کلمه جو
صفحه اصلی

شرس

عربی به فارسی

قلدر , پهلوان پنبه , گردن کلفت , گوشت , تحکيم کردن , قلدري کردن


حيواني , پست , بي شعور , درشت , خشن , ددمنش , سرسخت کله شق , وحشي , سبع


فرهنگ فارسی

قسمی از عضاه است شوکه مغیله زریعه ابلیس اونونیس .

لغت نامه دهخدا

شرس . [ ش َ رَ ] (ع اِ) درخت شوره گز. (منتهی الارب ). درخت خار کوچک . (از اقرب الموارد). رجوع به شِرس شود.


شرس. [ ش َ ] ( ع مص ) ناقه را به مهار کشیدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). کشیدن ناقه را به مهار. || زیر بار نرفتن شتر. ( ناظم الاطباء ). || به دست مالیدن پوست را. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). دست مالیدن بر پوست و خیساندن آن در آب. ( ناظم الاطباء ). || بدرد آوردن کسی را به سخن درشت. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). محزون کردن کسی را بسخن درشت. ( ناظم الاطباء ). || نیک و بسیار خوردن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).

شرس. [ ش َ رَ ]( ع مص ) بدخوی بودن و شدت خلاف و نزاع داشتن. ( از اقرب الموارد ). بدخو شدن. ( تاج المصادر بیهقی ). || پیوسته چرانیدن گیاه شرس را. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || دوستی نمودن با مردم و دوست گردیدن نزدیک ایشان. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). شراسة. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). شریس. ( اقرب الموارد ). رجوع به شریس شود. || ( اِمص ) بدخویی و شدت خلاف و نزاع. ( منتهی الارب ).

شرس. [ ش َ رِ ] ( ع ص ) سی الخُلق. ( اقرب الموارد ). بدخویی. ( منتهی الارب ) . || مکان شرس ؛ یعنی صلب. ( از اقرب الموارد ). جای درشت. ( منتهی الارب ). || شدید. گویند: هو عسر شرس ؛ ای کثیرالخلاف. حیوان شرس الاکل ؛ یعنی شدیدخوار است. ( از اقرب الموارد ). انه شرس الاکل ؛ یعنی او نیکخوار است. ( منتهی الارب ). پرخور. ( شرح قاموس ). نیکخوار. ( ناظم الاطباء ). در اکثر فرهنگهای معتبر عربی مانند تاج العروس ولسان العرب و قاموس شدیدالاکل آمده است نه نیکخوار.

شرس. [ ش ِ ] ( ع اِ ) شوره گز. || درختی است کوهی. ( منتهی الارب ). نوعی است از خار. ( مهذب الاسماء ). درخت خار کوچک. ( از اقرب الموارد ). خار کوهی که دارای خارهای زرد است. ( از ذیل اقرب الموارد ).

شرس. [ ش َ رَ ] ( ع اِ ) درخت شوره گز. ( منتهی الارب ). درخت خار کوچک. ( از اقرب الموارد ). رجوع به شِرس شود.

شرس. [ ش ُ ] ( ع اِ ) خارش لب شتر.( منتهی الارب ). جرب در لب شتر. ( از اقرب الموارد ).

شرس. [ ش َ ] ( ع ص ) مکان.... جای درشت. ( منتهی الارب ). در اقرب الموارد، شَرِس ضبط شده است. جای درشت ناهموار. ( ناظم الاطباء ).

شرس. [ ش ِ ] ( ع اِ ) قسمی از عضاة است. شوکه مغیله. زریعة ابلیس. اونونیس . ( یادداشت مؤلف ).

شرس . [ ش َ ] (ع ص ) مکان .... جای درشت . (منتهی الارب ). در اقرب الموارد، شَرِس ضبط شده است . جای درشت ناهموار. (ناظم الاطباء).


شرس . [ ش َ ] (ع مص ) ناقه را به مهار کشیدن . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). کشیدن ناقه را به مهار. || زیر بار نرفتن شتر. (ناظم الاطباء). || به دست مالیدن پوست را. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دست مالیدن بر پوست و خیساندن آن در آب . (ناظم الاطباء). || بدرد آوردن کسی را به سخن درشت . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). محزون کردن کسی را بسخن درشت . (ناظم الاطباء). || نیک و بسیار خوردن . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).


شرس . [ ش َ رَ ](ع مص ) بدخوی بودن و شدت خلاف و نزاع داشتن . (از اقرب الموارد). بدخو شدن . (تاج المصادر بیهقی ). || پیوسته چرانیدن گیاه شرس را. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || دوستی نمودن با مردم و دوست گردیدن نزدیک ایشان . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). شراسة. (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). شریس . (اقرب الموارد). رجوع به شریس شود. || (اِمص ) بدخویی و شدت خلاف و نزاع . (منتهی الارب ).


شرس . [ ش َ رِ ] (ع ص ) سی ٔ الخُلق . (اقرب الموارد). بدخویی . (منتهی الارب ) . || مکان شرس ؛ یعنی صلب . (از اقرب الموارد). جای درشت . (منتهی الارب ). || شدید. گویند: هو عسر شرس ؛ ای کثیرالخلاف . حیوان شرس الاکل ؛ یعنی شدیدخوار است . (از اقرب الموارد). انه شرس الاکل ؛ یعنی او نیکخوار است . (منتهی الارب ). پرخور. (شرح قاموس ). نیکخوار. (ناظم الاطباء). در اکثر فرهنگهای معتبر عربی مانند تاج العروس ولسان العرب و قاموس شدیدالاکل آمده است نه نیکخوار.


شرس . [ ش ِ ] (ع اِ) شوره گز. || درختی است کوهی . (منتهی الارب ). نوعی است از خار. (مهذب الاسماء). درخت خار کوچک . (از اقرب الموارد). خار کوهی که دارای خارهای زرد است . (از ذیل اقرب الموارد).


شرس . [ ش ِ ] (ع اِ) قسمی از عضاة است . شوکه ٔ مغیله . زریعة ابلیس . اونونیس . (یادداشت مؤلف ).


شرس . [ ش ُ ] (ع اِ) خارش لب شتر.(منتهی الارب ). جرب در لب شتر. (از اقرب الموارد).


فرهنگ عمید

بدخو، بدخلق.


کلمات دیگر: