کلمه جو
صفحه اصلی

لغزیدن


مترادف لغزیدن : سرخوردن، سریدن، لخشیدن، لیزخوردن

فارسی به انگلیسی

coast, lapse, skid, skim, slide, slip, trip, to slip, to stumble, to blunder

to slip, to stumble, to blunder


coast, lapse, skid, skim, slide, slip, trip


فارسی به عربی

تزلج , زلة , سقطة , هبوط

مترادف و متضاد

slip (فعل)
گریختن، اشتباه کردن، سریدن، از قلم انداختن، لیز خوردن، لغزیدن

slide (فعل)
سر خوردن، سریدن، لغزیدن

skid (فعل)
ترمز کردن، سریدن، لغزیدن، سرانیدن

tumble (فعل)
رقصیدن، پریدن، جست و خیز کردن، غلت خوردن، لغزیدن، ناگهان افتادن

stumble (فعل)
تلو تلو خوردن، لکنت داشتن، لغزیدن، سکندری خوردن

سرخوردن، سریدن، لخشیدن، لیزخوردن


فرهنگ فارسی

لیزخوردن، سرخوردن، خزیدن، لخشیدن، خطاوخلاف
( مصدر ) ( لغزید لغزد خواهد لغزید بلغز لغزنده لغزان لغزیده لغزش ) سر خوردن لیز خوردن سریدن : بجامع دمشق در آمد و بر کنار برک. کلاسه طهارت همی ساخت پایش بلغزید وبحوض در افتاد .

فرهنگ معین

(لَ دَ ) (مص ل . ) سُر خوردن و افتادن .

لغت نامه دهخدا

لغزیدن. [ ل َ دَ ] ( مص ) پای از پیش بدررفتن و افتادن. ( برهان ). فروخزیدن ( بی اراده ). عثرت. عثار.زلت. زلل. مزلت. بخیزیدن. آن بود که کسی را پای بخیزد و بیفتد. لیزیدن. سریدن و لیز خوردن است نه افتادن ، یعنی ممکن است آدمی بلغزد و نیوفتد. لخشیدن. شخشیدن. استزلال. زّل. ( دهار ). زلیل. زلول. زُلوء. تزلج. زلق. زلیلاء. زلیلی. دَحس. ( منتهی الارب ) :
ترّ است زمین ز دیدگان من
چون پی بنهم همی فرولغزم.
آغاجی.
تر گشت زمین ز آب چشمم
چون پای نهم همی بلغزم.
قول فلان و فلان ترا نکند سود
گرت بلغزد قدم ز پایه ایمان.
ناصرخسرو.
شرح آن را گفتمی من ازسری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری.
مولوی.
ترا ملامت رندان و عاشقان سعدی
دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی.
سعدی.
بگفت آنجا پریرویان نغزند
چو گل بسیار شد پیلان بلغزند.
سعدی.
یکی از صلحای لبنان... به جامع دمشق بر کنار برکه ای طهارت همی ساخت پایش بلغزید و به حوض درافتاد. ( گلستان ).
یکی را که علم است و تدبیر و رای
گرش پای عصمت بلغزد ز جای.
سعدی.
گرم پای ایمان نلغزد زجای
به سر برنهم تاج عفو خدای.
سعدی.
عجب نبود گران بار ار فرولغزد به آب و گل
که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش.
امیرخسرو.
دلا سلوک چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد.
حافظ.
مگر گویا از [ آن ] آئینه رخسار شد صائب
که می لغزد زبان در حالت گفتارطوطی را.
صائب ( از آنندراج ).
اِنسحاط؛ از دست لغزیدن. اندلاص ؛ لغزیدن از دست کسی و افتادن. دحض ؛ لغزیدن پای کسی. ( منتهی الارب ). || به لغت ماوراءالنهر به معنی دوشیدن و آشامیدن باشد. ( برهان ).

فرهنگ عمید

لیز خوردن، سُر خوردن، خزیدن، لخشیدن.

واژه نامه بختیاریکا

سُلفِهِستِن

پیشنهاد کاربران

سکندر


کلمات دیگر: