کلمه جو
صفحه اصلی

لسان


مترادف لسان : زبان، سخن، کلام، گفتار، لغت

برابر پارسی : زبان

فارسی به انگلیسی

tongue, language


language, tongue

فارسی به عربی

لغة

عربی به فارسی

زبان , زبانه , شاهين ترازو , بر زبان اوردن , گفتن , داراي زبانه کردن


مترادف و متضاد

۱. زبان
۲. سخن، کلام، گفتار
۳. لغت


زبان


سخن، کلام، گفتار


لغت


language (اسم)
زبان، لسان، کلام، تکلم، سخنگویی

فرهنگ فارسی

زبان، السنه جمع
( اسم ) ۱- زبان زفان : بلسانش نگر که چون بلسان روغن دیر یاب میچکدش . ( خاقانی لغ. ) ۲- لغت زبان ( گفتگو ) : لسان فارسی لسان عربی ۳- سخن کلام حیف است بلبلی چو من اکنون درین قفس با این لسان عذب که خامش چو سوسنم . ( حافظ .۲۳۶ ) جمع : السن السنه . ۴- زبان. ترازو . ۵- گاوزبان .
درختی بسیار خار است به قدر قامتی بیش بالا نرود و برگش به رنگ مورد بود صمغش گویند کندور است .

فرهنگ معین

(لِ ) [ ع . ] (اِ. ) ۱ - زبان . ج . السنه ، السن . ۲ - سخن ، کلام .

لغت نامه دهخدا

لسان .[ ل ِ ] (اِخ ) نام شاعری است منقری . (منتهی الارب ).


لسان . [ ل ِ ] (اِخ ) سوادی بود بر پشت کوفه در قدیم . (منتهی الارب ). ظهرالکوفة. (معجم البلدان ). بیرون کوفه .


لسان. [ ل ِ ] ( ع اِ ) زبان. زفان. مفصل. مِذرَب. ( منتهی الارب ). گوشت پاره متحرکی که درون دهان واقع است :
به لسانش نگر که چون بلسان
روغن دیریاب میچکدش.
خاقانی.
من قلب و لسانم به هواداری و صحبت
اینها همه قلبند که پیش تو لسانند.
سعدی.
لسان ، زبان حیوانات است سریع الانحدار و مرطب بدن و با ادویه حارّه مولد منی و سریع الاستحالة بخلط متعفن و مصلحش سرکه و گشنیز و زیره است. ( تحفه حکیم مؤمن ). در ذیل تذکره ضریرانطاکی آمده است : المراد به هنا العضوالمعروف من الانسان والقول فی امراضه من ورم و ثقل وغیرهما. اما ثقله ان کان جبلیا فلاعلاج له اوطارئاً و اسبابه انحلال البلغم فی اعصابه واحد الاخلاط اللزجة و قدیکون لطول مرض منهک وتنازل الحوامض فی الکلیة علی الخوی فیضعف العصب و علامته تلونه بلون الخلط و تقدم السبب ( العلاج ) ان کان عن البلغم فالاکثار من الایارج او عن السوداء فمن مطبوخ الافتیمون باللازورد و قد یفصد ماتحته من العروق لتحلل ماجمد ثم یدلک بالمحللات ثم العسل ثم الفستق خصوصاًقشره الاعلی والفلفل والخردل خصوصاً دهنه والقسط و الشلبیثا ترکیب مجرب فی امراض اللسان کلها و کذا تریاق الذهب و اما اورامه فسببها اندفاع احدالاخلاطو علاماتها معلومة و ربما انفتح اللسان بفرط الرطوبةو یسمی الدلع ( العلاج ) یفصد فی الحار و یکثر من امساک ماء الخس و عنب الثعلب و لبن النساء و ماء الکزبرةو ینقی البارد بالقوقیا و الایارج و یمسک ماء الحلبةوالعسل و یدلک بالزنجار و البورق و البصل و حماض الاترج و فی الکرنب خواص عجیبة مطلقا و القلاع بثور فی الفم و اللسان سببها مادة اکالة و رطوبة بورقیة و فساد ای خلط کان تنشر کالساعیة و اسلمها الابیض و الاحمر و اردأها الازرق والاخضر و لاسلامة معهما قطعا و اما الاسود فمع التلهب والحرقة قتال و یکثر القلاع فی الاطفال لفرط الرطوبة و علاماته علامة الاخلاط. ( العلاج ) اخراج الدم فیه ولو بالتشریط ان تعذر الفصد و التنقیة ثم الوضعیات و اجودها للحار عصارة حی العالم والکزبرة و ماء الحصرم بالعسل والطین الارمنی او المختوم والکثیرا بماء الورد و فی البارد بالاصفر و العاقر قرحا و الزنجار والخردل والعفص بطبیخ الخل و من المجرب ورق الزیتون مضغاً و رماد الرازیانج و اصل الکبر کبوساولنا طباشیر طین ارمنی هندی کافور ( ؟ ) یسحق و یذر فی البارد و یعجن ببیاض البیض فی الحار و ایضاً طبیخ الخل بالشبت والعذبة فی الابیض. ( ذیل تذکره انطاکی ص 15 و 14 ). || زبان. زفان. لغت. کلمه. ج ، السن و السنة و لسن. ( منتهی الارب ).قال اﷲ تعالی «الا بلسان قومه » ( قرآن 4/14 ) :

لسان . [ ل ِ ] (ع اِ) درختی بسیارخار است بقدر قامتی بیش بالا نرود و برگش به رنگ مورد بود صمغش گویند کندور است . (نزهةالقلوب ). گیاهی است با لزوجت وآذان الثور نیز نامند. (منتهی الارب ). حکیم مؤمن گوید: نباتی است با لزوجت و مسمی به آذان الثور برگش عریض و مفروش بر زمین و مستدیر در خشونت مثل برگ گاوزبان و ساقی که از میان برگها میروید بقدر ذرعی و بر سر آن گلی کحلی و بوی او مانند خیار و خام و پخته ٔ او مأکول است . در دوم سرد و تر و جهت علل زبان حیوانات بغایت مؤثر و رافع خفقان و حرارت معده و امراض دهان و قلاع حاره است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). ضریر انطاکی گوید: اذا لم یقید کان واقعاً علی نبتة تفرش اوراقا خشنة یقوم فی وسطها قضیب نحو ذراع فیه زهرة کحلاء و رائحة النبات کالقثاء. لزج مستدیر الورق بارد رطب فی الثانیة ینقی اوجاع السنة الحیوان مطلقاً. (تذکره ٔ ضریر انطاکی ).


لسان . [ ل ِ ] (ع اِ) زبان . زفان . مفصل . مِذرَب . (منتهی الارب ). گوشت پاره ٔ متحرکی که درون دهان واقع است :
به لسانش نگر که چون بلسان
روغن دیریاب میچکدش .

خاقانی .


من قلب و لسانم به هواداری و صحبت
اینها همه قلبند که پیش تو لسانند.

سعدی .


لسان ، زبان حیوانات است سریع الانحدار و مرطب بدن و با ادویه ٔ حارّه مولد منی و سریع الاستحالة بخلط متعفن و مصلحش سرکه و گشنیز و زیره است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). در ذیل تذکره ٔ ضریرانطاکی آمده است : المراد به هنا العضوالمعروف من الانسان والقول فی امراضه من ورم و ثقل وغیرهما. اما ثقله ان کان جبلیا فلاعلاج له اوطارئاً و اسبابه انحلال البلغم فی اعصابه واحد الاخلاط اللزجة و قدیکون لطول مرض منهک وتنازل الحوامض فی الکلیة علی الخوی فیضعف العصب و علامته تلونه بلون الخلط و تقدم السبب (العلاج ) ان کان عن البلغم فالاکثار من الایارج او عن السوداء فمن مطبوخ الافتیمون باللازورد و قد یفصد ماتحته من العروق لتحلل ماجمد ثم یدلک بالمحللات ثم العسل ثم الفستق خصوصاًقشره الاعلی والفلفل والخردل خصوصاً دهنه والقسط و الشلبیثا ترکیب مجرب فی امراض اللسان کلها و کذا تریاق الذهب و اما اورامه فسببها اندفاع احدالاخلاطو علاماتها معلومة و ربما انفتح اللسان بفرط الرطوبةو یسمی الدلع (العلاج ) یفصد فی الحار و یکثر من امساک ماء الخس و عنب الثعلب و لبن النساء و ماء الکزبرةو ینقی البارد بالقوقیا و الایارج و یمسک ماء الحلبةوالعسل و یدلک بالزنجار و البورق و البصل و حماض الاترج و فی الکرنب خواص عجیبة مطلقا و القلاع بثور فی الفم و اللسان سببها مادة اکالة و رطوبة بورقیة و فساد ای خلط کان تنشر کالساعیة و اسلمها الابیض و الاحمر و اردأها الازرق والاخضر و لاسلامة معهما قطعا و اما الاسود فمع التلهب والحرقة قتال و یکثر القلاع فی الاطفال لفرط الرطوبة و علاماته علامة الاخلاط. (العلاج ) اخراج الدم فیه ولو بالتشریط ان تعذر الفصد و التنقیة ثم الوضعیات و اجودها للحار عصارة حی العالم والکزبرة و ماء الحصرم بالعسل والطین الارمنی او المختوم والکثیرا بماء الورد و فی البارد بالاصفر و العاقر قرحا و الزنجار والخردل والعفص بطبیخ الخل و من المجرب ورق الزیتون مضغاً و رماد الرازیانج و اصل الکبر کبوساولنا طباشیر طین ارمنی هندی کافور (؟) یسحق و یذر فی البارد و یعجن ببیاض البیض فی الحار و ایضاً طبیخ الخل بالشبت والعذبة فی الابیض . (ذیل تذکره ٔ انطاکی ص 15 و 14). || زبان . زفان . لغت . کلمه . ج ، السن و السنة و لسن . (منتهی الارب ).قال اﷲ تعالی «الا بلسان قومه » (قرآن 4/14) :
هیچ شبان بی عصا و کاسه نباشد
کاسه ٔ من دفتر و عصاست لسانم .

ناصرخسرو.


این منم یارب که در بزم چنین اسکندری
چشمه ٔ حیوانم از لطف لسان افشانده اند.

خاقانی .


امام و سرور هر دو جهان که مفتی عقل
ز لوح محفوظ املاکند لسانش را.

خاقانی .


دهان زهدم ارچه خشک خانیست
لسان رطبم آب زندگانیست .

خاقانی .


- ذولسانین ؛ دو زبان :
ای بمانند قلم تو ذولسانین جهان
چون قلم گوهرنگاری چون قلم دین گستری .

سنائی .


رجوع به ذواللسانین و لسانین شود.
- رطب اللسان ؛ تر زبان .
- لسان الطیور ؛ زبان مرغان :
لسان الطیور از دمش یابی ار چه
جهان را سلیمان لوائی نیابی .

خاقانی .


لسان الطیورش فرو بست ازیرا
چهان را سلیمان جنابی نبیند.

خاقانی .


- لسان العرب ؛ لغتهم و کلامهم . (اقرب الموارد).
صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرذ: به کسر لام . در لغت زبان را گونید. و لسان الامر در اصطلاح اهل رمل نتیجه را گویند. چنانکه بیان آن در جای خود بیاید انشأاﷲ تعالی . و شکل شانزدهم را نیز لسان الامر گویند. و لسان الحق در اصطلاح صوفیه انسان کامل است که متحقق بود به مظهر اسم متکلم . شعر :
هر که باشد لسان حق جانا
بکلام خدا بود گویا.
کذا فی کشف اللغات - انتهی .|| سخن . منه قوله تعالی و جعلنا لهم لسان صدق علیاً (قرآن 50/19). واجعل لی لسان صدق (قرآن 84/26). ای ثناء حسناً (یذکر و یؤنث ). (منتهی الارب ).لسان صدق ؛ ثناء باقی ثنای نیکو و راست . (منتخب اللغات ). ثناء نیکو. ج ، السن ، ُلسن ، السنة. || نامه . || تیلماجی . سخن گزار. مترجم . گزارنده . متکلم . گوینده : لسان قوم ؛ متکلم آنان . || زبانه ٔ ترازو. رجوع به لسان المیزان شود. || زبانه ٔ آتش . (منتهی الارب ). رجوع به لسان النارشود. || بیشوک نعلین . (مهذب الاسماء).

لسان . [ ل ُس ْ سا ] (ع اِ) گیاهی اس-ت . (منته-ی الارب ).


فرهنگ عمید

زبان.
* لسان حال: آنچه از صورت ظاهر که دلالت بر کیفیت و حالت درونی بکند.

زبان.
⟨ لسان ‌حال: آنچه از صورت ظاهر که دلالت بر کیفیت و حالت درونی بکند.


دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی لِسَانٌ: زبان - گویش
معنی صِدْقٍ: راستی - درستی - نیکی (در عبارت "لِسَانَ صِدْقٍ " یعنی زبانی که جز به راستی سخن نمی گوید و در عبارت "مَقْعَدِ صِدْقٍ " منظور این است که میان مجلس و جایگاه آنان و صدق عمل و ایمانشان رابطهای هست . صدق در اصل به معنای این است که گفتار و یا خبری که داده م...
معنی یُلْحِدُونَ إِلَیْهِ: به او اشاره ای نادرست می کنند - به او نسبتی نادرست می دهند (الحاد به معنای انحراف است .عبارت "ﭐلَّذِینَ یُلْحِدُونَ فِی ءَایَاتِنَا "یعنی : کسانیکه آیات ما را از جایگاه واقعیش منحرف می کنند و تغییر می دهند و به تفسیر و تأویلی نادرست متوسل می شوند.الح...
ریشه کلمه:
لسن (۲۵ بار)

«لِسان» در این گونه موارد، به معنای یادی است که از انسان در میان مردم می شود و هنگامی که آن را اضافه به «ِصْدق» کنیم و «لسان الصدق» بگوئیم، معنای یاد خیر، نام نیک و خاطره خوب در میان مردم است.
زبان. لغت. مثل . . که مراد از هر دو زبان است و مثل . . که مراد لغت است مثل زبان عربی، زبان فارسی و غیره. جمع آن در قرآن السنه است . در آیه . مراد اختلاف لغات است. * . گره از زبان من بگشای منطقم را روان کن تا سخنم را بفهمند. راغب گوید: موسی در زبان عقده و گره نداشت غرض قدرت تکلم است (روانی منطق) ما را در باره عقده زبان موسی «علیه السلام» سخنی است که در«عقد» و «بان تبین» گفته‏ایم. در باره این مطلب که موسی در بچگی در نزد فرعون اخگر را به دهان گذاشت زبانش سوخت و معیوب شد دلیل روشنی در دست نیست و آن در مجمع و غیره بلفظ «قیل - روی» نقل شده است. در المیزان از الدرالمنثور از اسماء و در برهان دو حدیث از اسماء بنت عمیس و ابن عباس نقل شده که اسماء گوید: رسول خدا«صلی الله علیه واله» را دیدم در کنار ثبیر می‏فرمود: روشن باد ثبیر روشن باد ثبیر( ثبیر کوهی است در کنار مکه و آبی است در دیار مزینه ظاهرا اولی مراد است) بعد گفت: اَلَّلهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ بِما سَئَلَکَ اَخیِ مُوسی اَنْ تَشْرَحَ لی صَدْری وَ اَنْ تُیَسِرَ لی اَمْری وَ اَنْ تَحُلَّ عُقْدِةً مِنْ لِسانی یَفْقَهُوا قَوْلی وَ اجْعَلْ لی وَزیراً مَنْ اَهْلی عَلِیاً اَخی اُشْدُدْ بِهِ اَرْزی وَ اَشْرِکْهُ فی اَمْری کَیْ نُسَبِحَکَ کَثیراً وَ نَذْکُرَکَ کَثیراً اِنَکَّ کُنْتَ بِنابَصیراً» در این دعا می‏بینیم که رسول خدا «صلی الله علیه و اله» حل عقده زبانش را از خدا می‏خواهد با آن‏که گرهی در زبان نداشت پس منظور روانی نطق است. چنانکه . آن را روشنتر می‏کند. * . . مراد از لسان صدق در این دوآیه چیست؟ لسان چنانکه طبرسی فرموده یاد کردن است اعم از مدح یا ذم «جائَنی لِسانُ فُلانٍ» یعنی مدح یا ذم او به من رسید و نیزگوید: عرب به طور استعاره لسان را بمعنی قول بکار برند، علی هذا لسان صدق در آیه به معنی یادنیک و ثناء جمیل است در اقرب گوید لسان صدق به معنی ذکر حسن است طبرسی آن را ثناء جمیل گفته است. نگارنده گوید: احتمال دارد بقاء شریعت مراد باشد که توأم با ثناء جمیل و نام نیک است. چنانکه در باره ابراهیم «علیه السلام» آمده . خدا توحید و برائت از بتان را کلمه باقی کرد در نسل ابراهیم «علیه السلام».

پیشنهاد کاربران

این واژه از اساس پارسى و پهلوى ست و تازیان ( اربان ) آن را از واژه پهلوىِ لِسان Lesan به معناى زبان برداشته معرب نموده و گفته اند: اللِسان ، لسانیّ ، لسانیّات ، السن ، ألسنة و . . . !!!! همتایان دیگر آن در پارسى اینهاست: زبان Zaban ( پهلوى : زَوان ، اوزْوان
، هوزْوان ) ، زوفان Zufan ( پهلوى: زبان ) ، شینا Shina ( پهلوى: زبان ، کلام ) ، زیمان Ziman ( کردى: زبان ، کلام )

واژه یا لغت لِسان در فرهنگ واژگان پهلوی به شکل لسان les�n و به ماناک زبان آمده است! ارب ال رو به آن افزوده و از آن لغت های السن و السنته را جعل کرده است.

واژه یا لغت لِسان در فرهنگ واژگان پهلوی به شکل لسان lesan و به ماناک زبان آمده است! ارب ال رو به آن افزوده و از آن لغت های السن و السنته را جعل کرده است. کارواژه ی لیسیدن و لیس زدن از همین لغت هست.



کلمات دیگر: