( مصدر ) بزرگ منشی کردن خود را بزرگ پنداشتن .
تکبر کردن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
تکبر کردن. [ ت َ ک َ ب ب ُ ک َدَ ] ( مص مرکب ) غرور و خودبینی کردن. گردنکشی و گستاخی کردن. خود را بر دیگران برتر نشان دادن. مردم رادر مقابل خود ناچیز و بیمقدار پنداشتن :
کسی کو تکبر کند باکسان
به خواری شود کمتر از ناکسان.
نمایی که پیشت تکبرکنان.
نداند که حشمت به حلم اندر است.
که دستت گرفتند و برخاستی.
دولت پارینه تصور کنی.
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند.
کسی کو تکبر کند باکسان
به خواری شود کمتر از ناکسان.
( بوستان ).
تو نیز ار تکبر کنی همچنان نمایی که پیشت تکبرکنان.
( بوستان ).
تکبر کند مرد حشمت پرست نداند که حشمت به حلم اندر است.
( بوستان ).
تکبر مکن بر ره راستی که دستت گرفتند و برخاستی.
( بوستان ).
چند خرامی و تکبر کنی دولت پارینه تصور کنی.
( گلستان ).
تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند.
سعدی.
کلمات دیگر: