبارناک که هلال دیده نشود. یقال : صمنا للغمی ؛ یعنی روزه داشتیم جهت ابهام آسمان. ( منتهی الارب ). روزه داشتیم بی رؤیت هلال. ( از اقرب الموارد ). || شب نیک گرم و شب اندوه. ( منتهی الارب ). رجوع به غَمّاء شود.

غمی . [ غ َ ] (ص نسبی ) غمناک . (آنندراج ). غمگین . غم دار. غمین . اندوهناک . اندوهگین :
رسیدند یاران لشکر بدوی
غمی یافتندش پر از آب روی .

فردوسی .


همی گفت کاینم جهاندار داد
غمی بودم از بهر تیمار داد.

فردوسی .


دو هفته همی گشت با یوز و باز
غمی بود از آن رنج و راه دراز.

فردوسی .


برادر ملکی کز نهیب او غمیند
به روم قیصر روم و به چین سپهبد چین .

فرخی .


عید او فرخ و فرخنده و او شاد به عید
دشمنانش غمی و بیکس و محتاج به نان .

فرخی .


استادم بونصر رحمةاﷲ علیه به هرات چون دلشکسته و غمی بود... امیر... دلگرم کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139). همه غمی وستوه ماندند از بی علفی و گرسنگی . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 625).
وز قسمت ارزاق بپرسیدم و گفتم
چونست غمی زاهد و بیرنج ستمگر.

ناصرخسرو.


هستند ناصحانت ز ناز و نعم غنی
چونانکه حاسدانت ز بار نقم غمی .

سوزنی .


هر بن مویت غمی و ناله کنان است
هر سر مویت که آه یار تو گم شد.

خاقانی .


شاد دلم زآنکه دل من غمی است
کآمدن غم سبب خرمی است .

نظامی .


نه نه غم او نه جنس آن بود
کز عادت او غمی توان بود.

نظامی .


|| (حامص ) غمگینی . غمناکی . اندوهناکی :
ز تو [ خدا ] شادمانی و از تو غمی ست
یکی را فزونی دگررا کمی ست .

فردوسی .



غمی . [ غ َ مَن ْ / غ َ ما ] (ع ص ) بیهوش . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). یقال : ترکت فلاناً غمی ؛ ای مغشیاً علیه ، و ترکتها و ترکتهم و ترکته غمی کذلک ، و ان شئت قلت غمیان و هم اَغماء. (منتهی الارب ). غمی برای مفرد و جمع بکار رود یا در مثنی غَمَیان و در جمع اَغماء گویند. (از اقرب الموارد). || (اِ) گل نیم تر که بر بام افکنند. (مهذب الاسماء). آسمان خانه . یا آنچه بالای آسمان خانه باشد از چوب و خاک و جز آن . غِماء. (از منتهی الارب ). شِفته . در اقرب الموارد و قطر المحیط بجای غَمی ً، غَما آمده ، ولی در صحاح جوهری مانند منتهی الارب غَمی ̍ است ، و صاحب تاج العروس آرد: و الغمی کعلی و ککساء... سقف البیت او مافوقه من القصب و التراب و غیره . || ابر تنک . یقال فی السماء غَمْی ٌ و غَمی ً؛ اذا غم علیهم الهلال و لیس من غم . (منتهی الارب ). و یقولون فی السماء غَمی ً؛ اذا غم علیهم الهلال . (اقرب الموارد). || آنچه بدان اسب را پوشند تا عرق کند. (از اقرب الموارد). || بمعنی غِماء است و مثنای آن غَمَیان . ج ، اَغمِیة، اَغماء . (از اقرب الموارد). و رجوع به غِماء شود.


غمی . [ غ َ ما ] (ع حرف تنبیه ) لغتی است در اما، غمی واﷲ بمعنی اما واﷲ. (از منتهی الارب ). در اقرب الموارد غما به الف آمده است . رجوع به غَما شود.


غمی . [ غ َم ْ ما ] (ع اِ) تیرگی . (منتهی الارب ). غبارآلود بودن . غبرة. (اقرب الموارد). || تاریکی . (منتهی الارب ). ظلمت . (اقرب الموارد). || سختی که قوم را در جنگ اندوهناک گرداند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || کار دشوار بی راه روی . غَمّی ̍. (منتهی الارب ). کار سختی که بدان راه نیابند. (از اقرب الموارد). || (ص ) لیلة غمی ؛ شبی که ماه نتوان دید از میغ یا از گرد. (مهذب الاسماء). شب غبارناک که هلال دیده نشود. یقال : صمنا للغمی ؛ یعنی روزه داشتیم جهت ابهام آسمان . (منتهی الارب ). روزه داشتیم بی رؤیت هلال . (از اقرب الموارد). || شب نیک گرم و شب اندوه . (منتهی الارب ). رجوع به غَمّاء شود.


غمی . [ غ َم ْ می ] (اِخ ) دهی است از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول که در 52هزارگزی شمال خاوری اندیمشک و 13هزارگزی شمال باختری ایستگاه راه آهن مازو قرار دارد. کوهستانی و گرمسیر است . 150 تن سکنه دارد که به فارسی و لری سخن میگویند. آب آن از رودخانه تأمین میشود.محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان آنجا قالیبافی است . راه مالرو دارد. ساکنین از طایفه ٔ عشایر لر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).


غمی . [ غ ُم ْ ما ] (ع اِ) بلا و سختی . (منتهی الارب ). داهیة. (اقرب الموارد). || کار دشوار بی راه روی . (منتهی الارب ).کار سختی که بدان راه نیابند. (از اقرب الموارد).


غمی . [غ َم ْی ْ ] (ع مص ) سقف خانه پوشیدن . (تاج المصادر بیهقی ). پوشیدن سقف خانه به گل و چوب . (از اقرب الموارد). || پنهان کردن . مخفی کردن . (دزی ج 2 ص 228). || بیهوش شدن . (دهار) (تاج المصادر بیهقی ). غُمی َ علی المریض غمیاً، عرض له ما وقف به حسه ، فهو مغمی علیه . (اقرب الموارد). || (اِ)ابر تُنُک . یقولون فی السماء غمی ؛ اذا غم علیهم الهلال ، و لیس من غم . (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

غمگین، اندوهگین، غم زده.
* غمی شدن: (مصدر لازم ) [قدیمی] غمگین شدن، اندوهناک شدن.

غمگین؛ اندوهگین؛ غم‌زده.
⟨ غمی شدن: (مصدر لازم) [قدیمی] غمگین شدن؛ اندوهناک شدن.



کلمات دیگر: