کلمه جو
صفحه اصلی

لخت


مترادف لخت : اندک، بخش، برخ، جزء، جصه، قسم، قسمت، پارچه، پاره، تکه، قطعه، عمود، گرز، شلال، نرم، بی حال، رخوتناک، سست، دلمه، لخته، منعقد | برهنه، پتی، عریان، عور، لوت

متضاد لخت : پوشیده، مستور

فارسی به انگلیسی

time, while, lax, lean, naked, bare, cut, altogether, bald, inert, leaden, stark, limp, nude, piece, portion, share, part

part, piece


lax, lean


naked, bare


altogether, bald, bare, inert, leaden, stark, limp, naked, nude, piece, portion, share


فارسی به عربی

ثقیل , عاری , متساهل

مترادف و متضاد

برهنه، پتی، عریان، عور، لوت ≠ پوشیده، مستور


اندک، بخش، برخ، جزء، جصه، قسم، قسمت


پارچه، پاره، تکه، قطعه


picked (صفت)
پوست کنده، خاردار، نوک تیز، نوک دار، عمدی، لخت، برگزیده، انتخاب شده، پاک کرده، کلنگ خورده

bare (صفت)
ساده، اشکار، عریان، لخت، عاری

naked (صفت)
برهنه، عریان، لخت، پاک

nude (صفت)
برهنه، عریان، لخت

lumpish (صفت)
کودن، لخت، سنگین، گنده، لش، تنه لش

revealed (صفت)
لخت

عمود، گرز


شلال، نرم


بی‌حال، رخوتناک، سست


دلمه، لخته، منعقد


۱. اندک، بخش، برخ، جزء، جصه، قسم، قسمت
۲. پارچه، پاره، تکه، قطعه
۳. عمود، گرز
۴. شلال، نرم
۵. بیحال، رخوتناک، سست
۶. دلمه، لخته، منعقد


فرهنگ فارسی

برهنه، عریان
( اسم ) کفش پای افزار .
لهجه عامیانه لوت . یا اطلس ساده

فرهنگ معین

( ~ .) (ص .)1 - (عا.)شل ، بی حال . 2 - تنبل و بیکاره . 3 - صفتی برای مو که نرم و افشان باشد. 4 - بسته ، منعقد.


(لُ) (ص .) برهنه ، عریان .


(لَ) (اِ.) جزو، نوع ، قسم .


( ~ .) (اِ.) گرز، عمود.


( ~ . ) (ص . )۱ - (عا. )شل ، بی حال . ۲ - تنبل و بیکاره . ۳ - صفتی برای مو که نرم و افشان باشد. ۴ - بسته ، منعقد.
(لُ ) (ص . ) برهنه ، عریان .
(لَ ) (اِ. ) جزو، نوع ، قسم .
( ~ . ) (اِ. ) گرز، عمود.

لغت نامه دهخدا

لخت. [ ل َ ] ( ع ص ) بزرگ اندام. || زن مفضاة که پیش و پس وی یکی شده باشد. || حرﱡ سخت لخت ؛ گرمای شدید و سخت. ( منتهی الارب ).

لخت. [ ل َ ] ( اِ ) جزو. بعض. برخ. بهر. بخش. قسم. پرگاله. قدر. مقدار. حصه. ( برهان ). قطعه. پاره. لت :
یک لخت خون بچه تا کم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه عقیق.
عماره.
بیامد ز ترکان چو یک لخت کوه
شدند از نهیبش دلیران ستوه.
فردوسی.
یکی گرز دارد چو یک لخت کوه
همی تابد اندر میان گروه.
فردوسی.
همان تخت پیروزه ده لخت بود
جهان روشن از فرّ آن تخت بود.
فردوسی.
یکی تخت بودش بهفتاد لخت
ببستی گشاینده نیکبخت.
فردوسی.
یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه
هم آنگه چو تنگ اندرآمد گروه
فروبرد کشتی هم اندر شتاب
همان کوه شد ناپدید اندر آب.
فردوسی.
بزد بر زمینش چو یک لخت کوه
به جان و دلش اندرآمد ستوه.
فردوسی.
زدش بر زمین همچو یک لخت کوه
پر ازبیم شد جان توران گروه.
فردوسی.
سواران جنگی همه هم گروه
کشیدندم از چنگ آن لخت کوه.
فردوسی.
سپهبد سواری چو یک لخت کوه
زمین گشت از سم اسبش ستوه.
فردوسی.
عمودی بمانند یک لخت کوه
کزو کوه البرز گشتی ستوه.
فردوسی.
ز دیبای زربفت رومی سه تخت
ز یاقوت و پیروزه تابان سه لخت.
فردوسی.
چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید
از هر سر پرّش بجهد صد دُر شهوار.
منوچهری.
خصف ؛ کفش با پاره و لخت دار. ( منتهی الارب ). خصفه لخت و پاره که از آن کفش دوزند. فرد؛ کفش یک لخت. تاعه ؛ یک لخت سطبر از فله. فته ؛ یک لخت از خرما. ( منتهی الارب ).
- لخت ِ جگر ؛ پاره جگر :
نیست بر ناخن ما نقش دل آزاری مور
هر چه داریم به لخت جگر خود داریم.
صائب.
- یک لخت ؛ یکپارچه. یک تخته.نیز رجوع به یک لخت شود : و این هفت آسمان چون بیافرید یک لخت بود چون فرمان داد به هفت پاره شد. ( ترجمه طبری بلعمی ). پرسیدند [جهودان ] که گور سلیمان بن داود پیغمبر کجاست ؟ پیغمبر ما ( ص ) گفت که گور برادر من سلیمان بن داود در میان دریا اندر است از دریاهای بزرگ به کوشکی از سنگ خاره بکنده یک لخت... ( ترجمه طبری بلعمی ).

لخت . [ ل ُ ] (ص )(از: کلمه ٔ رُت ) لهجه ٔ عامیانه ٔ لوت . رُت . روت . برهنه . عور. روده . روخ . عریان . مجرد. عری . تهک . غوشت .
- عرق لخت ؛ بدون نقل و مزه .
- لخت شدن ؛ از جامه برآمدن .
- لخت کردن ؛برهنه کردن . رجوع به این دو کلمه در ردیف خود شود.
|| اطلس ساده . اَجرد.


لخت . [ ل َ ] (اِ) جزو. بعض . برخ . بهر. بخش . قسم . پرگاله . قدر. مقدار. حصه . (برهان ). قطعه . پاره . لت :
یک لخت خون بچه ٔ تا کم فرست از آنک
هم بوی مشک دارد و هم گونه ٔ عقیق .

عماره .


بیامد ز ترکان چو یک لخت کوه
شدند از نهیبش دلیران ستوه .

فردوسی .


یکی گرز دارد چو یک لخت کوه
همی تابد اندر میان گروه .

فردوسی .


همان تخت پیروزه ده لخت بود
جهان روشن از فرّ آن تخت بود.

فردوسی .


یکی تخت بودش بهفتاد لخت
ببستی گشاینده ٔ نیکبخت .

فردوسی .


یکی زرد ماهی بد آن لخت کوه
هم آنگه چو تنگ اندرآمد گروه
فروبرد کشتی هم اندر شتاب
همان کوه شد ناپدید اندر آب .

فردوسی .


بزد بر زمینش چو یک لخت کوه
به جان و دلش اندرآمد ستوه .

فردوسی .


زدش بر زمین همچو یک لخت کوه
پر ازبیم شد جان توران گروه .

فردوسی .


سواران جنگی همه هم گروه
کشیدندم از چنگ آن لخت کوه .

فردوسی .


سپهبد سواری چو یک لخت کوه
زمین گشت از سم اسبش ستوه .

فردوسی .


عمودی بمانند یک لخت کوه
کزو کوه البرز گشتی ستوه .

فردوسی .


ز دیبای زربفت رومی سه تخت
ز یاقوت و پیروزه تابان سه لخت .

فردوسی .


چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید
از هر سر پرّش بجهد صد دُر شهوار.

منوچهری .


خصف ؛ کفش با پاره و لخت دار. (منتهی الارب ). خصفه لخت و پاره که از آن کفش دوزند. فرد؛ کفش یک لخت . تاعه ؛ یک لخت سطبر از فله . فته ؛ یک لخت از خرما. (منتهی الارب ).
- لخت ِ جگر ؛ پاره ٔ جگر :
نیست بر ناخن ما نقش دل آزاری مور
هر چه داریم به لخت جگر خود داریم .

صائب .


- یک لخت ؛ یکپارچه . یک تخته .نیز رجوع به یک لخت شود : و این هفت آسمان چون بیافرید یک لخت بود چون فرمان داد به هفت پاره شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). پرسیدند [جهودان ] که گور سلیمان بن داود پیغمبر کجاست ؟ پیغمبر ما (ص ) گفت که گور برادر من سلیمان بن داود در میان دریا اندر است از دریاهای بزرگ به کوشکی از سنگ خاره بکنده یک لخت ... (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
ز بهر نشان بسته بر نیزه موی
به پولاد یک لخت پوشیده روی .

اسدی .


و آنگاه به استخوان پراکنده ستونی ساخت [ستون فقرات ] و همه بر آن بنا کرد که اگر یک لخت بود پشت به دو درنتوانستی آورد. (کیمیای سعادت ).
از آن سجده بر آدمی سخت نیست
که در صلب او مهره یک لخت نیست .

سعدی .


- || لجوج . یک دنده :
یک لختی از آن نیم در این سیر
کآمد چو در دولختی این دیر.

نظامی .


- || رُک . رُک گو : گفت زندگانی خواجه درازباد من ترکی ام یک لخت و راستگویم بی محابا. این لشکر را چنانکه من دیدم کار نخواهند کرد. (تاریخ بیهقی ). رجوع به یک لخت شود.
- امثال :
لختی بخور، لختی بده ، لختی بنه .
|| سرپاس . گرز. عمود. لت . (اوبهی ). گرز آهنی . مقمعه . کوپال :
چو ایمن شد از دشمن و تاج و تخت
به کژّی به یک لخت برگشت بخت .

فردوسی .


ای شاه زمین بر آسمان داری تخت
سست است عدو تا تو کمان داری سخت
حمله سبک آری و گران داری لخت
پیری تو بدانش و جوان داری بخت .

معزی .


بهرام چابکی کرد و بر پشت آن شیر نشست و به هر دو پهلوهاش بفشرد و لخت بر سرش میزد تا کشته شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 77).
درآمد برآورده لختی به دوش
که از دیدنش مغز را رفت هوش .

نظامی .


هم این لخت خود را به کین برگشاد
هم آن نیز بر دوش لختی نهاد
دولختی دری شد بهم لختشان
در آن درشد آویزش سختشان .

نظامی .


لخت بر هر سری که سخت کند
چون در طارمش دولخت کند.

نظامی .


خبر دادم از رستم و لخت او
هم از جام کیخسرو و تخت او.

نظامی .


برنجد سر از دردسرهای سخت
نه زانسان که از زخم شمشیر و لخت .

نظامی .


بفرمود تا تیغ و لخت آورند
دو خونریز را پیش تخت آورند.

نظامی .


برآورد لختی و زد بر سرش
سرش را فروریخت بر پیکرش .

نظامی .


آن یکی گوشش همی پیچید سخت
و آن دگر در زیر کامش جست لخت .

مولوی .


به لخت درشکند آرزو به کاسه ٔ سر
که هر که لختی از آن خورد سیر گشت از جان .

کمال اسماعیل .


رجوع به سرپاس شود. || یال و کوپال . (برهان ). || کلاه خود آهنین . || کارد استادان قصاب . || کفش و پای افزار. موزه و سرموزه . || خرمگس که مگس بزرگ باشد. (برهان ). || لت . (فرهنگ اسدی نخجوانی ). مصراع . لنگه . طبق . یک لخت از دو لخت ِ در، مصراعی و لنگه ای از آن . لخت در، لنگه ٔ آن . مصراع آن :
- دو لخت ؛ دولت . دولنگه . دارای دو مصراع :
لخت بر هر سری که سخت کند
چون در طارمش دولخت کند.

نظامی .


التصریع؛ در دولخت کردن . (زوزنی ). شعر به دو مصراع کردن .
- دولختی ؛ دو مصراعی . دولتی . دو لنگه ای :
لختی نگشاد کس بدین در
کان لخت دگر نخورده بر سر.

نظامی .


شه آسایش و خواب را کار بست
دولختی در چاردیوار بست .

نظامی .


جهان را به آمدشدن هر که هست
دو لختی دری دید لختی شکست .

نظامی .


دولختی دری شد بهم لختشان
در آن درشد آویزش سختشان .

نظامی .


یک لختی از آن نیم در این سیر
کامد چو در دولختی این دیر.

نظامی .


در دولختی چشمان شوخ دلبندت
چه کرده ام که به رویم نمی گشایی باز.

سعدی .


همیشه بازنباشد در دولختی چشم
ضرورت است که روزی به گل براندایی .

سعدی .


- لخت در ؛ تخته ٔ دروازه . (غیاث ).
|| (ص ) بسته . منعقد . دَلمه :
دل در هوای لعل تو خون ریخت لخت لخت .

(نصاب الصبیان ).


- لخت خون ؛ علقه . دَلمه ٔ خون .
- لخت شدن خون ؛ بستن آن . دَلَمه شدن آن .
|| رخو. سست . بیحرکت . بی حس ّ (عضوی یا تمام بدن ). مسترخی . در تداول عامه سنگین و سست . شل و شلاته . || (اِ) کتک و شلاق . || زدن . ستیزه کردن . || پاره کردن . (برهان ).
|| در بیت ذیل معنی آن معلوم نشد :
به یک زخم آن گرز پولاد لخت
ستد جان از آن آبنوسی درخت .

نظامی .



لخت . [ ل َ ] (ع ص ) بزرگ اندام . || زن مفضاة که پیش و پس وی یکی شده باشد. || حرﱡ سخت لخت ؛ گرمای شدید و سخت . (منتهی الارب ).


فرهنگ عمید

۱. جزء؛ حصه؛ تکه و پاره‌ای از چیزی.
۲. گرز.
⟨ لخت‌لخت: [قدیمی]
۱. پاره‌پاره؛ تکه‌تکه: ◻︎ تا برآید لخت‌لخت از کوه میغ ماغگون / آسمان آبگون از رنگ او گردد خلنگ (منوچهری: ۶۳).
۲. کم‌کم.


بی‌حال؛ بی‌حس.


۱. جزء، حصه، تکه و پاره ای از چیزی.
۲. گرز.
* لخت لخت: [قدیمی]
۱. پاره پاره، تکه تکه: تا برآید لخت لخت از کوه میغ ماغگون / آسمان آبگون از رنگ او گردد خلنگ (منوچهری: ۶۳ ).
۲. کم کم.
بی حال، بی حس.
برهنه، عریان.
* لخت شدن: (مصدر لازم ) [عامیانه]
* لخت کردن: (مصدر متعدی ) [عامیانه]
۱. لباس های کسی را از تنش درآوردن، برهنه کردن.
۲. [مجاز] غارت کردن اموال کسی.

برهنه؛ عریان.
⟨ لخت‌ شدن: (مصدر لازم) [عامیانه]
⟨ لخت کردن: (مصدر متعدی) [عامیانه]
۱. لباس‌های کسی را از تنش درآوردن؛ برهنه کردن.
۲. [مجاز] غارت کردن اموال کسی.


دانشنامه عمومی

لخت (ترانه). «لخت» (به انگلیسی: Nude) نام آهنگی از گروه آلترنیتیو راک انگلیسی ردیوهد است که در سال ۲۰۰۸ منتشر شد و سومین آهنگ از آلبوم در رنگین کمان ها بود.«لخت» در سال ۱۹۹۷ نوشته شد و گروه تعدادی اجرای زنده از آن به نمایش گذاشت. با این وجود آهنگ تا ده سال بعد در هیچ یک از آلبوم های گروه پدیدار نشد. در سال ۲۰۰۸ «لخت» تبدیل به موفق ترین تک آهنگ ردیوهد بعد از«خزش» در لیست بیلبورد شد.
به درستی مشخص نیست که تام یورک چه زمانی «لخت» را نوشت اما یک نسخه از آهنگ در طول دوره ضبط آلبوم اوکی کامپیوتر به همراه تهیه کننده، نایجل گودریچ، ضبط شد.چند تلاش برای ضبط آهنگ و جای دادن آن در آلبوم اوکی کامپیوتر شد اما در نهایت آلبوم بدون آهنگ منتشر شد. اولین اجرای زنده آهنگ در ژانویه ۱۹۹۸ و در تور توکیو، ژاپن بود.

گویش اصفهانی

تکیه ای: loxtoɂür
طاری: rüt
طامه ای: loxtoɂur
طرقی: rüt / oryun
کشه ای: loxt
نطنزی: loxt


واژه نامه بختیاریکا

دَر

پیشنهاد کاربران

بافتحه روی لام - فلسیت ـ لخت شدن پای سکته ای ها در دوران طلایی درمان

ورت


بدون پوشش

عریان

شورت ام ندارت

لَخت : گرز پولادین
لخت بر هر سری که سخت کند
چون در طارمش دو لخت کند
( هفت پیکر نظامی، تصحیح دکتر ثروتیان، ۱۳۸۷ ، ص 490 )
:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " لخت" می نویسد : ( ( لخت به معنی پاره و بخش است و در معنی گرز نیز به کار رفته است . شاید ستاک واژه لش باشد که به گمان ، در " لشک" و " لشکر " نیز دیده می آید . " لخت " ریختی از " لش" می تواند بود ، به همان سان که ریختی دیگر از " بخت " " بخش " است و از " درخت " ، " درفش" ؛ . ریختی کوتاه شده از لخت " لت " است که آن نیز در معنی پاره به کار می رود . ) )
( ( یکی گرز دارد چو یک لخت کوه
همی تابد، اندر میان گروه. ‏ ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 316. )


اندک، بخش، برخ، جزء، جصه، قسم، قسمت، پارچه، پاره، تکه، قطعه، عمود، گرز، شلال، نرم، بی حال، رخوتناک، سست، دلمه، لخته، منعقد | برهنه، پتی، عریان، عور، لوت

topless

۱. [ لُ خ ت ] : یعنی برهنه و بی لباس - بی پوشش naked - nude
۲. [ لَ خ ت] : موی لَخت بعنی موی صاف Straight hair
۳. [لَ خ ت] : بدن لخت یعنی بدنی که ورزشکاری نیست و ضعیف و بی جونه. کسی که بدنش قوی ، ورزشکاری و سرحال نباشه در واقع لخته.
یه لخته هم وجود داره که با خون میادش. یعنی خون بسته شده. خونی که روان و جاری و صاف نباشه

لخت: برهنه، بِرَخنِه.
پای لخت: پای برهنه، پای برخنه.
آمده است پای برخنه در خواب راه رفتن، تعبیر خواب حج رفتن.



کلمات دیگر: