( مصدر ) ۱ - بستن مسدود کردن ۲ - مضبوط کردن . یا فرو بستن چشم ۱ - بستن چشم ۲ - طمع بریدن .
فروبستن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
فروبستن . [ ف ُ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بستن :
دل از دنیا بردار، به خانه بنشین پست
در خانه فروبند به فلج و به پژاوند .
چون سخن گوید ادیبان را بیاموزد سخن
چون سخن خواند فصیحان را فروبندد زبان .
چشم چون نرگس فروبندی که چی
هین عصایم کش که کورم ای اخی .
|| بر هم نهادن چنان که پلک چشم را. چشم بر هم نهادن بودن :
فروبسته چشم آن تن خوابناک
بدو گفت برخیز از این خون و خاک .
- فروبستن چشم از چیزی ؛ صرف نظر کردن از آن . دست کشیدن از آن :
دلاَّرامی که داری دل در او بند
دگر چشم از همه عالم فروبند.
- فروبستن دیده ؛ چشم بر هم نهادن .
- || در بیت زیر کنایه است از مردن :
ز دیده فروبستن روی شاه
به ناخن خراشیده شد روی ماه .
|| بسته شدن . بند آمدن .
فروبستشان زین سخن در نهفت
ز بیم سیاوش نیارند گفت .
- فروبستن دم ؛ خاموشی گزیدن . سکوت کردن :
ز سختی به رستم فروبست دم
پرآتش دل و دیدگان پر ز نم .
مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز خلق
دم فروبست عجب دارم اگر بگشایند.
- فروبستن زبان کسی ؛ از سخن گفتن بازماندن یا بازداشتن :
خاقانی این سخن گفت او را زبان فروبست
تا ناگهی نباید کز تو فغان برآرد.
به پرواز اندرآمد مرغ جانش
فروبست از سخن گفتن زبانش .
- فروبستن گوش از چیزی ؛ آن را نشنیدن . به آن گوش ندادن :
ز تعلیم دانا فروبست گوش
در عیش بگشاد بر ناز نوش .
- فروبستن گویائی ؛ فروبستن نطق . خاموش ماندن . سخن نگفتن :
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حسرت فروبسته ست گویائی .
- فروبستن نطق ؛ خاموش گردیدن . زبان بسته شدن :
دل بشد از دست ، دوست را به چه جویم
نطق فروبست حال دل به چه گویم .
|| مقید کردن :
شبی خوابم اندر بیابان فید
فروبست پای دویدن به قید.
به موی تافته پای دلم فروبستی
چو موی تافتی ای نیک بخت روی متاب .
- فروبستن دست کسی از عمل ؛ او را از آن کار بازداشتن :
وفاتش فروبست دست از عمل .
- فروبستن دست و پای کسی ؛ کنایه است از ناتوان و عاجز شدن او :
بکوشید کآرد سوی روم رای
فروبسته شد شخص را دست و پای .
|| منعقد کردن :
فتح و ظفر با بقاش عهد فروبسته اند
دولت دوشیزه را عقدفروبسته اند.
|| ضد گشادن . بستن :
چو بگشائی گشاید بند بر تو
فروبندی فروبندند بر تو.
|| سد کردن . مانع شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
دل از دنیا بردار، به خانه بنشین پست
در خانه فروبند به فلج و به پژاوند .
رودکی .
چون سخن گوید ادیبان را بیاموزد سخن
چون سخن خواند فصیحان را فروبندد زبان .
فرخی .
چشم چون نرگس فروبندی که چی
هین عصایم کش که کورم ای اخی .
مولوی .
|| بر هم نهادن چنان که پلک چشم را. چشم بر هم نهادن بودن :
فروبسته چشم آن تن خوابناک
بدو گفت برخیز از این خون و خاک .
نظامی .
- فروبستن چشم از چیزی ؛ صرف نظر کردن از آن . دست کشیدن از آن :
دلاَّرامی که داری دل در او بند
دگر چشم از همه عالم فروبند.
سعدی (گلستان ).
- فروبستن دیده ؛ چشم بر هم نهادن .
- || در بیت زیر کنایه است از مردن :
ز دیده فروبستن روی شاه
به ناخن خراشیده شد روی ماه .
نظامی (اقبالنامه ص 257).
|| بسته شدن . بند آمدن .
فروبستشان زین سخن در نهفت
ز بیم سیاوش نیارند گفت .
فردوسی .
- فروبستن دم ؛ خاموشی گزیدن . سکوت کردن :
ز سختی به رستم فروبست دم
پرآتش دل و دیدگان پر ز نم .
فردوسی .
مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز خلق
دم فروبست عجب دارم اگر بگشایند.
خاقانی .
- فروبستن زبان کسی ؛ از سخن گفتن بازماندن یا بازداشتن :
خاقانی این سخن گفت او را زبان فروبست
تا ناگهی نباید کز تو فغان برآرد.
خاقانی
به پرواز اندرآمد مرغ جانش
فروبست از سخن گفتن زبانش .
نظامی .
- فروبستن گوش از چیزی ؛ آن را نشنیدن . به آن گوش ندادن :
ز تعلیم دانا فروبست گوش
در عیش بگشاد بر ناز نوش .
نظامی .
- فروبستن گویائی ؛ فروبستن نطق . خاموش ماندن . سخن نگفتن :
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حسرت فروبسته ست گویائی .
سعدی (طیبات )
- فروبستن نطق ؛ خاموش گردیدن . زبان بسته شدن :
دل بشد از دست ، دوست را به چه جویم
نطق فروبست حال دل به چه گویم .
خاقانی .
|| مقید کردن :
شبی خوابم اندر بیابان فید
فروبست پای دویدن به قید.
سعدی (بوستان )
به موی تافته پای دلم فروبستی
چو موی تافتی ای نیک بخت روی متاب .
سعدی (بدایع)
- فروبستن دست کسی از عمل ؛ او را از آن کار بازداشتن :
وفاتش فروبست دست از عمل .
سعدی (بوستان )
- فروبستن دست و پای کسی ؛ کنایه است از ناتوان و عاجز شدن او :
بکوشید کآرد سوی روم رای
فروبسته شد شخص را دست و پای .
نظامی .
|| منعقد کردن :
فتح و ظفر با بقاش عهد فروبسته اند
دولت دوشیزه را عقدفروبسته اند.
خاقانی .
|| ضد گشادن . بستن :
چو بگشائی گشاید بند بر تو
فروبندی فروبندند بر تو.
نظامی .
|| سد کردن . مانع شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).
فروبستن. [ ف ُ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) بستن :
دل از دنیا بردار، به خانه بنشین پست
در خانه فروبند به فلج و به پژاوند .
چون سخن خواند فصیحان را فروبندد زبان.
هین عصایم کش که کورم ای اخی.
فروبسته چشم آن تن خوابناک
بدو گفت برخیز از این خون و خاک.
دلاَّرامی که داری دل در او بند
دگر چشم از همه عالم فروبند.
- || در بیت زیر کنایه است از مردن :
ز دیده فروبستن روی شاه
به ناخن خراشیده شد روی ماه.
فروبستشان زین سخن در نهفت
ز بیم سیاوش نیارند گفت.
ز سختی به رستم فروبست دم
پرآتش دل و دیدگان پر ز نم.
دم فروبست عجب دارم اگر بگشایند.
خاقانی این سخن گفت او را زبان فروبست
تا ناگهی نباید کز تو فغان برآرد.
فروبست از سخن گفتن زبانش.
ز تعلیم دانا فروبست گوش
در عیش بگشاد بر ناز نوش.
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حسرت فروبسته ست گویائی.
دل بشد از دست ، دوست را به چه جویم
نطق فروبست حال دل به چه گویم.
شبی خوابم اندر بیابان فید
فروبست پای دویدن به قید.
دل از دنیا بردار، به خانه بنشین پست
در خانه فروبند به فلج و به پژاوند .
رودکی.
چون سخن گوید ادیبان را بیاموزد سخن چون سخن خواند فصیحان را فروبندد زبان.
فرخی.
چشم چون نرگس فروبندی که چی هین عصایم کش که کورم ای اخی.
مولوی.
|| بر هم نهادن چنان که پلک چشم را. چشم بر هم نهادن بودن : فروبسته چشم آن تن خوابناک
بدو گفت برخیز از این خون و خاک.
نظامی.
- فروبستن چشم از چیزی ؛ صرف نظر کردن از آن. دست کشیدن از آن : دلاَّرامی که داری دل در او بند
دگر چشم از همه عالم فروبند.
سعدی ( گلستان ).
- فروبستن دیده ؛ چشم بر هم نهادن.- || در بیت زیر کنایه است از مردن :
ز دیده فروبستن روی شاه
به ناخن خراشیده شد روی ماه.
نظامی ( اقبالنامه ص 257 ).
|| بسته شدن. بند آمدن.فروبستشان زین سخن در نهفت
ز بیم سیاوش نیارند گفت.
فردوسی.
- فروبستن دم ؛ خاموشی گزیدن. سکوت کردن : ز سختی به رستم فروبست دم
پرآتش دل و دیدگان پر ز نم.
فردوسی.
مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز خلق دم فروبست عجب دارم اگر بگشایند.
خاقانی.
- فروبستن زبان کسی ؛ از سخن گفتن بازماندن یا بازداشتن : خاقانی این سخن گفت او را زبان فروبست
تا ناگهی نباید کز تو فغان برآرد.
خاقانی
به پرواز اندرآمد مرغ جانش فروبست از سخن گفتن زبانش.
نظامی.
- فروبستن گوش از چیزی ؛ آن را نشنیدن. به آن گوش ندادن : ز تعلیم دانا فروبست گوش
در عیش بگشاد بر ناز نوش.
نظامی.
- فروبستن گویائی ؛ فروبستن نطق. خاموش ماندن. سخن نگفتن : چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حسرت فروبسته ست گویائی.
سعدی ( طیبات )
- فروبستن نطق ؛ خاموش گردیدن. زبان بسته شدن : دل بشد از دست ، دوست را به چه جویم
نطق فروبست حال دل به چه گویم.
خاقانی.
|| مقید کردن : شبی خوابم اندر بیابان فید
فروبست پای دویدن به قید.
سعدی ( بوستان )
به موی تافته پای دلم فروبستی فرهنگ عمید
۱. بستن.
۲. [مجاز] پیچیده و دشوار شدن: به حاجتی که رَوی تازه روی وخندان رو / فرونبندد کارِ گشاده پیشانی (سعدی: ۱۱۳ ).
۲. [مجاز] پیچیده و دشوار شدن: به حاجتی که رَوی تازه روی وخندان رو / فرونبندد کارِ گشاده پیشانی (سعدی: ۱۱۳ ).
کلمات دیگر: