کلمه جو
صفحه اصلی

لجام


مترادف لجام : افسار، پالهنگ، دهنه، زمام، عنان، لگام، مهار

برابر پارسی : لگام، افسار

فارسی به انگلیسی

bit

bridle, reins


فارسی به عربی

زمام

عربی به فارسی

افسار , عنان , قيد , دهه کردن , جلوگيري کردن از , رام کردن , کنترل کردن , دهنه , تارکش , اشياء , تهيه کردن , افسار زدن , زين وبرگ کردن , مهارکردن , مطيع کردن , تحت کنترل دراوردن


مترادف و متضاد

snaffle (اسم)
لجام، میخ طویله و زنجیر

bit (اسم)
ذره، خرده، مته، رقم دودویی، تکه، قطعه، لقمه، سرمته، دهنه، لجام، پاره، ریزه، تیغه رنده

line (اسم)
سیم، بند، خط، دهنه، لجام، طرح، رشته، سطر، ریسمان، رده، جاده، رسن، مسیر، ردیف، مسیر که با خط کشی مشخص میشود

rein (اسم)
لجام، افسار، عنان، کنترل، زمام

افسار، پالهنگ، دهنه، زمام، عنان، لگام، مهار


فرهنگ فارسی

لگام، لغام، دهانه اسب
( اسم ) آنچه بدان فال بدگیرند : رایت اویست همای ملوک زیرهمایش همه جغد لجام . ( ناصر خسرو . ۳٠۷ )
لگام گر . منسوب است به لجام و عمل آن .

فرهنگ معین

(لِ ) (اِ. ) ۱ - معرب لگام ، دهانة اسب . ۲ - آن چه که بدان فال بد گیرند.

لغت نامه دهخدا

لجام. [ ل ُ ] ( ع اِ )آنچه بدان فال بد گیرند. ( منتهی الارب ) :
رایت اویست همای ملوک
زیر همایش هم جغد لجام.
ناصرخسرو.
|| هوا. ( منتهی الارب ).

لجام. [ ل ِ ] ( معرب ، اِ ) لگام. فارسی است معرب. ج ، لُجُم ، اَلْجِمَة. ( منتهی الارب ). لگام . لغام. دهنه. دهانه. جلو اسب. دست جلوی اسب. جوالیقی در المعرب ( ص 300 ) گوید: اللجام ، معروف و ذکر قوم انه عربی و قال آخرون :بل هو معرب و یقال انه بالفارسیة لغام :
هم اندر زمان پیش بنهاد جام
بزد بر سر تازی اسپان لجام.
فردوسی.
بطبع رفت بزیرم همی جهان جهان
چو خوش لجام یکی اسب تیزرو بمثل.
ناصرخسرو.
وگر نصیحت را روی نیست خاموشی
ز نیک و بد به دهان بر لجام باید کرد.
ناصرخسرو.
لجام در سر شیران کند صلابت عشق
چنان کشد که شتر را مهار در بینی.
سعدی.
دام محکم ده که تا گردد تمام
و افکنم در کام ایشان چون لجام.
مولوی.
زیر فلک هر چه هست گشته مسخر ترا
کرده شکوهت لجام در سر این چاروا.
واله هروی ( از آنندراج ).
اِضزاز؛لجام گزیدن اسب. ادغام ، لجام در دهن اسب درآوردن. ( منتهی الارب ). تقریط؛ لجام دادن اسب را. اکماح ؛ لجام چاروا بازکشیدن تا سر بردارد. اصحاء؛ لجام را استوارگرفتن اسب به دهان و گزیدن بروی. ( منتهی الارب ). || تبرمانندی از ادات کشتی جنگی : و کانوا یجعلون فی مقادم المراکب اداة کالفاس یسمونها اللجام و هی حدیدة طویلة محددةالرأس جداء و اسفلها مجوف کسنان الرمح تدخل من اسفلها فی خشبة کالقناة بارزة فی مقدم المرکب یقال لها الاسطام فیصیر اللجام کانه سنان رمح بارز من مقدم المرکب فیحتالون فی طعن المراکب به.فاذا اصاب جانب المرکب بقوة خرقه حتی یخشی غرقه بماینصب فیه من الماء فیطلب اصحابه الامان. ( تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 1 ص 162 ). || آنچه زنان به وقت حیض بندند. ( منتهی الارب ). رُکوه. روکا. پاره. لته : تلجم ، لجام بستن زن. ( منتهی الارب ). || داغی است مر شتران را.

لجام. [ ل َ ] ( اِخ ) نام اسب بسطام بن قیس که از بنی فهم گرفت. ( منتهی الارب ).

لجام. [ ل َ ج جا ] ( اِخ ) ابوالحسن علی بن حسین اللجام حرانی. وی از شیاطین انس است و در ایام نوح بن نصربن احمد به بخارا آمد و تا آخر ایام سدید منصوربن نوح بن نصر گاهی به ترقی و گاهی در تنزل بود و گاهی مدیحه سرای می بود و گاهی به هجا مبتلی بلکه اکثر در ذم و هجا سخن گفتی چنانکه وزراء و صدور از زبان او در آزار بودند و او بسیار خوش محاوره و مناظره میبود نادره گوی غریب بود خبیث اللسان ، کثیرالذم ، قلیل المدح قل ما سلم الاشراف من فلقات لسانه. ( یتیمة الدهر ثعالبی ، از حاشیه ترجمه تاریخ یمینی ص 50 ).

لجام . [ ل َ ] (اِخ ) نام اسب بسطام بن قیس که از بنی فهم گرفت . (منتهی الارب ).


لجام . [ ل َ ج جا ] (اِخ ) ابوالحسن علی بن حسین اللجام حرانی . وی از شیاطین انس است و در ایام نوح بن نصربن احمد به بخارا آمد و تا آخر ایام سدید منصوربن نوح بن نصر گاهی به ترقی و گاهی در تنزل بود و گاهی مدیحه سرای می بود و گاهی به هجا مبتلی بلکه اکثر در ذم و هجا سخن گفتی چنانکه وزراء و صدور از زبان او در آزار بودند و او بسیار خوش محاوره و مناظره میبود نادره گوی غریب بود خبیث اللسان ، کثیرالذم ، قلیل المدح قل ّ ما سلم الاشراف من فلقات لسانه . (یتیمة الدهر ثعالبی ، از حاشیه ٔ ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 50).


لجام . [ ل َج ْ جا ] (ع ص ) لگام گر. (دهار). منسوب است به لجام و عمل آن . (سمعانی ).


لجام . [ ل ِ ] (معرب ، اِ) لگام . فارسی است معرب . ج ، لُجُم ، اَلْجِمَة. (منتهی الارب ). لگام . لغام . دهنه . دهانه . جلو اسب . دست جلوی اسب . جوالیقی در المعرب (ص 300) گوید: اللجام ، معروف و ذکر قوم انه عربی و قال آخرون :بل هو معرب و یقال انه بالفارسیة لغام :
هم اندر زمان پیش بنهاد جام
بزد بر سر تازی اسپان لجام .

فردوسی .


بطبع رفت بزیرم همی جهان جهان
چو خوش لجام یکی اسب تیزرو بمثل .

ناصرخسرو.


وگر نصیحت را روی نیست خاموشی
ز نیک و بد به دهان بر لجام باید کرد.

ناصرخسرو.


لجام در سر شیران کند صلابت عشق
چنان کشد که شتر را مهار در بینی .

سعدی .


دام محکم ده که تا گردد تمام
و افکنم در کام ایشان چون لجام .

مولوی .


زیر فلک هر چه هست گشته مسخر ترا
کرده شکوهت لجام در سر این چاروا.

واله ٔ هروی (از آنندراج ).


اِضزاز؛لجام گزیدن اسب . ادغام ، لجام در دهن اسب درآوردن . (منتهی الارب ). تقریط؛ لجام دادن اسب را. اکماح ؛ لجام چاروا بازکشیدن تا سر بردارد. اصحاء؛ لجام را استوارگرفتن اسب به دهان و گزیدن بروی . (منتهی الارب ). || تبرمانندی از ادات کشتی جنگی : و کانوا یجعلون فی مقادم المراکب اداة کالفاس یسمونها اللجام و هی حدیدة طویلة محددةالرأس جداء و اسفلها مجوف کسنان الرمح تدخل من اسفلها فی خشبة کالقناة بارزة فی مقدم المرکب یقال لها الاسطام فیصیر اللجام کانه سنان رمح بارز من مقدم المرکب فیحتالون فی طعن المراکب به .فاذا اصاب جانب المرکب بقوة خرقه حتی یخشی غرقه بماینصب فیه من الماء فیطلب اصحابه الامان . (تاریخ تمدن اسلامی جرجی زیدان ج 1 ص 162). || آنچه زنان به وقت حیض بندند. (منتهی الارب ). رُکوه . روکا. پاره . لته : تلجم ، لجام بستن زن . (منتهی الارب ). || داغی است مر شتران را.

لجام . [ ل ُ ] (ع اِ)آنچه بدان فال بد گیرند. (منتهی الارب ) :
رایت اویست همای ملوک
زیر همایش هم جغد لجام .

ناصرخسرو.


|| هوا. (منتهی الارب ).

فرهنگ عمید

آنچه به آن فال بد می گیرند.
دهانۀ اسب.

دهانۀ اسب.


آنچه به آن فال بد می‌گیرند.


پیشنهاد کاربران

لجام در اصل فارسی و لاکام است که از دو بخش درست شده ( لا ) و ( کام ) لا به معنی درون و کام به معنی دهان و رویهم یعنی ابزاری که درون دهان حیوان برای کنترل تعبیه میشود


کلمات دیگر: