کلمه جو
صفحه اصلی

گرد


مترادف گرد : پهلوان، تهمتن، دلیر، رشید، قهرمان، مبارز، یل | حلقه، دایره، دوار، گلوله، مدور | خاک، غبار، پودر، گردش

فارسی به انگلیسی

dust, powder, particle, flour, turn or walk thou, round, circular, perimeter, annular, roundel, hero, heroical, valorous, warrior, brave, courageous, intrepid, rounded

circle


annular, brave, circular, courageous, dust, flour, hero, intrepid, powder, round, roundel, valorous, warrior, rounded


فارسی به عربی

بطل , طحین , مسحوق

فرهنگ اسم ها

(تلفظ: gord) دلیر ، پهلوان ، دلاور ، شجاع .


اسم: گرد (پسر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: gord) (فارسی: گرد) (انگلیسی: gord)
معنی: دلیر، پهلوان، دلاور، شجاع

مترادف و متضاد

۱. خاک، غبار
۲. پودر
۳. گردش


hero (اسم)
مبارز، دلاور، قهرمان، مجاهد، گرد، یل، پهلوان داستان

compass (اسم)
حوزه، دایره، قطب نما، پرگار، حیطه، گرد

powder (اسم)
گرد، خاکه، پودر، باروت، پودر صورت، سوده

flour (اسم)
گرد، ارد، پودر، مایعات بدن حیوانات

globular (صفت)
گرد، کروی، گوی مانند، گلبولوار

round (صفت)
چنبری، مدور، دایره وار، گرد، گردی، مهره مانند، بی خرده

orbicular (صفت)
کامل، مدور، مستدیر، چرخی، گرد، کروی

terete (صفت)
حلقوی، مدور، گرد، استوانه ای شکل در برش عرضی

خاک، غبار


پودر


گردش


حلقه، دایره، دوار، گلوله، مدور


پهلوان، تهمتن، دلیر، رشید، قهرمان، مبارز، یل


فرهنگ فارسی

خاک نرم، خاک نرم که بهوابرود، غبار، هرچیزی که بشکل دائره یاگلوله باشدونیزبه معنی دوروبرواطراف چیزی، دلیر، دلاور، پهلوان
در آخر اسمائ امکنه آید و معنی شهر ساخت. ... دهد : برو گرد ( بروجرد ) دارابگرد .

فرهنگ معین

(گُ) [ په . ] (ص .) دلیر، پهلوان .


(گَ ) ۱ - (اِمص . ) گردیدن ، گشتن ، گردش . ۲ - (اِفا. ) در ترکیب به معنی گردنده آید: ولگرد، دوره گرد. ۳ - (اِ. ) آسمان ، فلک ، گردون .
( ~. ) [ اوس . ] ۱ - (اِ. ) خاک . ۲ - چیزی که به صورت آرد یا پودر درآمده باشد. ۳ - از اشکال دارویی که در آن دارو به شکل پودر عرضه می شود. ۴ - (عا. ) مواد مخدر: هرویین . ۵ - گور، قبر. ۶ - بهره ، نصیب . ۷ - اثر، نشانه .
(گِ ) (ص . ) هر چیز مدور و دایره شکل .
(گُ ) [ په . ] (ص . ) دلیر، پهلوان .

(گِ) (ص .) هر چیز مدور و دایره شکل .


(گَ) 1 - (اِمص .) گردیدن ، گشتن ، گردش . 2 - (اِفا.) در ترکیب به معنی گردنده آید: ولگرد، دوره گرد. 3 - (اِ.) آسمان ، فلک ، گردون .


( ~.) [ اوس . ] 1 - (اِ.) خاک . 2 - چیزی که به صورت آرد یا پودر درآمده باشد. 3 - از اشکال دارویی که در آن دارو به شکل پودر عرضه می شود. 4 - (عا.) مواد مخدر: هرویین . 5 - گور، قبر. 6 - بهره ، نصیب . 7 - اثر، نشانه .


لغت نامه دهخدا

گرد. [ گ ِ ] ( اِ ) دور و حوالی. اطراف. ( از برهان ). گرد و فراهم ودور چیزی. ( آنندراج ). پیرامون. پیرامن :
زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار
نگر نگردی از گرد او که گرم آیی.
شهید.
تا کی دوم از گرد درِ تو
کاندر تو نمی بینم چربو.
شهید.
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک.
رودکی.
گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی
تا خلق جهان را بفکندی به خلالوش.
رودکی.
گاهی چو گوسفندان در غول جای من
گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان.
بوشکور.
کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بوند و گاوان.
دقیقی.
از گرد وی [ شهر گور ] باره ای محکم است. ( حدود العالم ). و دیوار به گرد این همه درکشیده به یک باره و همه رباطها و دهها از اندرون این دیوار. ( حدودالعالم ).
چون ملک الهند است آن دیدگانش
گردش بر خادم هندو دو دست.
خسروی.
همه عشق وی انجمن گرد من
همه نیکویی گرد وی انجمن.
شاکر بخاری.
کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی.
خفاف.
برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خارزنی گرد بیابان.
خجسته.
فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.
کسایی.
به گرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهدار من.
فردوسی.
گرد گرداب مگرد ارت نیاموخت شنا
که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری.
لبیبی.
تا نرگس شکفته نماید ترا به چشم
چون شش ستاره گرد مه و مه از آسمان.
فرخی.
تا توانی شهریارا روز امروزین مکن
جز به گرد خم خرامش جز به گرددن دنه.
منوچهری.
چون سواران سپه را بهم آورده بود
گرد لشکر صدوشش میل سراپرده بود.
منوچهری.
عسجدی نام او تو نیز مبر
چه کنی خیره گرد او لک و پک.
عسجدی.
هرکه خواهد که زنش پارسا ماند، گرد زنان دیگران نگردد. ( تاریخ بیهقی ). این گروهی مرد که گرد وی [ مسعود ] درآمده اند. ( تاریخ بیهقی ).
ز گردت مکن دور مردان مرد
که باشند از ایشان حصار نبرد.
اسدی.

گرد. [ گ ِ ] (اِ) دور و حوالی . اطراف . (از برهان ). گرد و فراهم ودور چیزی . (آنندراج ). پیرامون . پیرامن :
زنی پلشت و تلاتوف و اهرمن کردار
نگر نگردی از گرد او که گرم آیی .

شهید.


تا کی دوم از گرد درِ تو
کاندر تو نمی بینم چربو.

شهید.


ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک .

رودکی .


گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی
تا خلق جهان را بفکندی به خلالوش .

رودکی .


گاهی چو گوسفندان در غول جای من
گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان .

بوشکور.


کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بوند و گاوان .

دقیقی .


از گرد وی [ شهر گور ] باره ای محکم است . (حدود العالم ). و دیوار به گرد این همه درکشیده به یک باره و همه رباطها و دهها از اندرون این دیوار. (حدودالعالم ).
چون ملک الهند است آن دیدگانش
گردش بر خادم هندو دو دست .

خسروی .


همه عشق وی انجمن گرد من
همه نیکویی گرد وی انجمن .

شاکر بخاری .


کاشکی سیدی من آن تبمی
تا چو تبخاله گرد آن لبمی .

خفاف .


برگیر کنند و تبر و تیشه و ناوه
تا ناوه کشی خارزنی گرد بیابان .

خجسته .


فرزند من یتیم و سرافکنده گرد کوی
جامه وسخ گرفته و در خاک خاکسار.

کسایی .


به گرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهدار من .

فردوسی .


گرد گرداب مگرد ارت نیاموخت شنا
که شوی غرقه چو ناگاهی ناغوش خوری .

لبیبی .


تا نرگس شکفته نماید ترا به چشم
چون شش ستاره گرد مه و مه از آسمان .

فرخی .


تا توانی شهریارا روز امروزین مکن
جز به گرد خم خرامش جز به گرددن دنه .

منوچهری .


چون سواران سپه را بهم آورده بود
گرد لشکر صدوشش میل سراپرده بود.

منوچهری .


عسجدی نام او تو نیز مبر
چه کنی خیره گرد او لک و پک .

عسجدی .


هرکه خواهد که زنش پارسا ماند، گرد زنان دیگران نگردد. (تاریخ بیهقی ). این گروهی مرد که گرد وی [ مسعود ] درآمده اند. (تاریخ بیهقی ).
ز گردت مکن دور مردان مرد
که باشند از ایشان حصار نبرد.

اسدی .


ای شده مشغول به ناکردنی
گرد جهان بیهده تا کی دنی .

ناصرخسرو.


و این تعویذ که من به شاه دهم بخواندو آنجا فروآید خطی گرد بر گرد خویش کشد. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ خطی سعید نفیسی ). و آن را خانه ٔ خودم نهادم تا گرد آن خانه طواف کنی . (قصص الانبیاء ص 23). پانزده هزار مرد قصد مدینه کردند و گرد مدینه را فروگرفتند. (قصص الانبیاء ص 221).
آنکه شد یکبار زهرآلوداز سوراخ مار
بار دیگر گرد آن سوراخ کی آرد گذر.

امیرمعزی .


چند پوئی به گرد عالم چند
چند کوبی طریق پویایی .

عمعق .


آتش سنان نیزه ٔ چون گردنای اوست
دشمن چو مرغ گردان بر گرد گردنا.

سوزنی .


نواری پیسه بر گرد کمربسته ست و می لافد
که از انطاکیه قیصر فرستاده ست زُنارَم .

سوزنی .


تیر به آن پایه از او درگذشت
رخش به آن پویه به گردش نگشت .

نظامی .


همه در گرد شیرین حلقه بستند
چو حالی برنشست او، برنشستند.

نظامی .


تو دست به جان من فرابرده
من گرد جهان ترا همی جویم .

عطار.


احاطة الخاتم بالاصبع، گرد در گرفتند. (نفثة المصدور).
او همی گرداندم بر گرد سر
نی به زیر آرام دارم نی ز بر.

مولوی .


چون بر این عذر اعتمادی میکنی
گرد مار و اژدها برمی تنی .

مولوی .


- گرد (به گرد) سر کسی رفتن . رجوع به ترکیب «گرد سر کسی گردیدن (گشتن )» شود :
می روم گرد سرت گربشنوی از من تمام
نیمه ٔ حرف مرا بشنو که خاطرخواه توست .

میرزا طاهر وحید (از آنندراج ).


گفتی نمی رود ز سر کوی او وحید
غوغا مکن به گرد سرت چون نمی رود.

میرزا طاهر وحید (از آنندراج ).


- گرد سر کسی گردیدن (گشتن ) ؛ صدقه وقربان شدن . (آنندراج ). فدای او شدن . قربان و صدقه ٔ او رفتن . گرد سر کسی رفتن . دور کسی گردیدن :
چه می آری به گردش هر نفس آن چشم شهلا را
محرک نیست حاجت گرد سر گردیدن ما را.

صائب (از آنندراج ).


- گرد کسی بودن ؛ شیفته ٔ او، فدایی او و برخی او بودن :
داد چشمش یک دو سیب عشوه ای تا به شوم
گرد بیماری که مردم را طبیبی میکند.

ملا فوقی یزدی (از آنندراج ).


گرد آن طفل نوآموزم که در مشق جفا
تیر را بر سینه ام غیرمکرر میزند.

میرزا طاهر وحید (از آنندراج ).


|| (ص ) پهلوی گرد و نیز پهلوی «گرت » (مدور) ارمنی عاریتی و دخیلی «گرتک » (گرده نان ) ظاهراً از «گیرتک » . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). مستدیر. چرخی :
بلند قد تو سرو است گرد روی تو ماه
نه سرو باغ چنان و نه ماه چرخ چنین .

فرخی .


دراز و گرد و آگنده دو بازو
درخت دلربایی گشته هر دو.

(ویس و رامین ).


زآنکه سنگ گرد را هرچند چون لؤلؤ بود
گرش نشناسی تو بشناسدش مرد لؤلوی .

ناصرخسرو.


|| (اِ) خرگاه . || پارسی باستان احتمالاً «کرتا» ، پهلوی «کرت » (قیاس شود با داراب کرت ). رجوع به کتاب اساس اشتقاق فارسی شود. اسّتی گراد، گرائیت .(از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). شهر و مدینه ، همچو داراب گرد و سیاوش گرد که مراد از آن شهر داراب و شهر سیاوش است . (برهان ) :
چو دیوار شهر اندر آورد گرد
ورا نام کردند داراب گرد.

فردوسی .


ز ختلان و ازترمذ و ویسه گرد
ز هر سو سپاه اندرآورد گرد.

فردوسی .


پس عضدالدوله بیرون از شهر جایی ساخت برای سپاهیان و آن را گرد فناخسرو نام نهاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 132). و امروز در اماکن ذیل بصورت مزید مؤخر مکانی باقی مانده است : دشت گرد، لاشگرد، لاسگرد، بروگرد، سوسن گرد، مهریگرد، خسروگرد،دارابگرد، سیاوش گرد، فیروزگرد و شاپورگرد.

گرد. [ گ َ ] (اِ) هندی باستان ورت ، ورتات (چرخیدن )، وخی عاریتی ودخیلی گرد ، منجی گارایی ، پهلوی ورت (گرد، غبار). خاک ، و خاک برانگیخته را خصوصاً گویند. (برهان ) (آنندراج ). غبار. خاک برخاسته : مه نیسان شبیخون کرد گویی بر مه کانون
که گردون گشت از او پرگرد و هامون گشت از او پرخون .

رودکی .


اسماعیل گفت : اگر فرونمی آیی همچنین سر فرودآور تا گرد و خاک از سر و رویت پاک کنم و بشورم . (ترجمه ٔ طبری ).
بخیزد یکی تند گرد از میان
که روی اندر آن گرد گردد نَغام .

دقیقی .


بیامد پس آزاده شیرو چو گرد
دلش گشت پرخون و رخسار زرد.

فردوسی .


سحرگه سواری بیامد چو گرد
سخنهای پیران همه یاد کرد.

فردوسی .


چو لشکر بیامد ز دشت نبرد
تنان پر ز خون و سران پر ز گرد.

فردوسی .


گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت
تا برنشست گرد به رویش بر، از زریر.

منوچهری .


گردی بر آبی بیخته ، زر از ترنج انگیخته
خوشه ز تاک آویخته ، مانند سعدالاخبیه .

منوچهری .


الا وقت صبوح است ، نه گرم است و نه سرد است
نه ابر است و نه خورشید، نه باد است و نه گرد است .

منوچهری .


کوه پرنوف شد هوا پرگرد
از تک اسب و بانگ و نعره ٔ مرد.

عسجدی .


بیفتاد وگرد و خاک و دود آتش برآمد. (تاریخ بیهقی ).
ز خون رخ به غنجار بند و دخور
ز گرد اندرآورد چادر به سر.

؟ (از فرهنگ اسدی ).


اندر حصار من نرسد گرد روزگار
چشم زمانه خیره شد اندر غبار من .

ناصرخسرو.


بیا از گرد ره در دیده بنشین
که گرد راه بنشانم ز دیده .

خاقانی .


از درش گردی که آرد باد صبح
سرمه ٔ چشم جهان بین من است .

عطار.


راستی را چه گرد برخیزد
با سخایش از این محقر خاک .

کمال الدین اسماعیل .


بر نمد چوبی اگر آن مرد زد
بر نمد کی چوب زد بر گرد زد.

مولوی .


تو ز دوری می نبینی غیر گرد
اندکی پیش آ ببین در گرد مرد.

مولوی .


خاکساران جهان را به حقارت منگر
تو چه دانی که در این گرد سواری باشد.

اوحدی .


از خاک وجود من شاید که گلی روید
جایی که بود گردی امید سواری هست .

ابن یمین .


- ازگرد راه رسیدن ؛ به محض رسیدن از جایی . به محض رسیدن از سفر :
به شهر فغنشور شد با سپاه
بزد خیمه گردش هم از گرد راه .

اسدی .


ز گرد راه چو عنقا به آشیانه ٔ باز
بسوی بنده خرامیده شاه بنده نواز.

سوزنی .


- به گرد یا در گرد کسی رسیدن یا نرسیدن و عدم وصول به گرد کسی ؛ کنایه از درنیافتن کسی بسبب سرعت رفتن او یا نرسیدن به پایه و مقام او :
لیکن به گرد عسجدی او از کجا رسد
چون هست ترکتازی او با خران لنگ .

سوزنی .


از کفات ایام و دهات روزگار کس در گرد او نرسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
به گرد او نرسد پای جهد من هیهات
ولیک تا رمقی در تن است میپویم .

سعدی (خواتیم ).


به گرد پای سمندش نمیرسد مشتاق
که دست بوس کنم تا بدان دهن چه رسد.

سعدی (بدایع).


کمال فضل ترا من به گرد می نرسم
مگر کسی کند اسب سخن از این به زین .

سعدی .


گفتم عنان مرکب تازی بگیرمش
لیکن وصول نیست به گرد سمند او.

سعدی (بدایع).


گوئی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت .

حافظ (دیوان چ قزوینی ص 59).


- سر کسی را به گرد آوردن یا ز گرد آوردن ؛ کنایه از کشتن . سر او را جدا کردن .نابود کردن :
هر آن کس که باتو بجوید نبرد
سراسر برآور سرانْشْان به گرد.

فردوسی .


جهاندار محمود کاندر نبرد
سر سرکشان اندرآرد به گرد.

فردوسی .


گر او با تهمتن نبرد آورد
سر خویشتن را ز گرد آورد.

فردوسی .


|| (اِمص ) گردیدن . چرخ زدن . (برهان ). گردش :
به بندوی و گستهم کرد آنچه کرد
نیاساید این چرخ گردون ز گرد.

فردوسی .


ابرسیر و بادگرد و رعدبانگ و برق جه
کوه کوب و سیل بر وشخ نورد و راهجوی .

منوچهری .


|| (اِ) غم . اندوه . (از برهان ) (از آنندراج ) :
ز گیتی هر آن کس که او چون تو بود
سرش پر ز گرد ودلش پر ز دود.

فردوسی .


همه سر پر ازگرد و دیده پرآب
کسی را نبد خورد و آرام و خواب .

فردوسی .


سپه دید چون کوه آهن روان
همه سر پر از گرد و تیره روان .

فردوسی .


|| شادی . بیغمی . (از برهان ) (از آنندراج ). || برق و آن شعله ای است که به وقت باریدن باران در هوا بهم میرسد. (برهان ). || (نف ) بمعنی گردنده است . (از حاشیه ٔ برهان چ معین ). گردنده . (آنندراج ). و در این معنی به صورت صفت مرکب آید:
چه جوئیم از این گنبد تیزگرد
که هرگزنیاساید از کار کرد.

فردوسی .


و رجوع به تیزگرد شود. || (اِ) جنسی از ابریشم و ابریشمینه . (برهان ) (آنندراج ). || یکی از نامهای آفتاب . (برهان ). || بوی خوش . (برهان ) (آنندراج ) :
نی عجب ار جای برف گرد بنفشه ست از آنک
معدن کافور هست خطه ٔ هندوستان .

خاقانی .


|| نفع. فایده . منفعت . (از برهان ) (از آنندراج ). || گردون . فلک . (برهان ). مجازاً آسمان و فلک . (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
که تا این زمان هرچه رفت از نبرد
به کام دل ما همی گشت گرد.

فردوسی .


|| عکس . (برهان ). جهانگیری این معنی را آورده و بیت ذیل را از انوری شاهد آن قرار داده :
گر خام نبسته ست صبا رنگ ریاحین
از گرد چرا رنگ دهد آب روان را؟
رشیدی پس از نقل قول جهانگیری گوید: «اما ظاهراً در این بیت ، گرده باید خواند نه گرد». مؤلف سراج اللغه بر جهانگیری اعتراض کرده و گفته اگر رنگ چیزی خام باشد وقت شستن خود رنگ در آب میریزد نه عکس آن ، پس معنی شعر این است که صبا رنگ ریاحین را خام بسته است که رنگ بشکل گرد در آب ریخته رنگین کرده است . در این معنی لفظ «گرد» در شعر مذکور بمعنی اول است . (از فرهنگ نظام ). اما همین بیت در دیوان انوری چ تبریز ص 2 و نیز در نسخه ٔ خطی متعلق به کتابخانه ٔ دهخدا چنین آمده :
گر خام نبسته ست صبا رنگ ریاحین
از عکس چرا رنگ دهد آب روان را
و شاید مؤلف جهانگیری با تقابل نسخ ، معنی مذکور را برای «گرد» استنباط کرده است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).

گرد. [ گ ِ رَ ] (فعل مضارع ) مخفف گیرد. از مصدر گرفتن . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) :
یک نیمه ٔ گیتی ستد و سیر نباشد
تا نیمه ٔ دیگر بگرد دیر نباشد.

منوچهری .


ره دین گرد هرکه دانا بود
به دهر آن گراید که کانا بود.

اسدی .


و رجوع به گرفتن شود.

گرد. [ گ ُ ] (ص ، اِ) در پهلوی «گورت » ظاهراً از ریشه «وورت » و پارسی باستان «ورْتا» ، در لهجه ٔ کاشانی «گوردی و گورد» بلند، بلندی . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). || مبارز و دلاور. بهادر و شجاع . (از برهان ) (از آنندراج ) :
ایا خورشید سالاران گیتی
سوار رزم ساز و گرد نستوه .

رودکی .


با نعره ٔ اسپان چه کنم لحن مغنی
با نوفه ٔ گردان چه کنم مجلس گلشن .
ابوابراهیم اسماعیل بن نوح بن منصور سامانی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
گر او رفتی بجای حیدر گرد
به رزم شاه گردان عمرو و عنتر.

دقیقی .


هزار و صد و شصت گرد دلیر
به یک حمله شد کشته در جنگ شیر.

فردوسی .


همان قارن گرد و گشواد را
چو برزین و پولاد و خراد را.

فردوسی .


چون زند بر مهره ٔ شیران دَبوس شصت من
چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار.

منوچهری .


به میدان مردی ز مردان گرد
بر اسب هنر گوی مردی ببرد.

اسدی .


هر رگی از وی برخاسته چون نیزه ٔ غز
سر اوهمچو سر گرز کی و رستم گرد.

سوزنی .


گر خصم تو ای شاه شود رستم گرد
یک خر ز هزار اسب تو نتواند برد.

وطواط.


شمشیر کشید نوفل گرد
میکرد به حمله کوه را خرد.

نظامی .


دانی که چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد.

سعدی .


یکی مرد گرد استخوانی به دست
چنان میزدش [ خر را ] کاستخوان می شکست .

سعدی (بوستان ).


راه زد کاروان و ده را گرد
شحنه ٔ شهر و مال هر دو ببرد.

اوحدی .



فرهنگ عمید

۱. = گردیدن
۲. گردنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): جهان‌گرد، بیابان‌گرد، دوره‌گرد، ولگرد.


۱. = گردیدن
۲. گردنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر ): جهان گرد، بیابان گرد، دوره گرد، ولگرد.
۱. هرچیزی که به شکل دایره یا گلوله باشد.
۲. (اسم ) دوروبر و اطراف چیزی.
* گرد آمدن: (مصدر لازم ) جمع شدن، فراهم آمدن.
* گرد آوردن: (مصدر متعدی ) جمع کردن، فراهم آوردن، انباشتن.
* گرد آوریدن: (مصدر متعدی ) [قدیمی] = * گرد آوردن
* گرد کردن: (مصدر متعدی )
۱. [مجاز] جمع کردن، فراهم آوردن.
۲. گلوله کردن، مدور ساختن.
* گرد گرفتن: (مصدر متعدی ) [قدیمی]
۱. اطراف و جوانب کسی یا چیزی را گرفتن.
۲. [مجاز] محاصره کردن.
* گرد هم آمدن: (مصدر لازم ) [مجاز] دور هم جمع شدن، اجتماع کردن.
۱. ذرات ریز خاک که به هوا برود، غبار.
۲. خاک نرم که بر روی چیزی قرار گرفته باشد، غبار.
۳. خاک.
۴. [قدیمی] زمین.
۵. [قدیمی، مجاز] قبر.
۶. [قدیمی، مجاز] فایده.
۷. [قدیمی، مجاز] رد، اثر.
۸. [قدیمی، مجاز] غم.
* گرد انگیختن: (مصدر متعدی ) [قدیمی] به سبب حرکت تند و شدید، گردوخاک برپا کردن، گردوغبار بر هوا کردن.
* گرد برآوردن: (مصدر متعدی ) [قدیمی] = * گرد انگیختن
* گرد برانگیختن: (مصدر متعدی ) [قدیمی] = * گرد انگیختن
* گرد کردن: (مصدر متعدی ) گردوخاک برپا کردن، برانگیختن گردوغبار.
* گردوخاک کردن: (مصدر لازم ) گردوغبار برپا کردن، گرد برانگیختن.
دلیر، دلاور، پهلوان: دانی که چه گفت زال با رستم گُرد / دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد (سعدی: ۶۲ ).

۱. ذرات ریز خاک که به‌ هوا برود؛ غبار.
۲. خاک نرم که بر روی چیزی قرار گرفته باشد؛ غبار.
۳. خاک.
۴. [قدیمی] زمین.
۵. [قدیمی، مجاز] قبر.
۶. [قدیمی، مجاز] فایده.
۷. [قدیمی، مجاز] رد؛ اثر.
۸. [قدیمی، مجاز] غم.
⟨ گرد انگیختن: (مصدر متعدی) [قدیمی] به‌سبب حرکت تند و شدید، گردوخاک برپا کردن؛ گردوغبار بر هوا کردن.
⟨ گرد برآوردن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = ⟨ گرد انگیختن
⟨ گرد برانگیختن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = ⟨ گرد انگیختن
⟨ گرد کردن: (مصدر متعدی) گردوخاک برپا کردن؛ برانگیختن گردوغبار.
⟨ گردوخاک کردن: (مصدر لازم) گردوغبار برپا کردن؛ گرد برانگیختن.


۱. هرچیزی که به ‌شکل دایره یا گلوله باشد.
۲. (اسم) دوروبر و اطراف چیزی.
⟨ گرد آمدن: (مصدر لازم) جمع شدن؛ فراهم ‌آمدن.
⟨ گرد آوردن: (مصدر متعدی) جمع کردن؛ فراهم آوردن؛ انباشتن.
⟨ گرد آوریدن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = ⟨ گرد آوردن
⟨ گرد کردن: (مصدر متعدی)
۱. [مجاز] جمع کردن؛ فراهم آوردن.
۲. گلوله کردن؛ مدور ساختن.
⟨ گرد گرفتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
۱. اطراف و جوانب کسی یا چیزی را گرفتن.
۲. [مجاز] محاصره کردن.
⟨ گرد هم آمدن: (مصدر لازم) [مجاز] دور هم جمع شدن؛ اجتماع کردن.


دلیر؛ دلاور؛ پهلوان: ◻︎ دانی که چه گفت زال با رستم گُرد / دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد (سعدی: ۶۲).


دانشنامه عمومی

گرد ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:
گرد (حالت)، ماده ای به صورت ذرات ریز
گرد (شکل)، یکی از شکل های هندسی
گرد در شاهنامه، شهر و تمدن در شاهنامه

گُرد میله ای است گِرد که برای دار قالی استفاده می شود. این میله تقریبا در وسط چله قالی و گلیم و سایر بافتنی های داری قرار میگیرد و با پیچیدن نخ به دور آن و درگیر کردن با نخهای چله نخ زیر و رو را تایین می کنند. این میله در برخی کتابها و واژگان با نام کوجی ذکر شده است! کوجی میله 10 تا 15 سانتی است با سر دوشعبه که برای نگه داشتن گُرد در دارهای زمینی و یا ایستاده استفاده می شده است.


فرهنگستان زبان و ادب

{dust} [شیمی، مهندسی بسپار] ذرات جامد خشک و کوچک، به اندازۀ یک تا صد میکرومتر، که براثر نیروهای طبیعی مثل باد یا فرایندهای مکانیکی مانند آسیا کردن، در هوا معلق و معمولاً براثر نیروی گرانش ته نشین می شود
{dusting agent} [مهندسی بسپار-لاستیک] 1. پودری که بر سطح مادۀ چسبناک می زنند تا چسبندگی آن را از بین ببرند 2. ماده ای که از چسبناکی سطحی لاستیک پخت نشده می کاهد

واژه نامه بختیاریکا

( گِرد ) به گِرد رَهدِن
به گِرد نَوُدِن
( گِرد ) ( ● ) ؛ آماده
گرت؛ گَرس
گِردِل؛ گِردِه؛ گُمبُل
گُمبل؛ قُمبل
هَوره

جدول کلمات

مدور

پیشنهاد کاربران

گَرد و دیلّخْتْ dillaxt
گرد و غبار ، طوفان خاکی ، غباری که از زمین به آسمان برخیزد

پهلوان

مترادف:دلیر، شجاع، پهلوان، قهرمان
متضاد:ضعیف، ترسو


گرد = شجاع - دلیر - دلاور - نترس - بدون ترس و وحشت *

دلیر - شجاع - نترس


دور هم جمع شدن

گرد = gerd "شهر" و "آبادی" محل زندگی
یکی دیگر از معنی های " گرد می باشد مانند هشتگرد دستگرد دارابگرد

گُرد -
پهلوان، شجاع، دلیر، یَل!

به معنی گلوله

دور و بر، نزدیک


کُرَوی

دلیر، پهلوان

پهلوان
تهمتن
نیرومند
قهرمان
مبارز
یَل

گرد و غبار، خاک نرم،

دایره


کلمات در زبان لری به معنی
گرد::یل GORD
گرد::خاک GARD
گرد::دوار. اطراف GERD

دربلوچی گهرت ( بضم گاف وهاوسکون را ) به معنی شجاع می باشد. ونشان دهنده ی قدمت آن بیشترازکلمه ی گردمی باشد.

دلیر - شجاع - پهلوان

گِرد :
دکتر کزازی در مورد واژه ی گِرد می نویسد : ( ( گِرد در پهلوی گرت girt بوده است . ) )
( ( همی بر شد ابر و فرود آمد آب
همی گشت گِرد ِ زمین آفتاب ) )
توضیح بیت :ابر بر آسمان فرا رفت و از آن باران فرو ریخت و آفتاب نیز بر گرد زمین می گشت .
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 193 )


گَرد:در پهلوی گرتgart بوده است.
( ( ز یاقوت سرخست چرخ کبود؛
نه از آب و باد و نه از گرد و دود. ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 199 )

گُرد:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " گُرد" می نویسد : ( ( گُرد در پهلوی در ریخت گرت gurt بکار می رفته است ) )
( ( از ایران و از تازیان لشکری
گزین کرد گُرد از همه کشوری ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 284. )


گرد =پیش=دور=کنار شنیدین میگن فلانی پسرانس رو گرد خود جمع کرد یعنی دور خـــــــــــــــــــــــــــــــــــود

پهلوان، نیرومند

شجاع
یا
دلیر

"گِرد" از فعل ترکی " اَگمَک " که از آن فعل " اَگیرمَک" به معنی خم کردن ، کج کردن، گرد کردن ، انحنا دادن و. . . به دست آمده ، گرفته شده است .
از فعل " اَگیرمَک " مشتق" اَگیرتی " شکل می گیرد که به معنی گردی، انحنا ، کجی ، انحنا یافتگی ، انحنا و. . . می باشد .
مشتقات دیگر از این فعل :

- اَگیری یا اَگری یا اَیری = که به معنی کج ، خمیده و. . . می باشد
- اَگیرتَک یا اَگیرتَ یا گیرتَ یا شکل امروزی آن "گیردَ" که به معنی گِرد می باشد که به شکل "گیرت" یا "گِرد" و. . . وارد فارسی شده است .

درود ُ سپاس
همانگونه که دوستان گرامی نیز در بالا یادآور گشته اند، واژه گِرد، به دیسه گیرت ( به چم پرهون یا دایره ) در زبان پهلوی و کرتَ در پارسی باستان با پیشینه چند هزار ساله بوده است و ورود آن به کارواژه ترکی اگیرتمک ( اگیرمک ) و واژگان اگیرتک و گیرتَ به روشنی نمایان است.
بکارگیری واژه گرد به چم شهر یا جای زندگی ( به خاطر گردساختن شهر ) در زمان ساسانی بسیار روامند بود که برخی هنوز هم با همان نامها شناخته می شوند مانند بروجرد ( بروگرد ) ، سوسنگرد، دارابگرد، لاسجرد ( بلاشگرد در سمنان ) ، خسروگرد ( در سبزه وار ) ، فیروزگرد ( نام کهن اردبیل ) ، شاپورگرد و بختاگرد و کوهجرد در فارس و شهرها و روستاهای فراوانی با نام دستگرد که شاید در بیشتر استانهای ایران هست.
اینگونه واژگان ایرانی که به ترکی راه یافته بیشتر، واژگانی پهلوی هستند که از این زبان که کم وبیش تا چهارصد سال پیش در آذربایگان روامند بود به ترکی درون شده اند، درواقع این واژگان کهن وریشه دار، از زبان نیاکان مردم این دیار تاکنون بازمانده است.

چه طور ممکن است فعل با صورت مصدری " اَکمک" که ریشه آن " اَک" با معنی خم، انحنا و. . . می باشد و در فارسی وجود ندارد از شکل " گیرت " ( اگیرتی ) که خودش در اصل از این ریشه فعلی به دست آمده و فارسی نیست ، به دست آمده باشد در حالی که هیچ توجیه کلمه ساختی و ساختار - معنایی برای " گیرت" یا " کرت" در فارسی وجود ندارد و این که" گیرت"یا "کرت" از کجا آمده یا چگونه شکل گرفته از چه واژه ریشه گرفته یا دچار چه دگردیسی شده در فارسی وجود ندارد و با آوردن آن به عنوان شکل قدیمی تر " گرد" تنها آن را به شکل قدیمی تر ترکی آن یعنی "اَگیرتی" که از فعل " اَگیرمک" با بن " اَگیر " یا " اَکیر" که از فعل " اَکمک" یا " اَگمک" مشتق شده ، نزدیکتر می کنید و به طور ناخواسته بر ترکی بودن آن صحه می گذارید .

از طرفی "گرد" به معنی شهر ربطی به واژه " گرد" به معنی دایروی و. . . ندارد

مشابه کاربرد واژه "گرد" به معنی شهر ( اما در اصل محافظت شده ) را می توان در واژه فرانسوی " garde" مشاهده کرد که به معنی محافظت ، مراقبت به کار می رود که با ریشه ژرمانیک " guard" مشترک بوده که آن نیز از ریشه ژرمانیک " ward" و از فعل "weardian" به معنی " keep safe " یعنی در امنیت گرفتن و. . . . گرفته شده است .
یعنی " گرد" که به معنی ظاهری ، در فارسی" شهر" معنا می شود در اصل به معنی " محافظت شده " می باشد و در پایان اسم شهر هایی که اطراف آن دیوار کشیده شده و به شکل " محافظت شده" تاسیس می شده اند آورده می شده که بعد ها مفهوم شهر را نیز به خود گرفته مانند город در روسی که به معنی شهر می باشد یا در پایان شهر ها مانند " آسگارد" ، " میدگارد" و. . . . و در اصل " گرد" به معنی شهر از فعل " weardian" و از معنای محافظت ، در امنیت گرفتن و. . . به دست آمده نه از مفهوم " گرد کردن ، دایره کردن و. . .

گرد به معنی دایروی ، کروی و. . . . یک واژه ترکی است
اما گرد به معنی شهر ، منطقه مسکونی محافظت شده و. . . یک واژه ژرمانیک می باشد .

از دیگر مشتقات به دست آمده از فعل " اگمک " به معنی خم کردن ، انحنا دادن ، گردی دادن به چیزی و. . . که وارد فارسی شده است می توان موارد زیر را نام برد :
- اَگوک ( اگیک ) یا اَگوی" : که به شکل گوی وارد فارسی شده است و به جسم کروی شکل و گرد شده گفته می شود
- اَکَج : که به شکل " کج" وارد فارسی شده است
- اَگوز : که به شکل گوز ، گوژ وارد فارسی شده است و در عربی به شکل قوس در آمده است
- اکم ( اخم ) : که به شکل "خم" وارد فارسی شده است

درود ُ سپاس
اگر به شما گفته شود که واژه گیرت یا دیسه کهنتر آن ( کرتَ یا کرتا ) چگونه شکل گرفته یا ریشه آن چه بوده، بازهم خواهید گفت: این ریشه که گفتید از کجا آمده یا بازهم ریشه آن چه بوده! و بازهم و بازهم . . .
و این تسلسل بی پایانی ست که از دیدگاه فلسفی و خِرَدی، ناشدنی و محال است.
هنگامی که گفته می شود ریشه گرد در پهلوی گیرت بوده و آن هم از کرتَ باستانی نزدیک به 3 هزار ساله بدست آمده، بازهم دنبال ریشه آن در کجا و در چه زمانی می گردید؟ باید به دوران نئاندرتال برسید؟!!
یا مگر باید ریشه هر واژه ای را به ناگزیر از کارواژه ( فعل ) بدست آورد؟ پدید آمدن هر زبانی، نخست از پیدایش واژه ها آغاز می گردد که برای نامیدن هرچیزی که بشر پیرامون خود می دید، بکار می رفت و بیشتر این واژگان نیز در ساخت کارواژه ها کاربرد نمی یابند پس آیا باید آنها را بی ریشه دانست؟!
چون واژه ای مانند"مرد"، کارواژه ای در پارسی ندارد پس بگردیم برای نمونه در عربی واژه تَمَرد را بیابیم و بگوییم یافتم! مرد از عربی گرفته شده یعنی کسی که می تواند سرپیچی ( تمرد ) کند! و زن هم از زَین گرفته شده یعنی زینت خانه! و از اینگونه ریشه تراشیهای پرت و پلا.
هرچند که واژه مورد گفتمان یعنی "گرد"، کارواژه خودش را هم دارد: گشتن و گردیدن.
واج "ش" در بن گذشته این کارواژه یعنی گشت، به واج "ر" در بن کنونی آن یعنی گرد دگرش می یابد.
در کارواژه هایی اینچنینی مانند داشتن، کاشتن، نگاشتن، پنداشتن، گذاشتن، گذشتن، انگاشتن، انباشتن، برگشتن و . . . با دگرشدن زمانِ کارواژه از گذشته به اکنون، این دگرش از ش به ر دیده می شود.
واژه های گِرد و گَرد دارای بار معنایی هموند هستند و در واژه گردن ( در پهلوی گرتن ) هم دیده می شوند یعنی اندام چرخنده، اندامی که سر روی آن دارای حرکت دایره ای ( گرد ) است.
-
دیدگاه شگفت کاربر بالا: گرد به معنی شهر، یک واژه ژرمانیک می باشد!!!
هنگامی که در ایران واژه گرد از بیش از دو هزار سال پیش برای نامیدن شهرها بکار می رفت، ژرمنها مردمی بدوی و جنگل نشین و زیر سلطه رومیان بودند، اگر بنا به وامواژه بودن باشد، از پهلوی به زبانهای باختری ویا اسلاو رفته هرچند که شاید واژه ای هموند در زبانهای هند ُ اروپایی باشد.
در زمان ساسانی به دور شهرها دیوار نمی کشیدند، نیازی نبود، فرمانروایی ساسانی، آسایش بخش و امنیت ساز کشور بود ولی پس از خلا قدرت بوجود آمده از تازش اعراب که باعث سرازیر شدن قبایل ترک به خوارزم و فرارود و بعدها به آذربایجان و ناامنیهای پس از آن شد، روش دیوار کشیدن یا حتا شهرهای زیرزمینی ساختن نیز به نیاز مردم افزوده شد.
پس تکواژ گرد در پایان نام شهرها چه به معنای گرد بودن شهر، چه از پایه کَرد به چم ساخت باشد مانند فیروزگرد یا دارابگرد یعنی شهرهایی که فیروز یا داراب ساخته اند، کَرد در گذر زمان به گِرد دگرگون شده که یادآور ریخت نمایی ( ظاهری ) آن بوده.
بنابراین این واژه چه از دیدگاه ریشه شناسی، چه پیشینه تاریخی هزاران ساله، پارسی و پهلوی بودن خود را نمایانده و استوار می کند.
هرآینه چنین واژه هایی، برای شما آذریان هم واژگان بیگانه ای نیستند که به هر قیمت می خواهید آنها را ترکی جا بزنید، درواقع اینها از زبانِ سده های پیشین خودتان که همانا پهلوی بوده، وارد ترکی و کارواژه های آن شده و به شما رسیده، پس این واژه ها به آن اندازه ای که برای کردها و پارسها و لرها و بلوچها و پشتوها بومی و شناخته شده است، به همان اندازه هم برای تالشیها و آذریها و تاتها واژه هایی خودی و آشناست.

با سپاس از رویکرد بردبارانه تان


کلمات دیگر: