کلمه جو
صفحه اصلی

گردانیدن

فارسی به عربی

استخدم , تفاد

مترادف و متضاد

wield (فعل)
اداره کردن، گردانیدن، خوب بکار بردن

avert (فعل)
بیگانه کردن، منحرف کردن، گردانیدن، گذراندن، دفع کردن، بیزار کردن، بر گرداندن

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - گردش دادن حرکت دادن : ای خوبتر از لیلی بیمست که چون مجنون عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم . ( سعدی ) ۲ - بدور در آوردن چرخاندن : بیامد بمانند آهنگران بگرداند رستم عمود گران . ۳ - تغییر دادن دیگر گون کردن : کاردین و شریعت بدست مجبران نیست تا چنانکه خواهند بگردانند . ۴ - واژگونه ساختن معکوس کردن : همی تا بگردانی انگشتری جهان را دگرگون شده داوری . ۵ - ترجمه کردن تفسیر کردن . ۶ - در ترکیبات بمعنی کردن آید : بیمار گرداندن عاجز گرداندن غافل گرداندن و غیره . یا گرداندن از کسی مری را . آنرا از وی گرفتن : منصور ... سفاح را گفت : بشتاب بکار بومسلم و اگر نه این کار از ما بگرداند و هرچ خواهد کردن با این شوکت و عظمت که من از او می بینم ... یا گرداندن از چیزی امری را . آنرا از وی دور کردن دفع کردن آن از وی : بتخت و سپاه و بشمشیر و گنج زکشور بگردانم این درد و رنج . یا گرداندن لباس . عوض کردن آن تغییر دادن آن .

لغت نامه دهخدا

گردانیدن. [ گ َ دَ ] ( مص ) تغییر دادن. تبدیل کردن. تعویض : گفت : یا عرب این دشمن شماست و از آن بتان و این دین شما بگرداند و بتان را نگونسار کند. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ). و کسی قضای آسمانی نشاید گردانیدن. ( تاریخ سیستان ). خطبه به نام من کنید و مهر [ درم ] بگردانید. ( تاریخ سیستان ). یعقوب بدید، راه بگردانید. ( تاریخ سیستان ). تو مرا بر نوری نتوانست دید تا راه بگردانیدی. ( تاریخ سیستان ).
چو پیروزه بگردانی همی رنگ
چو آهن هر زمان پیدا کنی زنگ.
( ویس و رامین ).
و حیلتها ساختند تا رای نیکوی او را در باب مابگردانید. ( تاریخ بیهقی ). جامه بگردانید و تر و تباه شده بود و برنشست و بزودی به کوشک آمد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 16 ). سلطان برخاست و به گرمابه رفت و جامه بگردانید. ( تاریخ بیهقی ). حقا ثم حقا که دو هفته برنیامد و از هرات رفتن افتاد که آن قاعده بگردانیده بودند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 61 ).... اگر رأی عالی بیند باید که هیچکس را زهره نباشد و تمکین آن که یک قاعده را از آن بگرداند که قاعده همه کارها بگردد. ( تاریخ بیهقی ).
طلایه دلاور کن و مهربان
بگردان بهر پاس شب پاسبان.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
پس خدای تعالی مار را لعنت کرد که ابلیس را در بهشت برد و صورت آن بگردانید. ( قصص الانبیاء ). هارون گفت : با برادر اول به خانه رویم و جامه بگردانیم. ( قصص الانبیاء ص 98 ).... و سخن میگفت از قضا و قدر که به هیچ چیز نگردد. سیمرغ گفت : یا نبی اﷲ! مرا بدین اعتقادی نیست سلیمان گفت : دعوی بزرگی کردی چگونه توانی گردانید؟ گفت : من بگردانم. ( قصص الانبیاء ص 170 ). و عادت خفتن از پس طعام و شام خوردن بباید گردانید. ( ذخیره خوارزمشاهی ). نخست استفراغها باید کردن و دماغ پاک کردن و عادت طعام بشب خوردن بگردانیدن. ( ذخیره خوارزمشاهی ). پس معاویه زیادبن ابیه را به سبب کفایت و عقل به برادری بپذیرفت و نسب او به بوسفیان گردانید. ( مجمل التواریخ و القصص ). تا ابراهیم را نکشتند، منصور از سر مصلی ̍ برنخاست و جامه نگردانید. ( مجمل التواریخ و القصص ). چون بامداد شد امیر ماضی راه بگردانید و به راه دیگر به دروازه شهر رفت. ( تاریخ بخارا نرشخی ص 106 ). بوریحان از آن پس سیرت بگردانید. ( چهارمقاله ). دختر گفت مگر پادشاه نیت بگردانیده است. ( راحة الصدور راوندی ).

گردانیدن . [ گ َ دَ ] (مص ) تغییر دادن . تبدیل کردن . تعویض : گفت : یا عرب این دشمن شماست و از آن بتان و این دین شما بگرداند و بتان را نگونسار کند. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). و کسی قضای آسمانی نشاید گردانیدن . (تاریخ سیستان ). خطبه به نام من کنید و مهر [ درم ] بگردانید. (تاریخ سیستان ). یعقوب بدید، راه بگردانید. (تاریخ سیستان ). تو مرا بر نوری نتوانست دید تا راه بگردانیدی . (تاریخ سیستان ).
چو پیروزه بگردانی همی رنگ
چو آهن هر زمان پیدا کنی زنگ .

(ویس و رامین ).


و حیلتها ساختند تا رای نیکوی او را در باب مابگردانید. (تاریخ بیهقی ). جامه بگردانید و تر و تباه شده بود و برنشست و بزودی به کوشک آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 16). سلطان برخاست و به گرمابه رفت و جامه بگردانید. (تاریخ بیهقی ). حقا ثم حقا که دو هفته برنیامد و از هرات رفتن افتاد که آن قاعده بگردانیده بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 61). ... اگر رأی عالی بیند باید که هیچکس را زهره نباشد و تمکین آن که یک قاعده را از آن بگرداند که قاعده ٔ همه ٔ کارها بگردد. (تاریخ بیهقی ).
طلایه دلاور کن و مهربان
بگردان بهر پاس شب پاسبان .

اسدی (گرشاسب نامه ).


پس خدای تعالی مار را لعنت کرد که ابلیس را در بهشت برد و صورت آن بگردانید. (قصص الانبیاء). هارون گفت : با برادر اول به خانه رویم و جامه بگردانیم . (قصص الانبیاء ص 98). ... و سخن میگفت از قضا و قدر که به هیچ چیز نگردد. سیمرغ گفت : یا نبی اﷲ! مرا بدین اعتقادی نیست سلیمان گفت : دعوی بزرگی کردی چگونه توانی گردانید؟ گفت : من بگردانم . (قصص الانبیاء ص 170). و عادت خفتن از پس طعام و شام خوردن بباید گردانید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). نخست استفراغها باید کردن و دماغ پاک کردن و عادت طعام بشب خوردن بگردانیدن . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). پس معاویه زیادبن ابیه را به سبب کفایت و عقل به برادری بپذیرفت و نسب او به بوسفیان گردانید. (مجمل التواریخ و القصص ). تا ابراهیم را نکشتند، منصور از سر مصلی ̍ برنخاست و جامه نگردانید. (مجمل التواریخ و القصص ). چون بامداد شد امیر ماضی راه بگردانید و به راه دیگر به دروازه ٔ شهر رفت . (تاریخ بخارا نرشخی ص 106). بوریحان از آن پس سیرت بگردانید. (چهارمقاله ). دختر گفت مگر پادشاه نیت بگردانیده است . (راحة الصدور راوندی ).
برای مجلس انست گلی فرستادم
که رنگ و بوی نگرداندش شهور و سنین .

سعدی .


گر راه بگردانی و گر روی بپوشی
من مینگرم گوشه ٔ چشمی نگرانت .

سعدی .


خانه تاریک و وقت بیگاه است
ره بگردان که چاه در راه است .

اوحدی .


حافظ ز خوبرویان بختت جز اینقدر نیست
گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان .

حافظ.


و چندانکه به ابتدای عهد طریق عدل میسپرد بعاقبت سیرت بگردانید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 107). اسکندر آن رود را بگردانید و درشهر افکند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 137).
|| منصرف کردن . انصراف :
همی گفت کاین رسم کهبد نهاد
از این دل بگردان که بس بدنهاد.

بوشکور.


رعایا و اعیان آن نواحی در هوای مامطیع وی گشته بسیار لشکر بگردانیده و فرازآورده . (تاریخ بیهقی ). || دفع کردن . دور کردن :
بگردان زجانش نهیب بدان
بپرداز گیتی ز نابخردان .

فردوسی .


همی گفت [ زال زر ] کای داور کردگار
بگردان تو از مابد روزگار.

فردوسی .


خدای عزوجل از تنش بگرداناد
مکاره دو جهان و وساوس خناس .

منوچهری .


مضرت شراب ریحانی به کافور و گلاب و بنفشه و نقل میوه های ترش گردانند. (نوروزنامه ). به اخلاص دعا کردند خدای تعالی عذاب از ایشان بگردانید. (مجمل التواریخ و القصص ). نذر کن که صدقه وصلت به درویشان و مستحقان دهی که خدای تعالی چنین بلا از ما بگردانید. (سندبادنامه ص 109).
میسوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد یارب بلا بگردان .

حافظ.


دوران همی نویسد بر عارضش خطی خوش
یارب نوشته ٔ بد از یار ما بگردان .

حافظ.


|| مجازاً ورق زدن .برگرداندن : به ابتدا که این حالت روی نمود و این حدیث بر ما گشاده گشت ، کتابها داشتیم و جزوه ها داشتیم و یک یک میگردانیدیم و میخواندیم . (اسرار التوحید ص 33). || عوض و تحریف کردن : گروهی مذهب دیگر گرفتند بخلاف یکدیگر. و توریة را بگردانیدند و جهود شدند. (قصص الانبیاء ص 130). ملحدان ... نقیض قرآن میکنند و تفسیر آن میگردانند و آن را تأویل میگویند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 62). || نقل کردن . ترجمه کردن : رنج بردم وجهد و ستم بر خویشتن نهادم و این را به پارسی گردانیدم به نیروی ایزد عزوجل ّ. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ). سهو ناقلان از زبانی و لفظی که به دیگری گردانیده از خطاها افتاده است . (مجمل التواریخ و القصص ). || متعدی گردیدن . بمعنی شدن مرادف کردن . قرار دادن . تصیر. (تاج المصادر بیهقی ) : گردانیداو را به پاکی فاضل تر قریش از روی حسب . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308). و گوهر خاک را... مجاور مرکز گردانید. (سندبادنامه ص 2). || باژگونه کردن . معکوس کردن . قلب کردن . وارونه کردن . غلطانیدن . چرخاندن :
و آب وی [ آب رود جیرفت ] چندان است که شست آسیا بگرداند. (حدود العالم ).
همی تا بگردانی انگشتری
جهان را دگرگون شده داوری .

فردوسی .


همچنان سنگی که سیل آن را بگرداند ز کوه
گاه زآن سو گاه زین سو گه فراز و گاه باز.

منوچهری .


مرغان گردانیدن گرفتند و خایه و کواژه و آنچه لازم روز مهرگان است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 511). اندر آب جست و آب سخت قوی میرفت فتح را بگردانید. (قابوسنامه ).
آب در دیدگان بگردانید
خویشتن در میان شادی دید.

سعدی (هزلیات ).


|| دور گردانیدن . طواف دادن :
صنما گرد سرم چند همی گردانی
زشتی از روی نکو زشت بود گر دانی .

منوچهری .


و ما را [ خیلتاشان مسرعی را که مژده انتخاب مسعود فرستاده بودند ] بگردانیدند. (تاریخ بیهقی ). و فرمودتا بوق و دهل زدند و مبشران را بگردانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 40).
مرغول را برافشان یعنی برغم سنبل
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان .

حافظ.


|| مجازاً بازستدن .گرفتن :
من این تاج و این تخت و گرز گران
بگردانم از شاه مازندران .

فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 347).


اگر این درخواهد کی ملک از تو بگرداند به یک ساعت تواند کردن . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 19). || شوراندن . تحریک کردن : هارون او را گفت : ای دشمن !خدای تو و برادرت ... خراسان بر من بگردانیدید تا مرا بدین ناتوانی بدین راه دراز بایستی آمدن . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
- بازگردانیدن ؛ مراجعت دادن : دیگر اختیار آن بود تا وی را بسزاتر بازگردانیده شود. (تاریخ بیهقی ). حاجب اینجا به هرات به خدمت آمد و وی را بازگردانیده می آید. (تاریخ بیهقی ).
دم سرد از دهان بر آه جگر
بازگردان که باد همدم نیست .

خاقانی (دیوان چ سجادی ص 751).


- پای گردانیدن ؛ بمعنی پای نهادن و سوار شدن : او و غلام هر دو پای به اسب و استر گردانیدند و روی به آموی نهادند. (چهارمقاله چ معین ص 116). او خوش طبع پای در اسب گردانید و روی به بخارا نهاد. (چهارمقاله چ معین ص 115).
- || پای برداشتن . پیاده شدن . روزی شیخ ما در نشابور برنشسته بود... جماعتی گفتند ای شیخ ! ایشان ترا می باید که ببیند. شیخ حالی پای بگردانید. (اسرار التوحید ص 172).
- || منحرف شدن .کج روی کردن : و گردانیدن پای از عرصه ٔ یقین . (کلیله و دمنه ).
- رخ گردانیدن ؛ اعراض :
ز کوی مغان رخ مگردان که آنجا
فروشنده مفتاح مشکل گشایی .

حافظ.


- روی گردانیدن ؛ سر برگرداندن . مجازاً نافرمانی کردن . اعراض : ابراهیم گفت آیا این چه حالی است روی از آهو بگردانید. (تذکرة الاولیاء عطار). پدر گفت : ای پسر! بمجرد این خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را به ضلالت منسوب کردن . (گلستان ).
شنیدم کآن مخالف طبع بدخوی
به بیشرمی بگردانید از او روی .

سعدی (صاحبیه ).


رجوع به رخ برگردانیدن شود.
- زبان گردانیدن ؛ سخن گفتن . حرف زدن :
من چون زبان به قول بگردانم
اندر سخن پدید شود جانی .

ناصرخسرو.


رجوع به زبان گردانیدن شود.
- ضایع گردانیدن ؛تباه کردن . فاسد کردن .
اگر قیمتی گوهری غم مدار
که ضایع نگرداندت روزگار.

سعدی (بوستان ).


|| مطیع گردانیدن . به فرمان درآوردن : و پیل و اشتر و یوز را مطیع گردانید. (نوروزنامه ).
- سر گردانیدن ؛ در تداول عامه ، معطل کردن کسی را. مماطله در کار کسی .
- || از حکم کسی سرپیچی کردن . نافرمانی کردن :
هر آن کسی که سر از حکم تو بگرداند
بر آب دیده ٔ او آسیا بگردانی .

امیرمعزی .


رجوع به هر یک از ترکیب های فوق شود.


کلمات دیگر: