کلمه جو
صفحه اصلی

فروبستن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - بستن مسدود کردن ۲ - مضبوط کردن . یا فرو بستن چشم ۱ - بستن چشم ۲ - طمع بریدن .

لغت نامه دهخدا

فروبستن . [ ف ُ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) بستن :
دل از دنیا بردار، به خانه بنشین پست
در خانه فروبند به فلج و به پژاوند .

رودکی .


چون سخن گوید ادیبان را بیاموزد سخن
چون سخن خواند فصیحان را فروبندد زبان .

فرخی .


چشم چون نرگس فروبندی که چی
هین عصایم کش که کورم ای اخی .

مولوی .


|| بر هم نهادن چنان که پلک چشم را. چشم بر هم نهادن بودن :
فروبسته چشم آن تن خوابناک
بدو گفت برخیز از این خون و خاک .

نظامی .


- فروبستن چشم از چیزی ؛ صرف نظر کردن از آن . دست کشیدن از آن :
دلاَّرامی که داری دل در او بند
دگر چشم از همه عالم فروبند.

سعدی (گلستان ).


- فروبستن دیده ؛ چشم بر هم نهادن .
- || در بیت زیر کنایه است از مردن :
ز دیده فروبستن روی شاه
به ناخن خراشیده شد روی ماه .

نظامی (اقبالنامه ص 257).


|| بسته شدن . بند آمدن .
فروبستشان زین سخن در نهفت
ز بیم سیاوش نیارند گفت .

فردوسی .


- فروبستن دم ؛ خاموشی گزیدن . سکوت کردن :
ز سختی به رستم فروبست دم
پرآتش دل و دیدگان پر ز نم .

فردوسی .


مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز خلق
دم فروبست عجب دارم اگر بگشایند.

خاقانی .


- فروبستن زبان کسی ؛ از سخن گفتن بازماندن یا بازداشتن :
خاقانی این سخن گفت او را زبان فروبست
تا ناگهی نباید کز تو فغان برآرد.

خاقانی


به پرواز اندرآمد مرغ جانش
فروبست از سخن گفتن زبانش .

نظامی .


- فروبستن گوش از چیزی ؛ آن را نشنیدن . به آن گوش ندادن :
ز تعلیم دانا فروبست گوش
در عیش بگشاد بر ناز نوش .

نظامی .


- فروبستن گویائی ؛ فروبستن نطق . خاموش ماندن . سخن نگفتن :
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حسرت فروبسته ست گویائی .

سعدی (طیبات )


- فروبستن نطق ؛ خاموش گردیدن . زبان بسته شدن :
دل بشد از دست ، دوست را به چه جویم
نطق فروبست حال دل به چه گویم .

خاقانی .


|| مقید کردن :
شبی خوابم اندر بیابان فید
فروبست پای دویدن به قید.

سعدی (بوستان )


به موی تافته پای دلم فروبستی
چو موی تافتی ای نیک بخت روی متاب .

سعدی (بدایع)


- فروبستن دست کسی از عمل ؛ او را از آن کار بازداشتن :
وفاتش فروبست دست از عمل .

سعدی (بوستان )


- فروبستن دست و پای کسی ؛ کنایه است از ناتوان و عاجز شدن او :
بکوشید کآرد سوی روم رای
فروبسته شد شخص را دست و پای .

نظامی .


|| منعقد کردن :
فتح و ظفر با بقاش عهد فروبسته اند
دولت دوشیزه را عقدفروبسته اند.

خاقانی .


|| ضد گشادن . بستن :
چو بگشائی گشاید بند بر تو
فروبندی فروبندند بر تو.

نظامی .


|| سد کردن . مانع شدن . (یادداشت بخط مؤلف ).

فروبستن. [ ف ُ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) بستن :
دل از دنیا بردار، به خانه بنشین پست
در خانه فروبند به فلج و به پژاوند .
رودکی.
چون سخن گوید ادیبان را بیاموزد سخن
چون سخن خواند فصیحان را فروبندد زبان.
فرخی.
چشم چون نرگس فروبندی که چی
هین عصایم کش که کورم ای اخی.
مولوی.
|| بر هم نهادن چنان که پلک چشم را. چشم بر هم نهادن بودن :
فروبسته چشم آن تن خوابناک
بدو گفت برخیز از این خون و خاک.
نظامی.
- فروبستن چشم از چیزی ؛ صرف نظر کردن از آن. دست کشیدن از آن :
دلاَّرامی که داری دل در او بند
دگر چشم از همه عالم فروبند.
سعدی ( گلستان ).
- فروبستن دیده ؛ چشم بر هم نهادن.
- || در بیت زیر کنایه است از مردن :
ز دیده فروبستن روی شاه
به ناخن خراشیده شد روی ماه.
نظامی ( اقبالنامه ص 257 ).
|| بسته شدن. بند آمدن.
فروبستشان زین سخن در نهفت
ز بیم سیاوش نیارند گفت.
فردوسی.
- فروبستن دم ؛ خاموشی گزیدن. سکوت کردن :
ز سختی به رستم فروبست دم
پرآتش دل و دیدگان پر ز نم.
فردوسی.
مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز خلق
دم فروبست عجب دارم اگر بگشایند.
خاقانی.
- فروبستن زبان کسی ؛ از سخن گفتن بازماندن یا بازداشتن :
خاقانی این سخن گفت او را زبان فروبست
تا ناگهی نباید کز تو فغان برآرد.
خاقانی
به پرواز اندرآمد مرغ جانش
فروبست از سخن گفتن زبانش.
نظامی.
- فروبستن گوش از چیزی ؛ آن را نشنیدن. به آن گوش ندادن :
ز تعلیم دانا فروبست گوش
در عیش بگشاد بر ناز نوش.
نظامی.
- فروبستن گویائی ؛ فروبستن نطق. خاموش ماندن. سخن نگفتن :
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حسرت فروبسته ست گویائی.
سعدی ( طیبات )
- فروبستن نطق ؛ خاموش گردیدن. زبان بسته شدن :
دل بشد از دست ، دوست را به چه جویم
نطق فروبست حال دل به چه گویم.
خاقانی.
|| مقید کردن :
شبی خوابم اندر بیابان فید
فروبست پای دویدن به قید.
سعدی ( بوستان )
به موی تافته پای دلم فروبستی

فرهنگ عمید

۱. بستن.
۲. [مجاز] پیچیده و دشوار شدن: به حاجتی که رَوی تازه روی وخندان رو / فرونبندد کارِ گشاده پیشانی (سعدی: ۱۱۳ ).


کلمات دیگر: