کلمه جو
صفحه اصلی

مارگریت دوراس

دانشنامه عمومی

مارگریت دوراس (به فرانسوی: Marguerite Duras)‏ با نام کامل مارگریت ژرمن ماری دونادیو (به فرانسوی: Marguerite Germaine Marie Donnadieu)‏ (۱۹۱۴ - ۱۹۹۶) نویسنده و فیلمساز فرانسوی است. برخی از منتقدان ادبی لقب «بانوی داستان نویسی مدرن» را به او داده اند.
مدراتو کانتابیله ترجمه رضا سیدحسینی انتشارات نیلوفر
لاموزیکا ترجمه هوشنگ حسامی
شیدایی لل.و. اشتاین ترجمه پرویز شهدی انتشارات ققنوس و ترجمه قاسم روبین انتشارات نیلوفر
عاشق ترجمه قاسم روبین انتشارات نیلوفر
نایب کنسول ترجمه قاسم روبین انتشارات نیلوفر
نوشتن، همین و تمام (شامل دو کتاب نوشتن و همین و تمام)
دریانورد جبل الطارق ترجمه پرویز شهدی انتشارات ققنوس. تهران ۱۳۷۹
بحر المکتوب مترجم: قاسم روبین، ناشر: نیلوفر - تهران
سدی بر اقیانوس آرام، ترجمه پرویز شهدی انتشارات ققنوس
تابستان ۸۰، ترجمه قاسم روبین انتشارات نیلوفر
درد، انتشارات نیلوفر
نایب کنسول، قاسم روبین، انتشارات نیلوفر
او در طول دوران فعالیت ادبی و هنری خود بیش از ۱۹ فیلم ساخت و ۶۰ کتاب شامل رمان، داستان کوتاه، نمایشنامه، اقتباس، فیلم نامه نوشت.
دوراس در ۴ آوریل ۱۹۱۴ در خانواده ای فرانسوی در هندوچین، مستعمره سابق فرانسه و ویتنام فعلی زاده شد. او دو برادر بزرگتر از خود داشت. در سال ۱۹۱۸ خانواده دوراس در شهر فنوم پن پایتخت کامبوج مستقر می شوند، اما پدرش که معلم ریاضیات بود پس از مدت کوتاهی به بستر بیماری افتاد و هنگام بازگشت به فرانسه درگذشت.مادر مارگریت پس از مرگ شوهرش در شرایط بسیار سخت به شغل معلمی خود ادامه داد و در روستاهایی در مجاورت رودخانه مکونگ و با فقر فرزندانش را بزرگ کرد. مادر برای این که از عهده مخارج بچه ها برآید در سینماها پیانو می زد تا وقتی که تصمیم گرفت تکه زمینی را در کامبوج برای کشاورزی و سرمایه گذاری بخرد اما به علت فساد اداری موجود و به واسطه خرید زمینی که دائم در معرض سیل و غیرقابل کشت بود، تمامی سرمایه اش را از دست داد.زندگی در مناطق و روستاهای فقیرنشین، ارتباط و دوستی با بومی ها و کمبود محبت پدری بعدها تبدیل به منبع الهام و دستمایه نوشته های او شد.
در سال ۱۹۲۹ مارگریت به منظور تحصیل در دوره دبیرستان به سایگون رفت. در همان زمان بود که مارگریت نوجوان عاشق یک چینی ثروتمند شد. او این ماجرا را سال ها بعد در داستان «عاشق» نوشت و توانست برنده جایزه گنکور شود. و در ۱۸ سالگی برای ادامه تحصیل در رشته علوم سیاسی به دانشگاه سوربن در فرانسه رفت. و در نهایت موفق به اخذ لیسانس حقوق شد. او در این مدت علاوه بر درس دانشگاهی، دامنه مطالعات ادبی اش را گسترش می دهد. چند سالی را نیز به عنوان بایگان و محقق در اداره مستعمرات فرانسه کار کرد. در سال ۱۹۳۹ با نویسنده ای به نام روبر آنتلم ازدواج کرد در ژوئن ۱۹۴۴، روبِر به دلیل فعالیت های سیاسی توسط گشتاپو دستگیر شده و به شهر داخائو در ایالتِ بایرنِ آلمان تبعید می شود.مارگریت در سال ۱۹۴۴ به عضویت حزب کمونیست فرانسه درآمد و با این که در سال ۱۹۵۰ از آن حزب اخراج شد ولی تا پایان عمر عقاید چپگرایانه اش را حفظ کرد. دوراس در انتخابات سال ۱۹۸۱ برای پیروزی فرانسوا میتران، نامزد سوسیالیست ریاست جمهوری فرانسه تلاش بسیاری کرد.

نقل قول ها

مارگریت دوراس (۱۹۱۴–۱۹۹۶) نویسنده و فیلمساز فرانسوی بود.
• «مهر بسیار باید، خیلی، تا بتوان مردها را دوست داشت. دوست داشتنِ مردها مهر بسیار می طلبد. بدون مهر نمی شود دوستشان داشت. نمی شود حتی تحملشان کرد.»• «زن ها خیلی چیزها را تحریف می کنند. باهم که حرف می زنند حرفهاشان فقط در باب زندگی است، حیات مجسم. انگار از قدم نهادن به عالم معنوی منع شده اند.»• «دربارهٔ نوشتن خیلی گفته ام ولی هنوز به آن پی نبرده ام.»• «نوشتن، قصه نقل کردن نیست. نوشتن با قصه و حکایت فرق دارد. نوشتن یعنی گفتن همه چیز، یعنی گفتن داستان و فقد داستان، به طور توامان؛ گفتن داستانی که از طریق فقد داستان شکل می گیرد.»• «نوشیدن الزاماً به معنی طالب مرگ بودن نیست، ابداً، گرچه نمی توان به نوشیدن ادامه داد و به نابود کردن خود واقف نبود.»• «الکل تسلی دهندهٔ آدمی نیست، برعکس، کاری می کند تا آدم با سرگشتگی خود خو بگیرد، به قلمرویی قدم بگذارد تا حاکم بر سرنوشت خویش باشد. هیچ موجود بشری، هیچ زنی، هیچ شاعری و هیچ موسیقیدانی، هیچ اثر ادبی و هیچ پردهٔ نقاشی نمی تواند جایگزین نقشی باشد که الکل در مورد انسان ایفا می کند: تصور آفرینش بزرگ»• «من یه داستان عاشقانه با تو می‏ خوام. اینو می‏ خوام. با تو زندگی کنم. یه داستان عاشقانه با تو. با تو برم. با تو توی یه خونه حبس بشم. اینو می‏ خوام. اینه. اینو می خوام.»• «آدم عشق و هوس رو یا کاملاً به یاد می‏ آره، یا کاملاً فراموش می‏ کنه… هیچ سایه‏ ای توش وجود نداره.»• «می‏ دونین، اولین باری که آدم خیانت می کنه خیلی سخته… خیلی … هولناکه. واقعاً… اولین بار حتی اگه… گذرا باشه… وحشتناکه. اصلاً درست نیست که بگیم اهمیتی نداره.»• «زن: اون دوره از زندگی مون بیشتر اوقات تو فکر مرگ بودم. از اون موقع فکر مردن توی من جا گرفت. (مکث) پاریس توی هتل نشسته بودم و داشتم فکر می کردم چه جوری می تونم این رو ازت بخوام… چه جوری می تونم باهات صحبت کنم. اون مرد وارد هتل شد. یادم نیست اون قبلش پشت بار نشسته بود یا نه، ولی فکر نمی کنم. خیلی زود اومد پیش من، باهام حرف زد، خیلی زود. سر میزم نشست. خیلی زود خیلی دیر شده بود.»• «می‏ خوام دیگه… آسوده زندگی کنم… یه کم دیره، می ‏دونم، حتی برای آسوده زندگی کردن… ولی اگه می‏ خوام زمان از دست رفته رو جبران کنم باید عجله کنم…»• «هیچ ‏ چیز به این اندازه تموم‏ شده نیست… از تموم چیزهای تموم‏ شده.»• «بعضی‏ ها چون عشق شون می‏ لنگه بعدازظهرها گریه می‏ کنن… من می‏ رم دیدن مسابقه اسب دوانی.»• «اولین روزی که بدون تو بودم، داشتم از خوشحالی می‏ مردم… بالاخره از دستت خلاص شده بودم…»• «یه بارمن هیچوقت هیچ ماجرای عاشقانه‏ ای با مشتری‏ هاش نداره. برای همین پشت بار هستند، برای اینکه بتونیم باهاشون ساعت‏ ها حرف بزنیم بدون اینکه اتفاقی بیفته.»• «شاید آدم احساس درد رو وقتی دیگه زجر نمی‏ کشه فراموش می‏ کنه.»• «آدم ها در اصل توان تحمل خوشبختی را ندارند، طالبش هستند، بی تردید، ولی همین که بهش برسند، حرص و جوش می زنند و خواب چیزهای دیگری را می بینند.»• «جالب است، گاهی آدم می بیند که از این همه بچه قد و نیم قد، توی راه و نیمه راه، یکیش هم مال خود آدم نیست.»• «... خودتان هم می دانید که اگر در پی آفتاب هستید علتش این است که در شب بسر می برید، در تاریکی. چارهٔ دیگری هم ندارید…»• «…فرصت پیدا کرده بود که یک جنایتکار شود. من فقط فرصت این را پیدا کرده بودم که به سینما بروم. آدم هرکاری از دستش برمی آید می کند…»• «نوشتن یک کتاب، مثل بچه به دنیا آوردن است، چیزی است که از وجود شما زاده می شود. در آرزوی بچه دار شدن، که بعضی اوقات می تواند زنی را به مرز جنون برساند، نیازی مبرم به فراتر رفتن از زندگی وجود دارد؛ نیاز به داشتن بچه ای از خود و از مردی که دوست می داریم؛ ولی در نوشتن یک کتاب تنها هستیم، تنهای تنها. سرنوشت کتاب هم با سرنوشت یک کودک متفاوت است.»• «دهانش نیمه بازمانده است. شب است. قبل از مردن در فکر من بوده؛ و درد همین است، خفقان، از نفس افتاده. درد جا و مکان می خواهد، شماره آدمها در خیابان ها خیلی زیاد است. دلم می خواهد در دشت وسیعی راه بروم، تنها. حتماً درست قبل از مردن نامم را بر زبان آورده، در طول تمام جاده های آلمان، جسدهایی در وضع و حالتی همچون او دراز ب دراز افتاده اند، هزارها، ده ها هزار، یکی هم او، هرچند در شمار این هزارهای دیگر است، اما برای من از این هزار هزارهای دیگر جداست، کاملاً متفاوت و تنها…»• «از پیش نمی شد دانست که ادامه راه خالی است.»• «بیرون از دایرهٔ عشق، قصه و سرگذشتی نیست.»• «بیشتر از هر چیز در این جهان شعر بین آدم ها تقسیم شده است؛ و همین طور عشق و گرسنگی.»• «سینما هیچ وقت جایگزین متن نخواهد شد _گیرم که در پس سینما همچو قصد و کوششی هم باشد. پیش برندهٔ بی چون و چرای تصاویر فقط متن است، نفس سینما هم همین را می گوید. در توان سینما نیست که بر متن فائق بیاید، سینما فاقد همچو درایتی است. امکان ندارد که سینما با توانایی نامحدودِ متن هم ارز شود. سینما هراسان است، می کوشد تا بلکه پاسخگوی هوشِ وافر تماشاگران باشد. سینما در چشم انداز خود چیزی جز برهوتِ سینما ندارد. سینما، با سرمایهٔ کلان چندین و چند میلیاردی، غافل است از این امر بدیهی: آنچه در بیرون سینما می گذرد با آنچه در درون سینما می گذرد به هم پیوسته اند. تماشاگر فعلی می داند که سینما آلوده به میلیاردرهاست، می داند که نظام تولید فیلم و مضمون فیلم هر دو از یک قماش اند.» -> از مصاحبه مارگریت دوراس در این کتاب
• «نوشته یعنی ناشناخته. پیش از نوشتن، در کمال روشن بینی حتی، آدم هیچ نمی داند که چه خواهد نوشت.»• «خوب می دانم که دلمشغولیهای دیگری هم داری، غمگین هم هستی، می دانم؛ برای من البته مهم نیست. همین که دوستم داری از همه مهمتر است. بقیه اش مهم نیست؛ بی اعتنام دیگر.»• «نوشته، برای خودش و برای جسم و جان خودش هم ناشناخته است. نوشتن حتی بازتاب هم نیست. نوعی مایه است که آدم در خودش و در خویشتنِ خودش دارد، خویشتنی که در عین حال شخص دیگری است ولی به موازات آدم و در جوار آدم ظاهر می شود، پیش می رود و در عین حال نامرئی است، با اندیشه و با خشم قرین است، گاهی هم با کنشِ خاص خود با خطرِ از دست دادن زندگی مواجه می شود.»• «اگر آدم از آنچه می خواهد بنویسد، پیشاپیش و پیش از نوشتن چیزی بداند، هیچ وقت نخواهد نوشت. به زحمتش نمی ارزد.»• «از نظر بچه ها، مرگ یعنی اینکه دیگر هیچ وقت پدر و مادر را بینند. ترس از مردن برای آن ها در از دست دادن پدر ومادر خلاصه می شده.»• «اینکه در آن قطار بر او چه گذشته، فراموش کرده بود. سودار عشق را اما نه هنوز. به گفتهٔ خودش، آری، نه هنوز. زخم بر دل نشسته را گویی با حضور خاطره حفظ می کرد. تا دم مرگ. او زخم را از آن پس با خود داشت.»• «نسیم همیشه بر می گردد. همیشه، و نمی دانم شما متوجه شده اید که هر روز به صورت دیگری است، گاهی ناگهانی، به خصوص هنگام غروب خورشید، گاهی برعکس، خیلی آرام، اما وقتی که هوا گرم است، و اواخر شب، حوالی ساعت چهار صبح و سپیده دم. برگ نوها فریاد می زنند، می فهمید؟ اینطور است که من به وجود نسیم پی می برم.»• «وِراباکستر زنی است تباه شده، و در بندِ وفا گرفتار. موردی است مبتلا به یأس. آنچه برای من یا برای تمام ما زنها مسلّم است این است که چنین موردی وجود دارد: زنی با کشش درونیِ خلل ناپذیر برای زندگی زناشویی، و وفاداری؛ و در همین راه تباه می شود. نمی دانم آیا اشتباه است، یا درست، اگر بگوییم که معنای میل نه میل به یک فردِ واحد است؛ یا مثلاً اگر شاخه شاخه شد دیگر اسمش میل نیست؟ آنچه از وِراباکستر می دانم این است که هستی اش جلوه های کاملاً اعتماد برانگیزی دارد، و معمولی، در حدی که می توان یک زن یا مادرِ کامل به حسابش آورد، آن هم با احتساب تمام مرزبندیها. زنی که هراسانم می کند همین وِراباکستر است، همین زنی که علیلِ عشق است. میلیون میلیون آدمِ این چنینی در سراسر جهان وجود دارد، برآمده از اعصار دور، ول شده در زمانهٔ ما.»• «شیفتگی جنون آسایم به او همچنان به صورت رازی سر به مُهر برایم باقی مانده. هیچ نمی دانم چرا تا این حد شیفته اش بودم و دلم می خواست که با مردن اون من هم میمُردم … دوستش داشتم، و می شد گفت که برای همیشه. هیچ چیز تازه ای نمی توانست جای این دوست داشتن را بگیرد؛ و بعد، مرگ را هم فراموش کردم.»• «انبوهی از با همانِ تنهایان، جمعیتی که هر فردش وقتی با خود و در خود باشد تنها نیست، در میان جمع اما همیشه تنهاست.»• «آدم ها البته داور خوبی برای فرزندانشان نیستند.»• «لُل رؤیای زمان دیگری را در سر دارد که در آن همین چیزی که دارد شکل می گیرد به نحو دیگری شکل خواهد گرفت، به نحوی متفاوت. هزار بار. در همه جا. در اکناف عالم. از بین خیل آدمها، هزار هزار هستند که درست مثل ما رؤیای این زمان را در سر دارند، بی گریز.»• «یکی از اعضای تحریریهٔ روزنامهٔ لیبراسیون تلفن می کند، ازم می پرسد که کجا هستم و چه می کنم. می گویم که کار نکرده ام، چیزی ننوشته ام، می گویم که آزرده ام از وقایع گدانسک. توصیه می کند که به هرحال بهتر است کار کنم و حتّا همین ها را هم بنویسم، بنویسم که به دلیلِ وقایع گدانسک نمی توانم بنویسم. می گویم که باشد، سعی می کنم. ساعت ها می نشینم جلو کاغذهای سفید. در و پنجره ها را می بندم، می روم طبقهٔ بالا توی اتاق کارم. دوباره می نشینم جلو کاغذهای سفید برای نوشتنِ اعتصاب های گدانسک. هر آدمی می تواند تصور کند که در اوگاندا چه می گذرد، ولی گدانسک را نه، هیچ کس نمی تواند؛ و حالا این هم حقیقتِ آشکار: کم تر کسی می تواند پی ببرد که آنچه در گدانسک می گذرد سعد است. تنهام حالا، و دل مشغولِ این سعد. برایم آشناست این انزوا، این سنخ انزوا را می شناسیم ما، بی مأوا و علاج ناپذیر است دیگر این انزوا، انزوای سیاسی. این سعد را نمی شود برای کسی توضیح داد، این سعدی که مرا از نوشتن بازداشته است. علت ننوشتنم همین بود. به دوستان همیشه ام تلفن می کنم، کسی جواب نمی دهد، هیچ کس هیچ جا نیست…»• «هق هق هایی در شماست که دلیل اش را نمی دانید. در نزدیکی شما متوقف مانده اند، گویی بیرون از شما هستند، نمی توانند به شما برسند تا گریه شان کنید.»• «متوجه می شوید که این رنگ چشم نیست که تا ابد مرز غیرقابل عبور بینِ او و شما خواهد بود. نه، رنگ نیست، می دانید که بینِ سبز و خاکستریست، نه، رنگ نیست، نه، نگاه است. نگاه.»• «از او می پرسید که آیا تن فروش است. جواب منفی می دهد. از او می پرسید که چرا قرارداد این شب ها را پذیرفته است. با صدایی خواب آلود که کم و بیش شنیده نمی شود جواب می دهد: چون به محض این که با من حرف زدید، فهمیدم که مبتلا به مرضِ مرگ هستید. روزهای اول نمی توانستم نامی روی این بیماری بگذارم؛ و بعد، توانستم.»• «از او می پرسید: مرضِ مرگ به چه شکلی کُشنده است؟ جواب می دهد: کسی که به آن مبتلاست، نمی داند که حامل آن، حاملِ مرگ است؛ و نیز این طور، کسی که حاملِ مرضِ مرگ است، می میرد بدون زنده گی ئی که پیش از آن بمیرد، بدون هیچگونه شناختی از مردن در هیچ زندگی ئی.»• «می گوید: نمی خواهم به شکلی که شما می دانید، چیزی بدانم، با این یقینی که از مرگ ریشه می گیرد، این یک نواختیِ بی علاج، یک جور و یک نواخت، هر روز و هر شب زنده گی تان، با این وظیفهی کشندهٔ عدمِ دوست داشتن. می گوید: روز شده، همه چیز آغاز می شود، جز شما. شما، هیچ وقت آغاز نمی شوید .»• «نوشتن قصه نقل کردن نیست. نوشتن با قصه و حکایت فرق دارد. نوشتن یعنی گفتن همه چیز، یعنی گفتن داستان و فقد داستان، به طور توأمان؛ گفتنِ داستانی که از طریق فقد داستان شکل می گیرد.»• « «از ادبیات دست می کشد بدون این که واقعاً زمانی برای آن تعیین کند. او اکنون تصور می کند ورود به عالم سینما است که به خلّاقیت جهت می بخشد. جامعهٔ فرانسوی دههٔ ۱۹۶۰ دیگر کتاب خوان نیست. آثار نویسندگان شناخته شدهٔ معاصر ــ جز تعدادی معدود ــ به فروش نمی رسد. آیا دیگر کتابی منتشر نخواهد شد؟ دوراس از این بابت وحشت دارد. مردم یا به سینما می روند یا آثار مارکوزه را خریداری می کنند ــ که به صد هزار نسخه می رسد. وی در این اندیشه است که کلام چه تأخیر موحشی داشته. از این پس سینما نقش ادبیات را ایفا می کند.» -> فردریک لبلی


کلمات دیگر: