کلمه جو
صفحه اصلی

پکیده

فرهنگ فارسی

( اسم ) مرده ترکیده .
مرده ترکیده

لغت نامه دهخدا

پکیده . [ ] (ص ) درهم فرورفته . انبوه سربهم آورده و شاخهای آن [ سرخه دار ]بسیار و بهم پکیده هستند. (نامه ٔ کشاورزی شماره هفتم سال هشتم ص 424). چون شاخهایش چنانکه در فوق گفتیم بهم پکیده مانع عبور میشود. (نامه ٔ کشاورزی ص 425).


پکیده . [ پ ُ دَ / دِ ] (ن مف ) مرده . ترکیده .


پکیده. [ پ ُ دَ / دِ ] ( ن مف ) مرده. ترکیده.

پکیده. [ ] ( ص ) درهم فرورفته. انبوه سربهم آورده و شاخهای آن [ سرخه دار ]بسیار و بهم پکیده هستند. ( نامه کشاورزی شماره هفتم سال هشتم ص 424 ). چون شاخهایش چنانکه در فوق گفتیم بهم پکیده مانع عبور میشود. ( نامه کشاورزی ص 425 ).

فرهنگ عمید

۱. بادکرده.
۲. انبوه.

فرهنگستان زبان و ادب

{spissatus} [علوم جَوّ] گونه ای ابر پرسا با ضخامت اپتیکی کافی که هرگاه خورشید پشت آن قرار گیرد خاکستری دیده می شود


کلمات دیگر: