( صفت ) ۱ - بچه دیو دیو نژاد . ۲ - اسب قوی هیکل و تیز دو .
دیوزاد
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
دیوزاد. [ وْ ] ( ن مف مرکب ) دیوزاده. زاده شده از دیو. بچه دیو. ( ناظم الاطباء ). از نژاد دیو. از تخمه دیوان :
که گر گیو گودرز و آن دیوزاد
شوند ابر غرنده یا تیزباد.
که آنجا سیاوخش دارد نژاد.
بچنگ است ما را غم و سرد باد.
بدان اژدهاپیکر دیوزاد.
مهزاد به دیوزاد دادن.
تویی دیوبند از تو خواهیم داد.
شبیخون من چونت آید بیاد.
به چابک روی پیکرش دیوزاد.
که گر گیو گودرز و آن دیوزاد
شوند ابر غرنده یا تیزباد.
فردوسی.
که برد آگهی نزد آن دیوزادکه آنجا سیاوخش دارد نژاد.
فردوسی.
کنون چون گشاده شد آن دیوزادبچنگ است ما را غم و سرد باد.
فردوسی.
بطمع بزرگیم بدهی ببادبدان اژدهاپیکر دیوزاد.
اسدی.
گل را نتوان بباد دادن مهزاد به دیوزاد دادن.
نظامی.
همه در هراسیم ازین دیوزادتویی دیوبند از تو خواهیم داد.
نظامی.
بمن بانگ برزد که ای دیوزادشبیخون من چونت آید بیاد.
نظامی.
|| کنایه از اسب قوی هیکل و تیزرو. ( غیاث ) ( آنندراج ) : به چابک روی پیکرش دیوزاد.
نظامی.
|| خسرو دیوزاد، نامی از نامهای پهلوانان افسانه های قدیم. ( یادداشت مؤلف ).فرهنگ عمید
۱. بچۀ دیو، دیونژاد.
۲. (اسم ) [مجاز] اسب قوی هیکل.
۲. (اسم ) [مجاز] اسب قوی هیکل.
کلمات دیگر: