مترادف گرداندن : به گردش درآوردن، پردادن، چرخاندن، حرکت دادن، برگردانیدن، تحریف کردن، تغییردادن، دگرگون ساختن، منحرف کردن
گرداندن
مترادف گرداندن : به گردش درآوردن، پردادن، چرخاندن، حرکت دادن، برگردانیدن، تحریف کردن، تغییردادن، دگرگون ساختن، منحرف کردن
فارسی به انگلیسی
to turn (round), to manage, to run, to ward off
manage, recycle, roll, set, turn, twirl, whirl, wind
فارسی به عربی
ادر , اشتغل , الو , دور , عجلة , عملیة
( گرداندن (امور ) ) رجل
( گرداندن (امور ) ) رجل
ادر , اشتغل , الو , دور , عجلة , عملية
مترادف و متضاد
۱. بهگردشدرآوردن، پردادن، چرخاندن، حرکتدادن
۲. برگردانیدن، تحریف کردن، تغییردادن، دگرگون ساختن، منحرف کردن
عمل، گردش، اداره، ساخت، بهره برداری، گرداندن، عمل جراحی، عملکرد
قطع کردن، عمل کردن، بکار انداختن، اداره کردن، گرداندن، راه انداختن، بفعالیت واداشتن، بهره برداری کردن، دایر بودن، عمل جراحی کردن
اداره کردن، گرداندن
اداره کردن، ضبط کردن، سرپرستی کردن، از پیش بردن، گرداندن، مباشرت کردن
عطف کردن، تغییر دادن، بر گرداندن، پیچاندن، وارونه کردن، تبدیل کردن، خیش زدن، خیش کشیدن، منحرف شدن، معطوف داشتن، چرخ زدن، پشت و رو کردن، تاه زدن، گشتن، گرداندن، معکوس کردن، پیچ خوردن، چرخیدن، تغییر جهت دادن، چرخ خوردن، دگرگون ساختن
واداشتن، پیچاندن، چلاندن، گرداندن، زور اوردن، بزور قاپیدن و غصب کردن
گرداندن، چرخیدن
خم کردن، کج کردن، منحنی کردن، صرف کردن، گرداندن
بهگردشدرآوردن، پردادن، چرخاندن، حرکتدادن
برگردانیدن، تحریف کردن، تغییردادن، دگرگون ساختن، منحرف کردن
فرهنگ فارسی
گردانیدن:گردش دادن، چرخانیدن، چیزی رادرگردچیزدیگرحرکت دادن، تغییردادنگرداننده:گردش دهنده، چرخاننده
( مصدر ) ۱ - گردش دادن حرکت دادن : ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم . ( سعدی ) ۲ - بدور در آوردن چرخاندن : بیامد بمانند آهنگران بگرداند رستم عمود گران . ۳ - تغییر دادن دیگر گون کردن : کاردین و شریعت بدست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند . ۴ - واژگونه ساختن معکوس کردن : همی تا بگردانی انگشتری جهان را دگرگون شده داوری . ۵ - ترجمه کردن تفسیر کردن . ۶ - در ترکیبات بمعنی کردن آید : بیمار گرداندن عاجز گرداندن غافل گرداندن و غیره . یا گرداندن از کسی مری را . آنرا از وی گرفتن : منصور ... سفاح را گفت : بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچ خواهد کردن با این شوکت و عظمت که من از او می بینم ... یا گرداندن از چیزی امری را . آنرا از وی دور کردن دفع کردن آن از وی : بتخت و سپاه و بشمشیر و گنج زکشور بگردانم این درد و رنج . یا گرداندن لباس . عوض کردن آن تغییر دادن آن .
( مصدر ) ۱ - گردش دادن حرکت دادن : ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم . ( سعدی ) ۲ - بدور در آوردن چرخاندن : بیامد بمانند آهنگران بگرداند رستم عمود گران . ۳ - تغییر دادن دیگر گون کردن : کاردین و شریعت بدست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند . ۴ - واژگونه ساختن معکوس کردن : همی تا بگردانی انگشتری جهان را دگرگون شده داوری . ۵ - ترجمه کردن تفسیر کردن . ۶ - در ترکیبات بمعنی کردن آید : بیمار گرداندن عاجز گرداندن غافل گرداندن و غیره . یا گرداندن از کسی مری را . آنرا از وی گرفتن : منصور ... سفاح را گفت : بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچ خواهد کردن با این شوکت و عظمت که من از او می بینم ... یا گرداندن از چیزی امری را . آنرا از وی دور کردن دفع کردن آن از وی : بتخت و سپاه و بشمشیر و گنج زکشور بگردانم این درد و رنج . یا گرداندن لباس . عوض کردن آن تغییر دادن آن .
فرهنگ معین
(گَ دَ ) (مص م . ) ۱ - تغییر دادن ، دگرگون کردن ، چرخاندن . ۲ - به گردش درآوردن و تعارف کردن . ۳ - تغییر جهت دادن ، برگرداندن . ۴ - اداره کردن .
لغت نامه دهخدا
گرداندن. [ گ َ دَ ] ( مص ) تغییر دادن. عوض کردن. دگرگون کردن :
وین که بگرداند هزمان همی
بلبل نونو بشگفتی نواش.
نگرداندجز آنکش چرخ چاکر.
خطاب خسرو انجم کنون بگردانند
که مصلحت نبود خسروی به انبازی.
ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان.
بگردد بر او سکه ملک و مال.
مطرب آهنگ بگردان که دگر هیچ نماند
که از این پرده که گفتی بدرافتد رازم.
کی دل بجای داری پیش دو چشم او
گر چشم را به غمزه بگرداند از وریب.
بگرداند رستم عمود گران.
ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم.
به خواری بگرداندش ده به ده.
تو این داد بر شاه کسری بدار
وین که بگرداند هزمان همی
بلبل نونو بشگفتی نواش.
ناصرخسرو.
بدان کاین مال ما و حال این چرخ نگرداندجز آنکش چرخ چاکر.
ناصرخسرو.
سیمرغ گفت : به خدا ایمان آرم ، اما آنچه بنده تواند کرد و قضا بگرداند، گفت : توانی قضا بگردانی ؟ گفت : بلی. ( قصص الانبیاء ص 173 ). اگر بودنی است و خدای تعالی در آن حکمی نهاده است کس نتواند که آن را بگرداند. ( مجمل التواریخ و القصص ). کار دین و شریعت به دست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند. ( کتاب النقض ص 306 ).خطاب خسرو انجم کنون بگردانند
که مصلحت نبود خسروی به انبازی.
ظهیر.
ز هر یادی که بی او لب بگردان ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان.
نظامی.
چو مردم بگرداند آئین و حال بگردد بر او سکه ملک و مال.
نظامی.
گفت : این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم ، نخواهم که از برای خلق بگردانم و همچنان بگذشت. ( تذکرة الاولیاء عطار ).مطرب آهنگ بگردان که دگر هیچ نماند
که از این پرده که گفتی بدرافتد رازم.
سعدی ( طیبات ).
|| از کسی گرفتن : منصور... سفاح را گفت بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچه خواهد تواند کردن با این شوکت و عظمت که من او را می بینم. ( مجمل التواریخ و القصص ). || گاه با کلمه های دیگر، چون : عاجز،غافل ، بیمار... ترکیب شود و به معنی کردن آید : و گفت : یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند و بسی عاجز را به مردی رساند. ( تذکرة الاولیاء عطار ). || چرخاندن. حرکت دادن. به دور درآوردن. به گردش درآوردن : کی دل بجای داری پیش دو چشم او
گر چشم را به غمزه بگرداند از وریب.
شهید.
بیامد بمانند آهنگران بگرداند رستم عمود گران.
فردوسی.
خدا جبرئیل را بفرستاد که ایشان را از آن پهلو به آن پهلو بگرداند. ( قصص الانبیاء ص 200 ).ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم.
سعدی ( طیبات ).
چو هر ساعتش نفس گوید بده به خواری بگرداندش ده به ده.
سعدی ( بوستان چ یوسفی ص 56 ).
|| بمجاز، دور کردن. دفع کردن : تو این داد بر شاه کسری بدار
گرداندن . [ گ َ دَ ] (مص ) تغییر دادن . عوض کردن . دگرگون کردن :
وین که بگرداند هزمان همی
بلبل نونو بشگفتی نواش .
بدان کاین مال ما و حال این چرخ
نگرداندجز آنکش چرخ چاکر.
سیمرغ گفت : به خدا ایمان آرم ، اما آنچه بنده تواند کرد و قضا بگرداند، گفت : توانی قضا بگردانی ؟ گفت : بلی . (قصص الانبیاء ص 173). اگر بودنی است و خدای تعالی در آن حکمی نهاده است کس نتواند که آن را بگرداند. (مجمل التواریخ و القصص ). کار دین و شریعت به دست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند. (کتاب النقض ص 306).
خطاب خسرو انجم کنون بگردانند
که مصلحت نبود خسروی به انبازی .
ز هر یادی که بی او لب بگردان
ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان .
چو مردم بگرداند آئین و حال
بگردد بر او سکه ملک و مال .
گفت : این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم ، نخواهم که از برای خلق بگردانم و همچنان بگذشت . (تذکرة الاولیاء عطار).
مطرب آهنگ بگردان که دگر هیچ نماند
که از این پرده که گفتی بدرافتد رازم .
|| از کسی گرفتن : منصور... سفاح را گفت بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچه خواهد تواند کردن با این شوکت و عظمت که من او را می بینم . (مجمل التواریخ و القصص ). || گاه با کلمه های دیگر، چون : عاجز،غافل ، بیمار... ترکیب شود و به معنی کردن آید : و گفت : یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند و بسی عاجز را به مردی رساند. (تذکرة الاولیاء عطار). || چرخاندن . حرکت دادن . به دور درآوردن . به گردش درآوردن :
کی دل بجای داری پیش دو چشم او
گر چشم را به غمزه بگرداند از وریب .
بیامد بمانند آهنگران
بگرداند رستم عمود گران .
خدا جبرئیل را بفرستاد که ایشان را از آن پهلو به آن پهلو بگرداند. (قصص الانبیاء ص 200).
ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم .
چو هر ساعتش نفس گوید بده
به خواری بگرداندش ده به ده .
|| بمجاز، دور کردن . دفع کردن :
تو این داد بر شاه کسری بدار
بگردان ز جانش بد روزگار.
به تخت و سپاه و به شمشیر و گنج
ز کشور بگردانم این درد و رنج .
مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان
وگر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم .
دعای زنده دلانت بلا بگرداند
غم رعیت درویش بردهدشادی .
- بازگرداندن ؛ برگرداندن . مراجعت دادن :
وگر بازگردانم از پیش زال
برآرد بکردار سیمرغ بال .
- پای گرداندن ؛ پای جدا کردن . پای برداشتن از... :
به نام جهان آفرین یک خدای
که رستم نگرداند از رخش پای .
و رجوع به گردانیدن شود.
- دل گرداندن ؛ تغییر رأی و عقیده دادن :
به کاووس گفت ای جهاندیده شاه !
تو دل را مگردان ز آئین و راه .
- روی گرداندن ؛ اعراض کردن :
چنین داد پاسخ که با یاد اوی
نگردانم از تیغ پولاد روی .
- زبان گرداندن ؛ سخن گفتن . تکلم کردن :
مگردان زبان را بتندی به روی
مبادا کز آن رنجت آید به روی .
مروپیش او جز به بیگانگی
مگردان زبان جز به دیوانگی .
و رجوع به گردان شود.
- سخن گرداندن ؛سخن را عوض کردن . بحث دیگری به میان آوردن . به مسئله ٔ دیگری پرداختن :
که بااین سران هرچه خواهی بکن
و زین پس ز مزدک مگردان سخن .
- سر گرداندن ؛ به سر گرداندن . مجازاً چرخاندن :
من سر ز خط تو برنمیگیرم
ور چون قلمم بسر بگردانی .
- عنان گرداندن ؛ رو آوردن و برگشتن :
سوی شهر ایران بگردان عنان
وگرنه زمانت سر آرد سنان .
- || بازگشتن و اعراض کردن :
گر تو از من عنان نگردانی
من به شمشیر رو نگردانم .
چرا به سرکشی از من عنان بگردانی
مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی .
رجوع به گردانیدن و هر یک از اینها شود.
وین که بگرداند هزمان همی
بلبل نونو بشگفتی نواش .
ناصرخسرو.
بدان کاین مال ما و حال این چرخ
نگرداندجز آنکش چرخ چاکر.
ناصرخسرو.
سیمرغ گفت : به خدا ایمان آرم ، اما آنچه بنده تواند کرد و قضا بگرداند، گفت : توانی قضا بگردانی ؟ گفت : بلی . (قصص الانبیاء ص 173). اگر بودنی است و خدای تعالی در آن حکمی نهاده است کس نتواند که آن را بگرداند. (مجمل التواریخ و القصص ). کار دین و شریعت به دست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند. (کتاب النقض ص 306).
خطاب خسرو انجم کنون بگردانند
که مصلحت نبود خسروی به انبازی .
ظهیر.
ز هر یادی که بی او لب بگردان
ز هرچ آن نیست او مذهب بگردان .
نظامی .
چو مردم بگرداند آئین و حال
بگردد بر او سکه ملک و مال .
نظامی .
گفت : این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم ، نخواهم که از برای خلق بگردانم و همچنان بگذشت . (تذکرة الاولیاء عطار).
مطرب آهنگ بگردان که دگر هیچ نماند
که از این پرده که گفتی بدرافتد رازم .
سعدی (طیبات ).
|| از کسی گرفتن : منصور... سفاح را گفت بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچه خواهد تواند کردن با این شوکت و عظمت که من او را می بینم . (مجمل التواریخ و القصص ). || گاه با کلمه های دیگر، چون : عاجز،غافل ، بیمار... ترکیب شود و به معنی کردن آید : و گفت : یگانگی او بسیار مردان مرد را عاجز گرداند و بسی عاجز را به مردی رساند. (تذکرة الاولیاء عطار). || چرخاندن . حرکت دادن . به دور درآوردن . به گردش درآوردن :
کی دل بجای داری پیش دو چشم او
گر چشم را به غمزه بگرداند از وریب .
شهید.
بیامد بمانند آهنگران
بگرداند رستم عمود گران .
فردوسی .
خدا جبرئیل را بفرستاد که ایشان را از آن پهلو به آن پهلو بگرداند. (قصص الانبیاء ص 200).
ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم .
سعدی (طیبات ).
چو هر ساعتش نفس گوید بده
به خواری بگرداندش ده به ده .
سعدی (بوستان چ یوسفی ص 56).
|| بمجاز، دور کردن . دفع کردن :
تو این داد بر شاه کسری بدار
بگردان ز جانش بد روزگار.
فردوسی .
به تخت و سپاه و به شمشیر و گنج
ز کشور بگردانم این درد و رنج .
فردوسی .
مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان
وگر جنگ مغل باشد نگردانی ز محرابم .
سعدی (بدایع).
دعای زنده دلانت بلا بگرداند
غم رعیت درویش بردهدشادی .
سعدی .
- بازگرداندن ؛ برگرداندن . مراجعت دادن :
وگر بازگردانم از پیش زال
برآرد بکردار سیمرغ بال .
فردوسی .
- پای گرداندن ؛ پای جدا کردن . پای برداشتن از... :
به نام جهان آفرین یک خدای
که رستم نگرداند از رخش پای .
فردوسی .
و رجوع به گردانیدن شود.
- دل گرداندن ؛ تغییر رأی و عقیده دادن :
به کاووس گفت ای جهاندیده شاه !
تو دل را مگردان ز آئین و راه .
فردوسی .
- روی گرداندن ؛ اعراض کردن :
چنین داد پاسخ که با یاد اوی
نگردانم از تیغ پولاد روی .
فردوسی .
- زبان گرداندن ؛ سخن گفتن . تکلم کردن :
مگردان زبان را بتندی به روی
مبادا کز آن رنجت آید به روی .
فردوسی .
مروپیش او جز به بیگانگی
مگردان زبان جز به دیوانگی .
فردوسی .
و رجوع به گردان شود.
- سخن گرداندن ؛سخن را عوض کردن . بحث دیگری به میان آوردن . به مسئله ٔ دیگری پرداختن :
که بااین سران هرچه خواهی بکن
و زین پس ز مزدک مگردان سخن .
فردوسی .
- سر گرداندن ؛ به سر گرداندن . مجازاً چرخاندن :
من سر ز خط تو برنمیگیرم
ور چون قلمم بسر بگردانی .
سعدی (طیبات ).
- عنان گرداندن ؛ رو آوردن و برگشتن :
سوی شهر ایران بگردان عنان
وگرنه زمانت سر آرد سنان .
فردوسی .
- || بازگشتن و اعراض کردن :
گر تو از من عنان نگردانی
من به شمشیر رو نگردانم .
سعدی .
چرا به سرکشی از من عنان بگردانی
مکن که بیخودم اندر جهان بگردانی .
سعدی (بدایع).
رجوع به گردانیدن و هر یک از اینها شود.
فرهنگ عمید
۱. گردش دادن.
۲. چرخانیدن.
۳. چیزی را در گرد چیز دیگر حرکت دادن.
۴. [مجاز] تغییر دادن.
۲. چرخانیدن.
۳. چیزی را در گرد چیز دیگر حرکت دادن.
۴. [مجاز] تغییر دادن.
کلمات دیگر: