کلمه جو
صفحه اصلی

دستار دار

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنکه دستار دارد دستار بند معمم . ۲ - عالم فقیه دانشمند . ۳ - صاحب حشمت .
دستار دارنده دستارور معمم

لغت نامه دهخدا

دستاردار. [ دَ ] ( نف مرکب ) دستاردارنده.دستارور. معمم. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
این چو مگس خونخور و دستاردار
و آن چوخره سرزن و باطیلسان.
خاقانی.
|| دارنده سفره. سفره دار. متصدی سفره. || دارنده حوله. خادم و متصدی رومال و حوله.
- دستاردار خوان ؛ آنکه بر سر خوان دستار و حوله بدست برای پاک کردن دست و روی ایستد :
ای صد زبیده پیش صف خادمان تو
دستاردار خوان و پرستار خوان شده.
خاقانی.
|| منصبی بوده است بزمان عباسیان. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : از آن جمله است ابواسبکتکین دستاردار. ( از الفهرست ابن الندیم ).


کلمات دیگر: