کلمه جو
صفحه اصلی

گردیدن


مترادف گردیدن : حرکت کردن، راه پیمودن، گشتن، چرخ زدن، دورزدن، شدن، تحول یافتن، تغییریافتن

فارسی به انگلیسی

revolve, rotate, turn, wheel, to turn, to revolve, to walk, to search

to turn, to revolve, to walk, to search


revolve, rotate, turn, wheel


فارسی به عربی

تجول

مترادف و متضاد

چرخ‌زدن، دورزدن


شدن


تحول‌یافتن، تغییریافتن


revolve (فعل)
تغییر کردن، دور زدن، گردش کردن، سیر کردن، چرخیدن، گردیدن

roam (فعل)
سیر کردن، گشتن، پرسه زدن، گردیدن

swirl (فعل)
گشتن، گردیدن، باعث چرخش شدن

حرکت کردن، راه‌پیمودن، گشتن


۱. حرکت کردن، راهپیمودن، گشتن
۲. چرخزدن، دورزدن
۳. شدن
۴. تحولیافتن، تغییریافتن


فرهنگ فارسی

( مصدر ) ( گردید گردد خواهد گردید بگرد گردنده گردا گردان گردیده گردش ) ۱ - دور زدن بدور گشتن چرخ زدن استدارت : بگرد برسرم ای آسیای دور زمان . بهر جفا که توانی که سنگ زیرینم . ( سعدی ) ۲ - حرکت کردن راه پیمودن : پس یک سال میگردیدند ( تا ) آنجا که امروز بغداد است اختیار کردند . ۳ - سیر کردن تفرج کردن تماشا نمودن : میان باغ حرامست بی تو گردیدن که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن . ( سعدی ) ۴ - شدن گشتن : که زتاثیر چشم. خورشید سنگ خارا بکوه زر گردد . ( عبدالواسع جبلی ) ۵ - تغییر یافتن تحول یافتن : از آنکه سپید ممکنست و شاید بود که بگردد و سیاه شود . ۶ - فاسد شدن تباه گشتن : و گفت : عارف آنست که هرگز طعام وی نگردد هردم خوشبوی تر بود . ۷ - تقسیم شدن منقسم گشتن منشعب شدن : شمشیر چهارده گونه است : یکی یمانی دوم هندی ... و باز این انواع بدیگر انواع بگردد که گر همه یاد کنیم دراز گردد . ۸ - لغزیدن پیچیدن : چون بگردد پای او در پایدان آشکو خیده بماند همچنان . ( رودکی ) ۹ - متوجه بودن روی آوردن : خدای تعالی ... بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوه بباید گردید و بدان راه ایزدی بدانست . ۱٠ - مقابله کردن نبرد کردن : عاقبت قطران آمد با خورشید شاه زمانی بگردید . خورشید شاه او را بیفکند ... یا ترکیبات فعلی : از فرمان کسی گردیدن . از فرمان او سرپیچی کردن . یا گرد کسی ( چیزی ) گردیدن . ۱ - در اطراف آن گشتن . ۲ - متوجه و ملازم آن بودن . یا گردیدن از چیزی . برگشتن از آن منحرف شدن از وی اعراض کردن از او : نگردم از تو تابی سر نگردم زتو تا در نگردم برنگردم . ( نظامی ) یا گردیدن ( در ) کتاب . ورق زدن اوراق کتاب را تصفح . یا یک با دیگر ( دگر ) گردیدن . کشتی گرفتن نبرد کردن : بدو گفت این است آیین و راه بگردیم یک با دگر بی سپاه .

فرهنگ معین

(گَ دَ ) [ په . ] (مص ل . ) ۱ - گشتن ، شدن ، چرخیدن . ۲ - تغییر یافتن ، تحول یافتن . ۳ - حرکت کردن ، راه پیمودن . ۴ - متوجه بودن ، روی آوردن . ۵ - مقابله کردن ، نبرد کردن .

لغت نامه دهخدا

گردیدن. [ گ َ دی دَ ] ( مص ) پهلوی گرتیتن ، وشتن ، اوستا «ورت » ، هندی باستان «ورتت » ، ورت [ گردیدن ، چرخیدن ]، کردی «گروان » . ( از حاشیه برهان قاطع چ معین ). تطوف. ( ترجمان القرآن ) ( منتهی الارب ). دَوَران. ( منتهی الارب ). گشتن. دور زدن. استداره. چرخیدن :
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر.
شهید بلخی.
و شهر حلب یکی باره دارد که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. ( حدود العالم ).
خوی هر کسی در نهان و آشکار
بگردد چو گردد همی روزگار.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
کاین سفله جهان بگرد آن گردد
کو روی ز روی او بگرداند.
ناصرخسرو.
گرم سنگ آسیابر سر بگردد
دل آن دل نیست کز دلبر بگردد.
نظامی.
بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان
بهر جفا که توانی که سنگ زیرینم.
سعدی.
شاید که آستینت بر سر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان.
سعدی ( طیبات ).
- سر کسی گردیدن ؛ قربان و صدقه او رفتن. بلاگردان او شدن. دور کسی گردیدن.
رجوع به ترکیب «گرد سر کسی گردیدن ( گشتن )» ذیل «گر» شود :
سرت گردم ای مطرب خوبروی
که مرغوله مویی و مرغوله گوی.
ظهوری ( از مجموعه مترادفات ص 298 ).
|| گشتن. گردش. حرکت کردن. سپری کردن :
بر اینگونه گردد همی چرخ پیر
گهی چون کمان است و گاهی چو تیر.
فردوسی.
چو پیروز گشتی بترس از گزند
که یکسان نگردد سپهر بلند.
فردوسی.
از جود در جهان بپراکند نام تو
گردد همی سپهر سعادت به کام تو.
منوچهری.
|| راه پیمودن : پس یکسال میگردیدند [ تا ] آنجا که امروز بغداد است اختیارکردند. ( مجمل التواریخ و القصص ).
چه دانی که گردیدن روزگار
به غربت بگرداندش در دیار.
سعدی.
|| شدن. گشتن :
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
چون زمانی بگذرد گردد کمیز.
رودکی.
بخیزد یکی تند گرد از میان
که روی اندر آن گرد گردد نفام.
دقیقی.
کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یا کند.
شاکر بخاری.
خردمند گوید که در یک سرای
چو فرمان دو گردد نماند بجای.

گردیدن . [ گ َ دی دَ ] (مص ) پهلوی گرتیتن ، وشتن ، اوستا «ورت » ، هندی باستان «ورتت » ، ورت [ گردیدن ، چرخیدن ]، کردی «گروان » . (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). تطوف . (ترجمان القرآن ) (منتهی الارب ). دَوَران . (منتهی الارب ). گشتن . دور زدن . استداره . چرخیدن :
در کوی تو ابیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرت ببینم به بام بر.

شهید بلخی .


و شهر حلب یکی باره دارد که سوار بر سر وی گرداگرد وی بگردد. (حدود العالم ).
خوی هر کسی در نهان و آشکار
بگردد چو گردد همی روزگار.

اسدی (گرشاسب نامه ).


کاین سفله جهان بگرد آن گردد
کو روی ز روی او بگرداند.

ناصرخسرو.


گرم سنگ آسیابر سر بگردد
دل آن دل نیست کز دلبر بگردد.

نظامی .


بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان
بهر جفا که توانی که سنگ زیرینم .

سعدی .


شاید که آستینت بر سر زنند سعدی
تا چون مگس نگردی گرد شکردهانان .

سعدی (طیبات ).


- سر کسی گردیدن ؛ قربان و صدقه او رفتن . بلاگردان او شدن . دور کسی گردیدن .
رجوع به ترکیب «گرد سر کسی گردیدن (گشتن )» ذیل «گر» شود :
سرت گردم ای مطرب خوبروی
که مرغوله مویی و مرغوله گوی .

ظهوری (از مجموعه ٔ مترادفات ص 298).


|| گشتن . گردش . حرکت کردن . سپری کردن :
بر اینگونه گردد همی چرخ پیر
گهی چون کمان است و گاهی چو تیر.

فردوسی .


چو پیروز گشتی بترس از گزند
که یکسان نگردد سپهر بلند.

فردوسی .


از جود در جهان بپراکند نام تو
گردد همی سپهر سعادت به کام تو.

منوچهری .


|| راه پیمودن : پس یکسال میگردیدند [ تا ] آنجا که امروز بغداد است اختیارکردند. (مجمل التواریخ و القصص ).
چه دانی که گردیدن روزگار
به غربت بگرداندش در دیار.

سعدی .


|| شدن . گشتن :
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
چون زمانی بگذرد گردد کمیز.

رودکی .


بخیزد یکی تند گرد از میان
که روی اندر آن گرد گردد نفام .

دقیقی .


کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یا کند.

شاکر بخاری .


خردمند گوید که در یک سرای
چو فرمان دو گردد نماند بجای .

فردوسی .


که ز تأثیر چشمه ٔ خورشید
سنگ خارابه کوه زر گردد
گرچه آب است قطره ٔ باران
چون به دریا رسد گهر گردد.

عبدالواسع جبلی .


|| برگشتن . دور شدن . اعراض . انحراف حاصل کردن . منحرف شدن :
سیاوش بدو آفرین کرد سخت
که از گوهر تو مگرداد بخت .

فردوسی .


نداریم چاره در این بند سخت
همانا که از ما بگردید بخت .

فردوسی .


نهانی چرا گفت باید سخن
سیاوش ز پیمان نگردد ز بن .

فردوسی .


ز پیمان بگردند و از راستی
گرامی شود کژی و کاستی .

فردوسی .


بگردند یکسر ز عهد و وفا
به بیداد یازند و جور و جفا.

فردوسی .


نباید که گردی تو ای خوب کیش
ز پیمان و عهد و ز گفتار خویش .

شمسی (یوسف و زلیخا).


نگردم از تو تا بی سر نگردم
ز تو تا در نگردم برنگردم .

نظامی .


ترا که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم .

سعدی (طیبات ).


من اگر چنانکه نهی است نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی .

سعدی (طیبات ).


|| تغییر یافتن . تحول . تقلب . دیگرگون شدن : ...و از پس آن کاری از آن بزرگتر نیفتاد که تاریخ بگردانیدی و هرگز نباشد که این تاریخ بگردد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
ای دوست بصد گونه بگردی بزمانی
گه خوش سخنی گیری و گه تلخ زبانی .

فرخی .


گوشت فربه زودبه صفرا گردد. (الابنیه عن حقایق الادویه ). اخلاص ورزم و شکست نیارم و بر یک حال باشم و نگردم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). و تمکین آن باشد، که یک قاعده را از آن بگرداند که قاعده ٔ همه ٔ کارها بگردد. (تاریخ بیهقی ).
بدان کز همه چیزها آشکار
سبکتر بگردد دل شهریار.

اسدی .


همی گرددت هر زمان رنگ روی
ز پیراهنت بردمیده ست موی .

شمسی (یوسف و زلیخا).


چو در تحدید جنبش را همی فعل و مکان گوئی
و یا گردید از حالی به حالی دون یا والا.

ناصرخسرو.


و سخن میگفت از قضا وقدر که به هیچ چیز نگردد. (قصص الانبیاء ص 170). بشرحافی گفتی ای قرّایان سفر کنید تا پاک شوید که آب که یکجای ماند بگردد. (کیمیای سعادت ).
اگر سپهر بگردد ز حال خود تو مگرد
وگر زمانه نسازد تو با زمانه بساز.

مسعودسعد.


هرگز حروف و کلماتش از حال خویش بنگردد. (نوروزنامه ). وزیر گفت من به یک حاجت آمده بودم ، اما مسئله بگردید و حاجت به سه شد. (مجمل التواریخ والقصص ). چون هارون بخواند [ نوشته ٔ یحیی بن خالد را ] لونش بگردید. (مجمل التواریخ و القصص ).
چو مردم بگرداند آیین و حال
بگردد بر او سکه ٔ ملک و مال .

نظامی .


یکی صورتی دید صاحب جمال
بگردیدش ازشورش عشق حال .

سعدی .


طالب آن است که از شیر نگرداند روی
تا نباید که به شمشیر بگردد رایت .

سعدی .


از طعنه ٔ رقیب نگردد عیار من
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز.

حافظ.


|| فاسد شدن : و گفت : عارف آن است که هرگز طعام وی نگردد، هر دم خوشبوی تر بود. (تذکرة الاولیاء عطار). || منتقل شدن . از جایی به جایی شدن . سفر کردن :
در این گیتی سراسر گر بگردی
خردمندی نیابی شادمانه .

شهید بلخی .


و ایشان [ تغزغزیان ] به تابستان وزمستان از جای بجای همی گردند بر گیاه خوارها و هواهایی که خوشتر بود. (حدود العالم ). و میگردند [ خرخیزبان ] بر آب و گیاه و هوا و مرغزار... (حدود العالم ).
گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام .

منجیک .


قزل گفت چندین که گردیده ای
چنین جای محکم کجا دیده ای .

سعدی (بوستان ).


|| سیر و گردش کردن . تفرج . تماشا :
میان باغ حرام است بی تو گردیدن
که خار با تو مرا به که بی تو گل چیدن .

سعدی .


|| منقسم شدن .منشعب شدن . مشتق شدن : و شمشیر چهارده گونه است : یکی یمانی ، دوم هندی ... و باز این انواع به دیگر انواع بگردد که گر همه یاد کنیم دراز گردد. (نوروزنامه ).
|| سرنگون شدن . سرازیر شدن :
نماند به فرزند من نیز تخت
بگردد ز تخت و سر آیدْش ْ بخت .

فردوسی .


و طایر اقبال تو مکسورالقلب و مقصوص الجناح از اوج مطامح همت در نشیب نایافت مراد گردید. (مرزبان نامه ). || پیچیدن . لغزیدن :
چون بگردد پای او در پایدان
آشکوخیده بماند همچنان .

رودکی .


|| روی آوردن . متوجه شدن :
چنین گفت رستم که گردان سپهر
ببینیم تابر که گردد به مهر.

فردوسی .


خدای تعالی ... بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوه بباید گردید و بدان راه راست ایزدی بدانست . (تاریخ بیهقی ).
توحید تو تمام بدو گردد
دانستی ار تو واحد یکتا را.

ناصرخسرو.


|| جستجو کردن . تفحص کردن :
یکی را پسر گم شد از راحله
شبانگه بگردید در قافله .

سعدی (بوستان ).


|| تصفح . ورق ورق زدن اوراق کتاب را.
- از فرمان کسی گردیدن ؛ سر پیچیدن . نافرمانی . روتافتن :
کسی گو بگردد ز فرمان ما
بپیچد دل از رای و پیمان ما.

فردوسی .


- بازگردیدن ؛ مراجعت کردن . برگشتن : و آن کارها مانده است و اندیشه مند بودند که بازگردد یا نه . (تاریخ بیهقی ). که وی [ آلتونتاش ] را به بلخ برده آید... تا سوی خوارزم بازگردد. (تاریخ بیهقی ).
کز در بیدادگران بازگرد
گرد سراپرده ٔ این راز گرد.

نظامی .


هرکه طلبکار اوست روی نتابد ز تیغ
وآنکه هوادار اوست بازنگردد به تیر.

سعدی .


- || منتهی شدن . انجامیدن :
بدو هفت گردد تمام و درست
بدان بازگردد که بود از نخست .

فردوسی .


گفتم ... که چه میباید نبشت ، گفت [ مسعود ] ... آنچه به فراغ دل بازگردد. (تاریخ بیهقی ).
- باهم بگردیدن ؛ با یکدیگر جنگ کردن و گلاویز شدن : تو هم این ساعت از لشکر خویش بیرون آی تا با هم بگردیم تا دست که را بود. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ). فردا میعاد است که بیائیم و هر دو لشکر برابر بایستند و من و تو هر دو با هم بگردیم تا خود بخت و دولت کرا مساعدت کند. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ). بیرون آی تا من از میان لشکر بیرون آیم و هر دو با هم بگردیم . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ).
- برگردیدن ؛ اعراض . تجاوز. میل :
من هم اول روز گفتم جان فدای روی تو
شرط مردی نیست برگردیدن از گفتار خویش .

سعدی .


- در دل گردیدن یا گذشتن ؛خطور کردن : گفت : بر دلم میگردد شکر این چندین نعمت را که تازه گشت بی رنجی که رسید و یافتنه که بپای شد، غزوی کنیم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
هرچه در سر نباشدش آن نیست
هرچه در دل بگرددش آن باد.

مسعودسعد.


- دل گردیدن ؛ متنفر شدن . مکدر شدن : و دیگران ... و حدیث عباسه ... تا رشید را دل بگردید. پس رشید همه را بفرمود گرفتن و جعفر را بکشت . (مجمل التواریخ و القصص ).
- روزگار برگردیدن ؛ تحول و تغییر زمانه . بخت برگشتن :
کس این کند که ز یار و دیار برگردد
کند هرآینه چون روزگار برگردد.

سعدی .


- سر گردیدن ؛ گیج خوردن . گیج افتادن :
دلش نگیرد از این دشت و کوه و بیشه و رود
سرش نگردد از این آب کند و کوره ٔ خر.

عنصری .


سر همی گرددم زاشک دو چشم
همه تن در میان در دور است .

مسعودسعد.


- گرد کسی و چیزی گردیدن ؛ در اطراف آن گشتن :
کسی کو نهد دل به مشتی گیا
نگردد به گرد تو چون آسیا.

نظامی .


- || متوجه و ملازم آن بودن .
به گرد دروغ ایچگونه مگرد
چو گردی بود بخت را روی زرد.

فردوسی .


- گردیدن زبان یا زبان گردیدن ؛ گردش زبان . سخن گفتن . || مجازاً توانا بودن و برنگردیدن زبان ؛ قادر به سخن گفتن نشدن :
چو کوشیدم که حال خودبگویم
زبانم برنگردید از نیوشه .

بخاری .


سخنوران و ستایشگران گیتی را
همی نگردد جز بر مدیح خواجه زبان .

فرخی .



فرهنگ عمید

۱. دور زدن، چرخیدن، گشتن: بگرد بر سرم ای آسیای دور زمان / به هر جفا که توانی که سنگ زیرینم (سعدی۲: ۵۱۵ ).
۲. تغییر کردن.
۳. شدن: نگردم از تو تا بی سر «نگردم» / ز تو تا درنگردم بر نگردم (نظامی۲: ۲۹۷ ).

واژه نامه بختیاریکا

آویدن

جدول کلمات

دوران

پیشنهاد کاربران

چرخ زدن

افتادن=

شدن چنانکه گویند چه افتاده یا چنین افتاد یعنی چه شد و چنین شد. ( آنندراج ) ( انجمن آرای ناصری ) . آمدن. گردیدن. گشتن. ( از یادداشتهای مؤلف ) :
سر نیزه و گرز خم داده بود
همه دشت پر کشته افتاده بود.
فردوسی.
و برده خزری که سلیمانی افتد بیشتر از اینجا [ از ناحیت بجناک ] خزر باشد. ( حدود العالم ) . تا روز یکشنبه برابر افتادند هر دو سپاه. ( تاریخ سیستان ) . سپاه امیر طاهر و امیر خلف بلب هیرمند هر دو برابر افتادند. ( تاریخ سیستان ) .
و دیگر چو بیمار افتد کسی
در آن دردمندی بماندبسی.
( گرشاسبنامه ) .
زمین تا بجائی نیفتدمغاک
دگر جای بالا نگیرد ز خاک.
( گرشاسبنامه ) .
که گر بینمش چهره و افتد خوشم
کمان را به انگشت کوچک کشم.
( گرشاسبنامه ) .
نام آن بود که تو بهنر بر خویشتن نهی ، تا از نام زید و جعفرعم و خال به استاد فاضل و فقیه و حکیم افتی. ( منتخب قابوسنامه ص 28 ) . شکل و ارکان پارس و شکل ولایت پارس چنان افتاده ست کی قسمت حدود شرقی و غربی و شمالی و جنوبی بر چهار رکن می افتد. . . و در شکل پارس کی برزده شده است ، تأمل افتد تحقیق این معنی معلوم گردد. ( فارسنامه ابن البلخی صص 120 - 121 ) . قرار بدان افتاد کی تاج میان دو شیر بنهند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 77 ) . و این سوار را شهرک مرزبان برابر افتاد و نیزه ای بر سینه او زد و بکشت. ( فارسنامه ابن البلخی ص 114 ) . تا آنگاه کی صافی شد و خرابی و خلل کی راه یافته بود، بروزگار تلافی افتاد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 170 ) . و تا از کار دین فارغ نیفتد بهیچ کار دیگر التفات نتوان کردن. ( فارسنامه ابن البلخی ص 89 ) . و ثفلی همچون دردی روغن زیت به اسهال دفع افتد. ( ذخیره خوارزمشاهی ) . مردم را گمان افتاد که وی بهتر گشت از دیوانگی. ( نوروزنامه ) . تا بر آخر اسیر افتاد و پیش ضحاک آوردند. ( مجمل التواریخ ) . و سرخاب اسیر افتاد بقلعه تکریت بازداشتند. ( مجمل التواریخ ) . خدای تعالی رابدان نام بخوانیم و ما را اجابت افتد. ( مجمل التواریخ ) . و هر مرد از بزرگان عرب با او حرب کردند و اسیرافتادند. ( مجمل التواریخ ) . و هرگاه که در آن اشتباهی افتاد ادراک معانی ممکن نگردد. ( کلیله و دمنه ) .
هیچ افتدت آخر که ببیچارگی من
رحم آری و بر کاهش جانم نفزائی.
خاقانی ( از آنندراج ) .
این مقدمات از بهر آن تقریر افتاد تا پادشاه تعجیل را. . . بسیرت مرضیه و عادت حمیده خود راه ندهد. ( سندبادنامه ص 154 ) . ناگاه خبر وفات او از اندرون بیرون آمد و حقیقت حال او معلوم نشد که چگونه افتاد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 404 ) .
کار من اگر چنین بد افتاد
این کار مرا نه از خود افتاد.
نظامی.
بعذری کان قبول افتاد در راه
برون آمد ز خلوتخانه شاه.
نظامی.
پیر بدو گفت چه افتاد رای
کان همه رفتند و تو ماندی بجای.
نظامی.
دعا کردم که یارب العزه مرا فریاد رس اگر محبت او مرا از محبت تو مشغول خواهد کرد یا جان او برداریا جان من ، در حق او اجابت افتاد. ( تذکرةالاولیاء عطار ) .
گوش آن کس نوشد اسرار جلال
کو چو سوسن ده زبان افتاد و لال.
مولوی.
نیفتاده در دست دشمن اسیر.
سعدی.
سیه گوش را گفتند ترا ملازمت صحبت شیربچه به چه وجه اختیار افتاد. ( گلستان ) . زاهد را این سخن قبول نیفتاد. ( گلستان ) .
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
حافظ.
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی
زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد.
حافظ.


کلمات دیگر: