کلمه جو
صفحه اصلی

بلغ

فرهنگ فارسی

جمع بلغه

لغت نامه دهخدا

بلغ. [ ب َ ] ( ع ص ) مرد فصیح. رساننده سخن آنجا که خواهد. ( منتهی الارب ). بلیغ. ( اقرب الموارد ). بِلغ یا بِلَغ. و رجوع به بِلغ و بلیغ شود. || أمراﷲ بلغ؛ یعنی حکم خدا روان و نافذ است. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). جیش بلغ، نیز بدین معنی است. ( منتهی الارب ).جیش بلغ؛ سپاهی که هرجا خواهد رسد. ( از ذیل اقرب الموارد از لسان ). || أحمق بلغ؛ احمق که باحماقت خود به مراد رسد، یا بسیار احمق. ( منتهی الارب ). احمق که با وجود حماقتش به مراد برسد. ( از اقرب الموارد ). بِلغ. بَلغة. و رجوع به بِلَغ و بلغة شود. || اللهم سمع لابلغ، یا سمعا لابلغا ( به رفعو نصب )؛ خداوندا مسموع شود و بوقوع نیاید، و یا آن را کسی گوید که خبری را بشنود و تعجب نکند. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و در فارسی بجای آن این جمله گویند: بشنو و باور مکن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).

بلغ. [ ب َ ل َ غ َ ] ( ع فعل ) رمز است بلغت المقابله را. صیغه ماضی است ، و آن علامتی است که در مقابله کتاب بر کناره ورق نویسند تا معلوم شود که مقابله صحت کتاب تا آنجا رسیده. ( از غیاث اللغات ) ( از آنندراج ). بَلَغَة. و رجوع به بلغة شود.

بلغ. [ ب ِ ] ( ع ص ) مردبلیغ. ( منتهی الارب ) ( از ذیل اقرب الموارد ). و رجوع به بلغ شود. || أحمق بلغ، به معنای احمق بَلغ است. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به بَلغ شود. || رجل بلغ مِلغ؛ مرد خبیث فرومایه بدزبان. ( منتهی الارب ). خبیث. ( اقرب الموارد ).

بلغ. [ ب ِ ل َ ] ( ع ص ) مرد بلیغ. ( منتهی الارب ). بَلغ و بُلغ. رجوع به بَلغ شود.

بلغ. [ ب ُ ] ( ع اِ ) ج ِ بُلغة. ( منتهی الارب ). رجوع به بلغة شود.

بلغ. [ ب َ ] (ع ص ) مرد فصیح . رساننده ٔ سخن آنجا که خواهد. (منتهی الارب ). بلیغ. (اقرب الموارد). بِلغ یا بِلَغ. و رجوع به بِلغ و بلیغ شود. || أمراﷲ بلغ؛ یعنی حکم خدا روان و نافذ است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). جیش بلغ، نیز بدین معنی است . (منتهی الارب ).جیش بلغ؛ سپاهی که هرجا خواهد رسد. (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). || أحمق بلغ؛ احمق که باحماقت خود به مراد رسد، یا بسیار احمق . (منتهی الارب ). احمق که با وجود حماقتش به مراد برسد. (از اقرب الموارد). بِلغ. بَلغة. و رجوع به بِلَغ و بلغة شود. || اللهم سمع لابلغ، یا سمعا لابلغا (به رفعو نصب )؛ خداوندا مسموع شود و بوقوع نیاید، و یا آن را کسی گوید که خبری را بشنود و تعجب نکند. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و در فارسی بجای آن این جمله گویند: بشنو و باور مکن . (یادداشت مرحوم دهخدا).


بلغ. [ ب َ ل َ غ َ ] (ع فعل ) رمز است بلغت المقابله را. صیغه ٔ ماضی است ، و آن علامتی است که در مقابله ٔ کتاب بر کناره ٔ ورق نویسند تا معلوم شود که مقابله ٔ صحت کتاب تا آنجا رسیده . (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ). بَلَغَة. و رجوع به بلغة شود.


بلغ. [ ب ِ ] (ع ص ) مردبلیغ. (منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد). و رجوع به بلغ شود. || أحمق بلغ، به معنای احمق بَلغ است . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به بَلغ شود. || رجل بلغ مِلغ؛ مرد خبیث فرومایه ٔ بدزبان . (منتهی الارب ). خبیث . (اقرب الموارد).


بلغ. [ ب ِ ل َ ] (ع ص ) مرد بلیغ. (منتهی الارب ). بَلغ و بُلغ. رجوع به بَلغ شود.


بلغ. [ ب ُ ] (ع اِ) ج ِ بُلغة. (منتهی الارب ). رجوع به بلغة شود.


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی بَلِّغْ: برسان -تبلیغ کن
معنی بَلَغَ: رسید
معنی سَّعْیَ: تلاش و کوشش (در عبارت "فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ ﭐلسَّعْیَ " منظور از رسیدن به حد سعی و کوشش رسیدن به آن حد از عمر است که آدمی عادتاً میتواند برای حوائج زندگی خود کوشش کند و این همان سن بلوغ است )
معنی حُکْمَ: حُکم -فرمان محکم ونافذ واستوار- بریدن نزاع به وسیله قضا -علم به معارف حقه الهیه و کشف حقایقی که در پرده غیب است ، و از نظر عادی پنهان است میباشد (درعباراتی نظیر "وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ ءَاتَیْنَاهُ حُکْماً وَعِلْماً "و"ءَاتَیْنَاهُ ﭐلْحُکْمَ صَبِی...
معنی أَحْلَامِ: چیزهایی که در خواب می بینند(جمع حُلم یا حُلُم جمع حلم به معنی آنچه که شخص خوابیده در خواب خود میبیند ، و بعید نیست که اصل در معنای آن تصوراتی باشد که انسان از داخل نفس خود بدون واسطه حواس ظاهری دارد ،عقل را هم حلم مینامند ، چون عقل عبارت است از استقا...
معنی أَحْلَامُهُم: عقلهایشان - چیزهایی که در خواب و خیال خود دیده اند(جمع حُلم یا حُلُم جمع حلم به معنی آنچه که شخص خوابیده در خواب خود میبیند ، و بعید نیست که اصل در معنای آن تصوراتی باشد که انسان از داخل نفس خود بدون واسطه حواس ظاهری دارد ،عقل را هم حلم مینامند ، چون...
تکرار در قرآن: ۷۷(بار)

پیشنهاد کاربران

[ ب َ ] در گویش شهرستان بهاباد به محل ورود آب به باغ یا جوی های فرعی بلغ می گویند و بلغ گرفتن به معنای بستن مدخل ها تا آب را به محل باغ مورد نظر هدایت کنند.


کلمات دیگر: