کلمه جو
صفحه اصلی

خاموش گشتن

فرهنگ فارسی

بی صدا گشتن بی سخن گشتن

لغت نامه دهخدا

خاموش گشتن. [ گ َ ت َ ] ( مص مرکب ) بی صدا گشتن. بی سخن گشتن. خاموش شدن. خاموش گردیدن. اِنصاف. اِرمام. رجوع به «خاموش شدن » و «خامش گردیدن » شود :
بروی اندر افتاد و بیهوش گشت
نگفتش سخن هیچ و خاموش گشت.
فردوسی.
- خاموش گشتن آتش ؛ خاموش شدن آن. انطفاء.
- خاموش گشتن از اندوه یا خشم ؛ بیرون آمدن از خشم یا اندوه. وُجوم. ( تاج المصادر بیهقی ).
- خاموش گشتن چراغ یا شمع ؛ فرومردن آنها.

پیشنهاد کاربران

منطفی شدن ؛ خاموش شدن. فرومردن : نایره آن محنت منطفی شد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 331 ) .
مصباح باصره شود از نفح منطفی
چون آیدم بخار دخانی در اضطراب.
کمال الدین اسماعیل ( دیوان چ بحرالعلومی ص 1404 ) .
ز آتش مؤمن از این رو ای صفی
می شود دوزخ ضعیف و منطفی.
مولوی.
چیزی که چون برق لامع گردد و فی الحال منطفی شود، اسم حال بر او درست نیاید. ( مصباح الهدایه چ همایی ص 126 ) . عارضی از اثر اضأت نار کفر و نفاق و منقطع از منشاء نور، لاجرم به انقراض حیات دنیوی منطفی شود. ( مصباح الهدایه ایضاً ص 285 ) . گاه گاه لمحه ای بر مثال برق خاطف لامع گردد و فی الحال منطفی شود. ( مصباح الهدایه ایضاً ص 22 ) .


کلمات دیگر: