کلمه جو
صفحه اصلی

غمان

فرهنگ فارسی

غمناک، اندوهگین، جمع غم، غمها، اندوه ها

لغت نامه دهخدا

غمان. [ غ َ ] ( ص ) غمناک. ( لطائف اللغات از غیاث اللغات و آنندراج ). مغموم و اندوهگین. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) ج ِغم ، برخلاف قیاس ، نظیر: گناهان و سخنان و جز آن. غمها. اندهان. و در بعضی شواهدی که در زیر آورده میشود ظاهراً بمعنی غم است بحال افراد نه جمع :
تابشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بیاری و بگساری.
رودکی.
چنان تافته برگشتم از غمان
چنان گمره برگشتم از نهیب.
عماره.
همه راز این کار با من بگوی
که من باشمت زین غمان چاره جوی.
فردوسی.
جدایی را پدید آمد بهانه
غمانم را پدید آمد کرانه.
( ویس و رامین ).
تیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانش کار مرا.
ناصرخسرو.
وز خواری اسلام و علم مؤذن
بی نان و چو نای از غمان نوانست.
ناصرخسرو.
نه مر دلم را با لشکر غمان طاقت
نه مر تنم را با تیر اندهان جوشن.
مسعودسعد.
گوید که با که گویم اکنون غمان دل
از که شنید خواهم چون در نکات تو.
مسعودسعد.
در بحر غمان غوطه خور از روی حقیقت
کاندر صدف عشق به از غم گهری نیست.
سنایی.
هر دلی کز قبَل ِ شادی او شاد بود
گرْش طوفان غمان خیزد غمگین نشود .
سوزنی.
تار مویم بمن نمود سپید
زین نمودن غمان من بفزود.
خاقانی.
خون دلم مخور که غمان تو میخورم
رحمی بکن که زخم سنان تو میخورم.
خاقانی.
گفتم که از غمان تو آهی برآورم
آن آه در درون دهانم بسوختی.
خاقانی.
خار دل را گر بدیدی هر خسی
کی غمان را دست بودی بر کسی.
مولوی ( مثنوی ).
هیچ کرمنا شنید این آسمان
که شنید این آدمی پرغمان.
مولوی ( مثنوی ).
تنها دل من است گرفتار در غمان
یا خود درین زمانه دل شادمان کم است.
سعدی.
زبس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
نسیم صبح به یکدم ز جای برباید.
حافظ ( از آنندراج ).
|| ظاهراً در شواهدی که در زیر نقل میشود غمان بمعنی غم بحال افراد است :
یوسف رویی کز او فغان کرد دلم
چون دست زنان مصریان کرد دلم
ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم

غمان . [ غ َ ] (ص ) غمناک . (لطائف اللغات از غیاث اللغات و آنندراج ). مغموم و اندوهگین . (ناظم الاطباء). || (اِ) ج ِغم ، برخلاف قیاس ، نظیر: گناهان و سخنان و جز آن . غمها. اندهان . و در بعضی شواهدی که در زیر آورده میشود ظاهراً بمعنی غم است بحال افراد نه جمع :
تابشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می بیاری و بگساری .

رودکی .


چنان تافته برگشتم از غمان
چنان گمره برگشتم از نهیب .

عماره .


همه راز این کار با من بگوی
که من باشمت زین غمان چاره جوی .

فردوسی .


جدایی را پدید آمد بهانه
غمانم را پدید آمد کرانه .

(ویس و رامین ).


تیز نگیرد جهان شکار مرا
نیست دگر با غمانش کار مرا.

ناصرخسرو.


وز خواری اسلام و علم مؤذن
بی نان و چو نای از غمان نوانست .

ناصرخسرو.


نه مر دلم را با لشکر غمان طاقت
نه مر تنم را با تیر اندهان جوشن .

مسعودسعد.


گوید که با که گویم اکنون غمان دل
از که شنید خواهم چون در نکات تو.

مسعودسعد.


در بحر غمان غوطه خور از روی حقیقت
کاندر صدف عشق به از غم گهری نیست .

سنایی .


هر دلی کز قبَل ِ شادی او شاد بود
گرْش طوفان غمان خیزد غمگین نشود .

سوزنی .


تار مویم بمن نمود سپید
زین نمودن غمان من بفزود.

خاقانی .


خون دلم مخور که غمان تو میخورم
رحمی بکن که زخم سنان تو میخورم .

خاقانی .


گفتم که از غمان تو آهی برآورم
آن آه در درون دهانم بسوختی .

خاقانی .


خار دل را گر بدیدی هر خسی
کی غمان را دست بودی بر کسی .

مولوی (مثنوی ).


هیچ کرمنا شنید این آسمان
که شنید این آدمی پرغمان .

مولوی (مثنوی ).


تنها دل من است گرفتار در غمان
یا خود درین زمانه دل شادمان کم است .

سعدی .


زبس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
نسیم صبح به یکدم ز جای برباید.

حافظ (از آنندراج ).


|| ظاهراً در شواهدی که در زیر نقل میشود غمان بمعنی غم بحال افراد است :
یوسف رویی کز او فغان کرد دلم
چون دست زنان مصریان کرد دلم
ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم
امروز نشانه ٔ غمان کرد دلم .

رودکی .


جهان را چنین است آیین و سان
یکی روز شادی و دیگر غمان .

فردوسی .


ز خواب اندرآمد شده شاددل
ز درد و غمان گشته آزاددل .

فردوسی .


ز درد و غمان رستگان توایم
به ایران کمربستگان توایم .

فردوسی .


غمان زرد را در دل گرفته
سیه بختش رخ اندر گل نهفته .

(ویس و رامین ).


گلش با خار و نازش با غمان است
هوا با رنج و سودش بازیان است .

(ویس و رامین ).


چه چاره سازم کز عشق آن نگار دلم
ز شادمانی فرد است و با غمان انباز.

مسعودسعد.


ای دل غم این جهان فرسوده مخور
بیهوده نه ای غمان بیهوده مخور.

خیام .


روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت .

سعدی (رباعیات ).



فرهنگ عمید

غمناک ، اندوهگین.


کلمات دیگر: