کلمه جو
صفحه اصلی

لبالب


مترادف لبالب : آکنده، انباشته، پر، سرشار، لبریز، مالامال، مشحون، ممتلی، مملو

متضاد لبالب : تهی، خالی

فارسی به انگلیسی

brimful, chock-full, replete, filled to the brim

filled to the brim


brimful, chock-full, replete


مترادف و متضاد

flown (صفت)
پر، لبریز، لبالب

chock-full (صفت)
کیپ، پر شده، گرفته، لبالب، مالامال

آکنده، انباشته، پر، سرشار، لبریز، مالامال، مشحون، ممتلی، مملو ≠ تهی، خالی


فرهنگ فارسی

پر، لبریز، مالامال، لمالم هم گفته شده است
۱- پر ممتلی لبریز : نرسد جز تو بکس گوهر ی از خاطر من کرده ام وقف تو این بحر لبالب ز زلال . ( وحشی بافقی.چا . امیر کبیر ۲۳۹ )
غوغا و آواز گوسپندان

فرهنگ معین

(لَ لَ ) (ص مر. ) پر، مالامال .

لغت نامه دهخدا

لبالب. [ ل َ ل ِ ] ( ع اِ ) لبالب ُالغنم ؛ غوغا و آواز گوسپندان. ( منتهی الارب ).

لبالب. [ ل َ ل َ ]( ص مرکب ) لب بلب. لمالَم. مالامال. پر از مایعی تا لبه. پر تا لب چنانکه جامی. لب ریز. مملو. ممتلی. که تالب پر باشد چون پیمانه از شراب و حوض از آب و جز آن : بموسم گندم درو از آسمان باران آمد پانزده شبانه روز که حوضها لبالب شد. ( تاریخ طبرستان ).
مجره بسان لبالب خلیجی
روان گشته از شیر در بحر اخضر.
ناصرخسرو.
اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من.
خاقانی.
لبالب جام بر دونان کشیدی
پیاپی جرعه ها بر من فشاندی.
خاقانی.
هر بار بجرعه مست گشتم
این بار قدح لبالب آمد.
خاقانی.
لبالب کرده ساقی جام چون نوش
پیاپی کرده مطرب نغمه در گوش.
نظامی.
ملک بر یاد شیرین تلخ باده
لبالب کرده و بر لب نهاده.
نظامی.
لبالب کن از باده خوشگوار
بنه پیش کیخسرو روزگار.
نظامی.
بگردان ساقیا جام لبالب
بکردار فلک دور دمادم.
سعدی.
کردیم بسی جام لبالب خالی
تا بو که نهیم لب بر آن لب حالی.
سعدی.
فیض ؛ لبالب رفتن رود. اِطفاح و تطفیح ؛ لبالب کردن خنور. طفوح و طَفح ؛ لبالب گردیدن خنور. ( منتهی الارب ). نزق ؛ لبالب شدن آوند و آبگیر. صاحب آنندراج گوید: لبالب یعنی از این لب تا آن لب که عبارت از مجموع و تمام باشد به معنی مملو و پر وبه معنی پیاله مملو از شراب مجاز است :
خسرو بیدل توام مست شبانه لبت
یک دو لبالبم بده تا بخمار درکشم.
میرخسرو.
هنوز عقل ز تزویر میدهد خبرم
لبالبم دوسه پیش آر و بیخبر گردان.
میرخسرو.
|| لب بر لب نهادن. ( برهان ).

لبالب . [ ل َ ل َ ](ص مرکب ) لب بلب . لمالَم . مالامال . پر از مایعی تا لبه . پر تا لب چنانکه جامی . لب ریز. مملو. ممتلی . که تالب پر باشد چون پیمانه از شراب و حوض از آب و جز آن : بموسم گندم درو از آسمان باران آمد پانزده شبانه روز که حوضها لبالب شد. (تاریخ طبرستان ).
مجره بسان لبالب خلیجی
روان گشته از شیر در بحر اخضر.

ناصرخسرو.


اگر نه سرنگونسارستی این طشت
لبالب بودی از خون دل من .

خاقانی .


لبالب جام بر دونان کشیدی
پیاپی جرعه ها بر من فشاندی .

خاقانی .


هر بار بجرعه مست گشتم
این بار قدح لبالب آمد.

خاقانی .


لبالب کرده ساقی جام چون نوش
پیاپی کرده مطرب نغمه در گوش .

نظامی .


ملک بر یاد شیرین تلخ باده
لبالب کرده و بر لب نهاده .

نظامی .


لبالب کن از باده ٔ خوشگوار
بنه پیش کیخسرو روزگار.

نظامی .


بگردان ساقیا جام لبالب
بکردار فلک دور دمادم .

سعدی .


کردیم بسی جام لبالب خالی
تا بو که نهیم لب بر آن لب حالی .

سعدی .


فیض ؛ لبالب رفتن رود. اِطفاح و تطفیح ؛ لبالب کردن خنور. طفوح و طَفح ؛ لبالب گردیدن خنور. (منتهی الارب ). نزق ؛ لبالب شدن آوند و آبگیر. صاحب آنندراج گوید: لبالب یعنی از این لب تا آن لب که عبارت از مجموع و تمام باشد به معنی مملو و پر وبه معنی پیاله ٔ مملو از شراب مجاز است :
خسرو بیدل توام مست شبانه ٔ لبت
یک دو لبالبم بده تا بخمار درکشم .

میرخسرو.


هنوز عقل ز تزویر میدهد خبرم
لبالبم دوسه پیش آر و بیخبر گردان .

میرخسرو.


|| لب بر لب نهادن . (برهان ).

لبالب . [ ل َ ل ِ ] (ع اِ) لبالب ُالغنم ؛ غوغا و آواز گوسپندان . (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

پر، لبریز، مالامال.

واژه نامه بختیاریکا

پِیناپِین

پیشنهاد کاربران

به هم چسبیدن

دمادم= لبالب. لب بلب. که تا دهانه ظرف برسد. مملو. پر. ( از یادداشت مؤلف ) :
بفرمود تا جام زرین چهار
دمادم بدادند بر گرگسار.
فردوسی.
چو جام نبیدش دمادم شود
بخسبد بدانگه که خرم شود.
فردوسی.
پارسی زبانی ابوهریره را پرسید دهاق چه باشد به پارسی جواب داد گفت دمادم. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 464 ) .
جان خاک شود به طَمْع جرعه
چون رطل طرب کشی دمادم.
خاقانی.
دمادم شراب الم درکشند
اگر تلخ بینند دم درکشند.
سعدی ( بوستان ) .
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس درنگیرد زهد وپرهیزت.
سعدی.


کلمات دیگر: