کلمه جو
صفحه اصلی

کامل کردن


برابر پارسی : فرجامانیدن

فارسی به انگلیسی

accomplish, complement, complete, finalize, finish, integrate, perfect

to complete, to bring to perfection


فارسی به عربی

دورة , کامل

مترادف و متضاد

complete (فعل)
انجام دادن، به انجام رساندن، تکمیل کردن، خاتمه دادن، کامل کردن، سپری کردن

totalize (فعل)
جمع زدن، کامل کردن، کلی کردن

mature (فعل)
سنگین کردن، کامل کردن، منقضی شدن، رشد کردن، بحد بلوغ یا رشد رساندن

round (فعل)
گرد کردن، دور زدن، کامل کردن، بیخرده کردن

complement (فعل)
کامل کردن، متمم گرفتن، متمم بودن

integrate (فعل)
درست کردن، یکی کردن، تمام کردن، کامل کردن، تابعه اولیه چیزی را گرفتن

فرهنگ فارسی

بی عیب ساختن

لغت نامه دهخدا

کامل کردن. [ م ِ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) بی نقص کردن. بی عیب ساختن. به کمال رساندن :
ز بسکه اهل هنر را بزرگ کرد و نواخت
بسی نماند که هر ناقصی کند کامل.
سعدی.
رجوع به کامل شود.

پیشنهاد کاربران

تکمیل. . .


کلمات دیگر: