کلمه جو
صفحه اصلی

کافی


مترادف کافی : بسنده، بس، مشبع، مکفی، وافی، باکفایت

برابر پارسی : بسنده، بایسته، بس

فارسی به انگلیسی

adequate, all right, ample, due, comfortable, competent, enough, satisfactory, sufficient, working, enow

sufficient, enough


adequate, all right, ample, due, comfortable, competent, enough, satisfactory, sufficient, working


فارسی به عربی

بما فیه الکفایة , کافی

عربی به فارسی

کافي , تکافو کننده , مناسب , لا يق , صلا حيت دار , بسنده , مساوي , رسا , متساوي بودن , مساوي ساختن , موثر بودن , شايسته بودن , فراخ , پهناور , وسيع , فراوان , مفصل , پر , بيش از اندازه , ياداش دادن به , ترقي کردن , تاوان دادن , بس , شايسته , قانع


مترادف و متضاد

adequate (صفت)
لایق، صلاحیت دار، مناسب، کافی، متناسب، بسنده، مساوی، رسا، تکافو کننده

sufficient (صفت)
شایسته، صلاحیت دار، کافی، بسنده، قانع

enough (صفت)
کافی، بسنده، باندازه ء کافی، بقدر کفایت

بسنده، بس، مشبع، مکفی، وافی


باکفایت


۱. بسنده، بس، مشبع، مکفی، وافی
۲. باکفایت


فرهنگ فارسی

یا الکافی فی علم الدین . کتابی است بعربی تالیف کلینی و آن یکی از کتب اربعه شیعه است .
بی نیازکننده، بس کننده، بسنده، آنکه یا آنچه شخص راازکسی یاچیزی بی نیازسازد
( اسم ) ۱ - بس کننده بی نیاز کننده . ۲ - بسنده : [ اهل تمیز را اندک از بسیار کافی بود ] . ( تاریخ یمینی ۳ ) ۲۵۷ - کار گزار عامل پیشکار : [ سیم کافی ناصح که خراج و جزیت بر وجه استقصائ بستاند ] . ( کلیله و دمنه ) ۴ - دانای کار با کفایت : [ خواجه گفت : مردی با دیدار نیکو کافی است ] . ( بیهق ۳۴۲ ) جمع : کفات ( کفاه ) . یا کافی بودن . بس بودن . کفایت کردن . ۵ - ( اسم ) از نامهای خدای تعالی است .
لقب شیخ محمد بن یوسف اوراست شرحی بر کتاب غزالی در پند و نصیحت

فرهنگ معین

[ ع . ] (اِفا. ) ۱ - بس کننده ، بی نیازکننده . ۲ - دارای کمیت ، کیفیت یا دامنه ای مناسب برای تأمین نیاز یا تقاضا.

لغت نامه دهخدا

کافی. ( ع ص ) بسنده و بی نیاز کننده. ( غیاث ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). وافی. شافی. حسب : ترتیبی و نظامی نهاده که سخت کافی و شایسته. ( تاریخ بیهقی ص 382 ).
کف کافیش بحری از جود است
طبع صافیش گنجی از حکم است.
مسعودسعد.
اهل تمیز را اندک از بسیار کافی بود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 257 ).
پس فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان وکافیان بس عدول.
مولوی.
کاف کافی آمد از بهر عباد
صدق وعده کهیعص.
مولوی.
گفت ای ملک نشان خرد کافی آن است که به چنین کارها تن درندهد. ( گلستان ).
|| کاردان. پسندیده کار : خواجه گفت مردی با دیدار نیکو و کافی است. ( تاریخ بیهقی ص 342 ). ما تو را آزموده ایم و در همه کارها شهم و کافی و معتمد یافته. ( تاریخ بیهقی ص 395 ). و او را برانگیخت پی کاری که وی برای آن کافی است. ( تاریخ بیهقی ص 311 ). به حکم آنکه این وزیر مردی کافی بود و کارها تمام ضبط کرده امراء از وی پیش والی سعایت کردند. ( جوامعالحکایات ). ما را خردمندی کافی باید که تدبیر مملکت را شاید. ( گلستان ). || پیشکار. کارگزار. ( غیاث ) ( آنندراج ). وزیر. دبیر. متصدی خراج و جزیت : و سیم کافی ناصح که خراج و جزیت بر وجه استقصاء بستاند. ( کلیله و دمنه ).
باده همه کافیان عالم
بر یاد کفایت تو خوردند.
مسعودسعد.
|| ضمان کننده. ( غیاث ) ( آنندراج ). ضامن. || مجازاً دانا. ( غیاث ) ( آنندراج ). || کارنده. ( غیاث ) ( آنندراج ).

کافی. ( اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی.

کافی. ( اِخ ) یکی از کتابهای چهارگانه یا اصول اربعه مذهب شیعه که روایتهای شیعه در آن فراهم آمده. مؤلف این کتاب محمدبن یعقوب کلینی است و در 329 هَ.ق. درگذشته است. ( فهرست کتابخانه دانشگاه ج 2 ).

کافی. ( اِخ ) لقب ابوالفرج رونی. رجوع به ابوالفرج بن مسعود رونی شود.

کافی. ( اِخ ) لقب شیخ محمدبن یوسف. او راست «الحصن والجنة علی عقیدة اهل السنة» شرحی است بر کتاب غزالی در پند و نصیحت و در 1324 در بولاق ضمیمه السیف الیمانی طبع شده است. ( از معجم المطبوعات 1547 ).

کافی . (اِخ ) لقب ابوالفرج رونی . رجوع به ابوالفرج بن مسعود رونی شود.


کافی . (اِخ ) لقب شیخ محمدبن یوسف . او راست «الحصن والجنة علی عقیدة اهل السنة» شرحی است بر کتاب غزالی در پند و نصیحت و در 1324 در بولاق ضمیمه السیف الیمانی طبع شده است . (از معجم المطبوعات 1547).


کافی . (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی .


کافی . (اِخ ) یکی از کتابهای چهارگانه یا اصول اربعه ٔ مذهب شیعه که روایتهای شیعه در آن فراهم آمده . مؤلف این کتاب محمدبن یعقوب کلینی است و در 329 هَ .ق . درگذشته است . (فهرست کتابخانه ٔ دانشگاه ج 2).


کافی . (ع ص ) بسنده و بی نیاز کننده . (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). وافی . شافی . حسب : ترتیبی و نظامی نهاده که سخت کافی و شایسته . (تاریخ بیهقی ص 382).
کف کافیش بحری از جود است
طبع صافیش گنجی از حکم است .

مسعودسعد.


اهل تمیز را اندک از بسیار کافی بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 257).
پس فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان وکافیان بس عدول .

مولوی .


کاف کافی آمد از بهر عباد
صدق وعده کهیعص .

مولوی .


گفت ای ملک نشان خرد کافی آن است که به چنین کارها تن درندهد. (گلستان ).
|| کاردان . پسندیده کار : خواجه گفت مردی با دیدار نیکو و کافی است . (تاریخ بیهقی ص 342). ما تو را آزموده ایم و در همه کارها شهم و کافی و معتمد یافته . (تاریخ بیهقی ص 395). و او را برانگیخت پی کاری که وی برای آن کافی است . (تاریخ بیهقی ص 311). به حکم آنکه این وزیر مردی کافی بود و کارها تمام ضبط کرده امراء از وی پیش والی سعایت کردند. (جوامعالحکایات ). ما را خردمندی کافی باید که تدبیر مملکت را شاید. (گلستان ). || پیشکار. کارگزار. (غیاث ) (آنندراج ). وزیر. دبیر. متصدی خراج و جزیت : و سیم کافی ناصح که خراج و جزیت بر وجه استقصاء بستاند. (کلیله و دمنه ).
باده همه کافیان عالم
بر یاد کفایت تو خوردند.

مسعودسعد.


|| ضمان کننده . (غیاث ) (آنندراج ). ضامن . || مجازاً دانا. (غیاث ) (آنندراج ). || کارنده . (غیاث ) (آنندراج ).

فرهنگ عمید

۱. آن که یا آنچه شخص را از کسی یا چیزی بی نیاز می سازد، بی نیاز کننده، بسنده.
۲. [قدیمی] لایق، کارآمد.

دانشنامه عمومی

کافی می تواند به موارد زیر اشاره کند:
کتاب کافی یکی از مهم ترین و معتبرترین کتب حدیثی شیعه اثر کلینی
لازم و کافی
قهوه

دانشنامه آزاد فارسی

کتابی به عربی، تألیف ابوجعفر محمد کلینی، در احادیث شیعۀ امامیه، از کتب اربعه. این اثر دارای ۳۵ کتاب در سه بخش اصول و فروع و روضه است و مباحث مهم اعتقادی و احکام فقهی و سنن و آداب شرعی و تاریخ روایی زندگانی پیامبر اکرم (ص) و ائمۀ اطهار (ع) و پند و اندرز و بعضی خطبه های معصومین را شامل می شود. کتاب ۳۲۶ باب دارد و ۱۶,۱۹۹ حدیث در آن آمده است. معاصربودن مؤلف آن با نواب خاص امام زمان (عج)، فراهم آوردن کتاب از اصول و منابع معتبره و نسخه های معتمدۀ کهن، جامع بودن آن نسبت به دیگر جوامع اولیۀ حدیث و مسندبودن روایات آن، مگر در موارد اندک، از مزایای کافی است. کتاب کافی از بدو تألیف تاکنون همواره مورد اعتماد و استناد و مراجعۀ تمامی علمای شیعه و دیگران بوده است و برخی علمای برجسته شرح هایی بر آن نگاشته اند؛ مانند شرح اصول کافی به عربی، تألیف ملاصدرا؛ مرآت العقول به عربی، تألیف محمدباقر مجلسی؛ شرح حاج ملا محمدصالح مازندرانی؛ دو شرح عربی و فارسی ملا خلیل قزوینی به نام های الشافی و الصافی. کافی بارها در عراق و ایران و هند و لبنان به چاپ رسیده و به فارسی و اردو و انگلیسی هم ترجمه شده است. بخش اصول آن با نام «اصول کافی» نیز بارها مستقلاً چاپ شده است.

فرهنگ فارسی ساره

بسنده، بس


واژه نامه بختیاریکا

رَسا

جدول کلمات

وس

پیشنهاد کاربران

بسنده، بس، مشبع، مکفی، وافی، باکفایت

دوستان پارسی گوی گرانسنگ ،
( بَسَند )
را در دهخدا و معین بجویید.
چو ایران نباشد تن من مباد!

ای کسی که عقل ونعمتهایت به میزان وکافی هست

enough


باندازه
کافی = یعنی به اندازه ی نیاز، نه کم و نه زیاد = به اندازه = باندازه

کافی : واژه ایرانی کافی که از دو بخش :کاف ( =کاپ، سر ) /ی ساخته شده از ریشه آریایی کاپ، کپ به معنای سر می باشد ( در لورستان و کوردستان :کپو=سر هنوز هم کاربرد دارد ) این واژه در لغتنامه آلبانی به شکل kufi و به معنای: پایانه، لبه ، مرز ، سقف ، ته ، به کار رفته است .
منبع : An Introduction to Manichean Sogdian by Harvard University ( مقدمه ای بر ( لغات ) مانوی و سغدی ، تالیف دانشگاه هاروارد. )


دانای کار
با کفایت

به اندازه

کافی دانستن

موقوف

تمام مایه. [ ت َ ی َ / ی ِ ] ( ص مرکب ) کامل. بحد کافی : نهاری کم مایه طعامی بود که پیش از طعام تمام مایه خورند. ( حاشیه ٔفرهنگ اسدی نخجوانی ، یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) .


کلمات دیگر: