کلمه جو
صفحه اصلی

لبریز


مترادف لبریز : آکنده، پر، سرشار، فیض، لبالب، مالامال، مشحون، ممتلی، مملو

متضاد لبریز : تهی

فارسی به انگلیسی

brimful, full, overflowing, awash, over-

full, brimful, awash, overflowing


brimful, full , over-


فارسی به عربی

کبیر , مسرف

مترادف و متضاد

replete (صفت)
مشبع، انباشته، لبریز، چاق، پر مایه، کاملا پر

large (صفت)
وسیع، درشت، کامل، فراوان، بزرگ، جامع، لبریز، سترگ، پهن، جادار، بسیط، هنگفت، حجیم

full (صفت)
مطلق، کامل، انباشته، بالغ، تمام، مفصل، پر، لبریز، رسیده، سیر، مملو، اکنده

awash (صفت)
لبریز، مماس با سطح اب، سرگردان بر روی امواج دریا

brimful (صفت)
لبریز، سرشار

overfilled (صفت)
لبریز، سرشار

flown (صفت)
پر، لبریز، لبالب

profuse (صفت)
فراوان، وافر، لبریز، سرشار

top-full (صفت)
پر، لبریز، مالامال

آکنده، پر، سرشار، فیض، لبالب، مالامال، مشحون، ممتلی، مملو ≠ تهی


فرهنگ فارسی

پر، لبالب، ظرفی که از آب یاچیزدیگرباندازه پرکند
( صفت ) پر مملو ممتلی لبالب : چون گرگ و روباه دندان طمع تیز و انبان حیله لبریز .

سرشار، مملو، لب‌پر


جملات نمونه

استخر از آب لبریز بود

the pool was overflowing with water


لبریز بودن

to be brimming, to be overflowing


لبریز شدن

to brim, to become overflowing


لبریز کردن

to fill, to make overflowing, to overflow, to slop


فرهنگ معین

(لَ ) (ص . ) لبالب ، پر.

لغت نامه دهخدا

لبریز. [ ل َ ] ( نف مرکب ) پر. لبالب. مالامال. چنانکه از سر بخواهد شدن. طفحان : اناء طفحان ؛ خنور لب ریز، سرریز. نسفان : اِناء نسفان ؛ آوند پر و لب ریز. قدح دمعان ؛ کاسه لبریز. ( منتهی الارب ) : چون گرگ و روباه دندان طمع تیز و انبان حیله لبریز. ( مجالس سعدی ).
دیگ شکم از طعام لبریز مکن
گر کاه نباشد ز تو کهدان از تست.
میرالهی همدانی.
ز اشک روان دیده مظلومان
این نیست مردمی که کشی ساغر
آهسته تر بنوش که لبریز است
گلگون قدح ز خون دل مضطر.
حاج سید نصراﷲ تقوی.
افراط؛ لبریز گردانیدن توشه دان [ از توشه ] و حوض از آب. ( منتهی الارب ).

فرهنگ عمید

۱. پر، لبالب.
۲. ویژگی ظرفی که از آب یا چیز دیگر به اندازه ای پر شده باشد که از کنارۀ آن بریزد.

واژه نامه بختیاریکا

پِینا؛ دِچ؛ چو کش؛ سر مَل؛ مَل؛ دیزِلادیز؛ دچ؛ متروس

جدول کلمات

پر

پیشنهاد کاربران

آکنده، پر، سرشار، فیض، لبالب، مالامال، مشحون، ممتلی، مملو

لبریز : پر از ، سرشار از ، مملو ، انباشته
***
مثال : او لبریز است از دانش و خرد!

لبالب، سرشار، پر، انباشته

سرشار

انباشته

دمادم= لبالب. لب بلب. که تا دهانه ظرف برسد. مملو. پر. ( از یادداشت مؤلف ) :
بفرمود تا جام زرین چهار
دمادم بدادند بر گرگسار.
فردوسی.
چو جام نبیدش دمادم شود
بخسبد بدانگه که خرم شود.
فردوسی.
پارسی زبانی ابوهریره را پرسید دهاق چه باشد به پارسی جواب داد گفت دمادم. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 464 ) .
جان خاک شود به طَمْع جرعه
چون رطل طرب کشی دمادم.
خاقانی.
دمادم شراب الم درکشند
اگر تلخ بینند دم درکشند.
سعدی ( بوستان ) .
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس درنگیرد زهد وپرهیزت.
سعدی.


کلمات دیگر: