متخیله
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
متخیلة. [ م ُ ت َ خ َی ْ ی ِ ل َ ] ( ع ص ) مُتَخایِلَة. ارض متخیلة و متخایلة؛ زمینی که گیاه و سبزی در آن برآمده گسترده شده باشد و گلهای آن شکفته باشد. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به متخایل و متخایلة شود.
متخیله. [ م ُ ت َ خ َی ْ ی ِل َ / ل ِ ] ( ع ص ) قوتی است در دماغ که ترکیب بعضی صور به بعضی معنی می کند و گاهی چیزهای دیده و نادیده راست یا دروغ را نقش می نماید. ( آنندراج ) ( غیاث ). مأخوذ از تازی ، قوه ای که ترکیب می کند بعضی صور را به بعضی دیگر و چیزهای دیده و نادیده و راست و دروغ را دردماغ نقش می کند و بندور نیز گویند. ( ناظم الاطباء ). قوه ای است که تصرف می کند در صور محسوسه و هم تصرف می کند در معانی جزئیه که منتزع از آن صور باشد. و آن تصرف یا به ترکیب حاصل می شود یا به تفصیل ، مانند این که تصور شود انسان دو سردارد یا بدون سر می باشد. این قوه ، هرگاه در خدمت عقل بکار برده شود آن را متفکره خوانند و اگر وهم آن را برای درک محسوسات بکار بگمارد، آن را متخیله گویند. ( از تعریفات جرجانی ص 134 ). || قوه ای در نفس انسان که موجب پیدایش خیال گردد، و آن صورت های مصوره را به یکدیگر پیوند دهد. ( دانشنامه ) : سوم قوت متخیله است ، و چون او را با نفس حیوانی یار کنند متخیله گویند. ( چهارمقاله ). از این وساوس و هواجس و متخیلات و متوهمات چندان بر وی غلبه کرد که مثال داد تا پسر را سیاست کنند. ( سندبادنامه ص 225 ).
متخیله . [ م ُ ت َ خ َی ْ ی ِل َ / ل ِ ] (ع ص ) قوتی است در دماغ که ترکیب بعضی صور به بعضی معنی می کند و گاهی چیزهای دیده و نادیده راست یا دروغ را نقش می نماید. (آنندراج ) (غیاث ). مأخوذ از تازی ، قوه ای که ترکیب می کند بعضی صور را به بعضی دیگر و چیزهای دیده و نادیده و راست و دروغ را دردماغ نقش می کند و بندور نیز گویند. (ناظم الاطباء). قوه ای است که تصرف می کند در صور محسوسه و هم تصرف می کند در معانی جزئیه ٔ که منتزع از آن صور باشد. و آن تصرف یا به ترکیب حاصل می شود یا به تفصیل ، مانند این که تصور شود انسان دو سردارد یا بدون سر می باشد. این قوه ، هرگاه در خدمت عقل بکار برده شود آن را متفکره خوانند و اگر وهم آن را برای درک محسوسات بکار بگمارد، آن را متخیله گویند. (از تعریفات جرجانی ص 134). || قوه ای در نفس انسان که موجب پیدایش خیال گردد، و آن صورت های مصوره را به یکدیگر پیوند دهد. (دانشنامه ) : سوم قوت متخیله است ، و چون او را با نفس حیوانی یار کنند متخیله گویند. (چهارمقاله ). از این وساوس و هواجس و متخیلات و متوهمات چندان بر وی غلبه کرد که مثال داد تا پسر را سیاست کنند. (سندبادنامه ص 225).
متخیلة. [ م ُ ت َ خ َی ْ ی َ ل َ ] (ع ص ) خیال کرده شده . (آنندراج ) (غیاث ). || (اِ) محل خیال که دماغ باشد. (آنندراج ) (غیاث ). و رجوع به تخیل شود.
متخیلة. [ م ُ ت َ خ َی ْ ی ِ ل َ ] (ع ص ) مُتَخایِلَة. ارض متخیلة و متخایلة؛ زمینی که گیاه و سبزی در آن برآمده گسترده شده باشد و گلهای آن شکفته باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به متخایل و متخایلة شود.