ازدر. [ اَ دَ ] (ص مرکب ) (از: از + دَر) درخور. سزاوار. لایق . (جهانگیری )(برهان ). شایسته . مناسب . حری . زیبنده . زیبای . (برهان ). برازنده . شایان . مخصوص . برای . بجهت
: فرستاد بر میمنه سی هزار
گزیده سوار ازدر کارزار.
فردوسی .
بیاراستند ازدر جهن جای
خورش با پرستنده و رهنمای .
فردوسی .
جهان دید برسان باغ بهار
در و دشت و کوه و زمین پرنگار
همه کوه نخجیر و هامون درخت
جهان ازدر مردم نیکبخت .
فردوسی .
تن خویش را ازدر فخر کرد
نشستنگه خویش استخر کرد.
فردوسی .
که فرزند ماگشت پیروزبخت
سزای مهی ازدر تاج و تخت .
فردوسی .
میان دو لشکر دو فرسنگ بود
که پهنای دشت ازدر جنگ بود.
فردوسی .
بدوگفت شمشیرزن سی هزار
ببر نامدار ازدر کارزار.
فردوسی .
کنون من ترا آزمایش کنم
یکی سوی رزمت گرایش کنم
گرم ازدر شوی یابی بگوی
همانا مرا خود پسندی تو شوی .
فردوسی .
خدای داند کآنجا چه مایه مردم بود
همه در آرزوی جنگ و جنگ را ازدر.
فرخی .
آنک ازدر خسی است فروافکند بچاه
وآنک ازدر سری است نشاندش بر سریر.
فرخی .
زینت ملک خداوندی و اندرخور ملک
صدر دیوان شه شرقی و آنرا زدری .
فرخی .
تو ازدر رزم نیستی جانا
ای ازدر بزم و ازدر گلشن .
فرخی .
از بسکه شب و روز کشم بیدادت
چون موم شدم زان دل چون پولادت
ای ازدر آنکه دل نیارد یادت
چندانکه مرا غم است شادی بادت .
ابوحنیفه ٔ اسکافی .
نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت
که اسب و تیغ و زن آمد، سه گانه ، ازدر دار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی .
ای من رهی آن ماه که چه مست و چه هشیار
اندر بر عاشق زدر بوس و کنار است .
معزی .
ریش از پی کندن پیاپی
سر ازدر سیلی دمادم .
انوری .
صورت مردان طلب کزدر میدان بود
نقش بر ایوان چه سود رستم و اسفندیار.
خاقانی (دیوان ص 114).
کتف محمد ازدر مهر نبوتست
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.
خاقانی .
روز ازدر بزم است و شراب ازدر خوردن
هرچند چمن نیست کنون ازدر دیدار.
خاقانی .
کوه را زر چه سود بر کمرش
که شهان را زر ازدر کمر است .
خاقانی .
آن پرده ای که ازدر سلطان انجم است
آویختند بر در این کعبه آشکار.
خاقانی .
طلب از یافت نکوتر من و مرکوب طلب
کان براق ازدر میدان بخراسان یابم .
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 294).
آنکس که گرفت از در تو بیهده دوری
تا از در تو دور شده ازدر دار است .
؟
-
ازدرِ... شدن ؛ شایسته و لایق آن گردیدن
: بپروردی این شوم ناپاک را [ سیاوش ]
پدروار نسپردیش خاک را
همی داشتی تا برآورد پر
شد از مهر شاه ازدر تاج زر.
فردوسی .