کلمه جو
صفحه اصلی

لغوی


مترادف لغوی : لغت شناس، لفظپرداز، واژه شناس

متضاد لغوی : نحوی

فارسی به انگلیسی

literal


lexicographer


literal, lexicographic, lexicographer, verbal

literal, verbal


عربی به فارسی

زبانشناس , متخصص زبان شناسي , زبان دان


وابسته به زبان شناسي


مترادف و متضاد

lexical (صفت)
حرفی، لغوی، واژه ای، کلمه ای، وابسته به فرهنگ لغات، وابسته به فرهنگ نویسی

لغت‌شناس، لفظپرداز، واژه‌شناس ≠ نحوی


فرهنگ فارسی

منسوب ومربوطبه لغت، کسی که علم لغت میداند
( صفت ) منسوب به لغت : ۱- مربوط به لغت وابسته به لغت : تا تصریف اوزان لغوی و شعری بر یک نسق باشد . ۲- دانشمند لغت لغت شناس جمع : لغویون لغویین ( بسیاق عربی ) لغویان ( بسیاق پارسی ) : ... چنانکه لغویان گویند ضرب بر وزن فعل است .
موضعی است در شعر عروه بن معروف الاسدی . مشهور به ابن حجله .

فرهنگ معین

( لُ غَ یُ ) [ ع . ] (ص نسب . )منسوب به لغت . ۱ - لغت شناس . ۲ - وابسته به لغت . ج . لغویون .

لغت نامه دهخدا

لغوی. [ ل ُ غ َ وی ی ] ( ع ص نسبی ) منسوب به لغت. || دانشمند علم لغت . مردی که دانش لغت دارد. دانای به علم لغت. عالم به لغت. ج ، لغویون ، لغویین :
چو ابن رومی شاعر چو ابن مقله دبیر
چو ابن معتز نحوی چو اصمعی لغوی .
منوچهری.

لغوی.[ ل َ وا ] ( ع ص ، اِ ) سخن بیهوده. لغو. || هیچکاره از هر چیزی. لغو. || خطا. لغو. || بانگ مرغ سنگخوار. لغط. ( منتهی الارب ).

لغوی. [ ل َ وا ] ( اِخ ) موضعی است در شعر عروةبن معروف الاسدی ، مشهور به ابن حجلة. ( از معجم البلدان ).

لغوی . [ ل َ وا ] (اِخ ) موضعی است در شعر عروةبن معروف الاسدی ، مشهور به ابن حجلة. (از معجم البلدان ).


لغوی . [ ل ُ غ َ وی ی ] (ع ص نسبی ) منسوب به لغت . || دانشمند علم لغت . مردی که دانش لغت دارد. دانای به علم لغت . عالم به لغت . ج ، لغویون ، لغویین :
چو ابن رومی شاعر چو ابن مقله دبیر
چو ابن معتز نحوی چو اصمعی لغوی .

منوچهری .



لغوی .[ ل َ وا ] (ع ص ، اِ) سخن بیهوده . لغو. || هیچکاره از هر چیزی . لغو. || خطا. لغو. || بانگ مرغ سنگخوار. لغط. (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. مربوط به لغت.
۲. (صفت نسبی، اسم ) کسی که علم لغت می داند، لغت دان، زبان شناس.

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی إِبْکَارِ: بامداد - صبحگاه -طرف ابتدای روز ( معنای اصلی و لغوی این کلمه استعجال و شتابزدگی بوده است )
معنی نَفَخَ: دمید(نفخ به معنای دمیدن هوا در داخل جسمی است بوسیله دهان یا وسیلهای دیگر - این معنای لغوی نفخ است ، ولی آن را بطور کنایه در تاثیر گذاشتن در چیزی و یا القاء امر غیر محسوسی در آن چیز استعمال میکنند )
معنی نُفِخَ: دمیده شد (نفخ به معنای دمیدن هوا در داخل جسمی است بوسیله دهان یا وسیلهای دیگر - این معنای لغوی نفخ است ، ولی آن را بطور کنایه در تاثیر گذاشتن در چیزی و یا القاء امر غیر محسوسی در آن چیز استعمال میکنند )
معنی نَفَخْتُ: دمیدم(نفخ به معنای دمیدن هوا در داخل جسمی است بوسیله دهان یا وسیلهای دیگر - این معنای لغوی نفخ است ، ولی آن را بطور کنایه در تاثیر گذاشتن در چیزی و یا القاء امر غیر محسوسی در آن چیز استعمال میکنند )
معنی نَفْخَةٌ: دمیدن(نفخ به معنای دمیدن هوا در داخل جسمی است بوسیله دهان یا وسیلهای دیگر - این معنای لغوی نفخ است ، ولی آن را بطور کنایه در تاثیر گذاشتن در چیزی و یا القاء امر غیر محسوسی در آن چیز استعمال میکنند )
معنی نَفَخْنَا: دمیدیم(نفخ به معنای دمیدن هوا در داخل جسمی است بوسیله دهان یا وسیلهای دیگر - این معنای لغوی نفخ است ، ولی آن را بطور کنایه در تاثیر گذاشتن در چیزی و یا القاء امر غیر محسوسی در آن چیز استعمال میکنند )
معنی یُنفَخُ: دمیده می شود (نفخ به معنای دمیدن هوا در داخل جسمی است بوسیله دهان یا وسیلهای دیگر - این معنای لغوی نفخ است ، ولی آن را بطور کنایه در تاثیر گذاشتن در چیزی و یا القاء امر غیر محسوسی در آن چیز استعمال میکنند )
معنی ﭐسْتَفْتِهِمْ: ازآنان بپرس(با جدیت) (کلمه فتوا به معنای پاسخ دادن به حکمی است که تشخیص دلیل آن برای دیگران مشکل باشد و چون گفته میشود : من از فلانی استفتاء کردم و او به من چنین افتاء کرد معنای این است که من از او حکم شرع را پرسیدم و او حکم را برایم بیان کرد . و آنچ...
معنی مُّسْتَمِرٍّ: مستمر - بی وقفه -پی در پی (معنای فرستادن باد در روزی نحس مستمر" إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَیْهِمْ رِیحاً صَرْصَراً فِی یَوْمِ نَحْسٍ مُّسْتَمِرٍّ " این است که خدای تعالی آن باد را در روزی فرستاد که نسبت به ایشان نحس و شوم بود ، و نحوستش مستمر بود ، چون د...
معنی یُفْتِیکُمْ: به شما فتوا می دهد (کلمه فتوا به معنای پاسخ دادن به حکمی است که تشخیص دلیل آن برای دیگران مشکل باشد و چون گفته میشود : من از فلانی استفتاء کردم و او به من چنین افتاء کرد معنای این است که من از او حکم شرع را پرسیدم و او حکم را برایم بیان کرد . و آنچه ...
معنی یَسْتَفْتُونَکَ: از تو فتوا میخواهند (کلمه فتوا به معنای پاسخ دادن به حکمی است که تشخیص دلیل آن برای دیگران مشکل باشد و چون گفته میشود : من از فلانی استفتاء کردم و او به من چنین افتاء کرد معنای این است که من از او حکم شرع را پرسیدم و او حکم را برایم بیان کرد . و آنچه...
معنی مَشْعَرِ: مشعرالحرام یا مزدلفه نام محلی است میان عرفات و منا که پس از وادی یا دره ی مأذمین قرار دارد و حجاج باید بعد از غروب شرعی روز عرفه یعنی پس از پایان وقوف در عرفات در روز نهم ذی حجه به این سمت حرکت کنند تا در مشعر برای مدتی هرچند کوتاه به عنوان یکی از وا...
ریشه کلمه:
غوی (۲۲ بار)
ل (۳۸۴۲ بار)

پیشنهاد کاربران

آستروتین


کلمات دیگر: