کسی که خشم تاب داده و پیچیده باشد او را .
خشم تاب
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
خشم تاب. [ خ َ / خ ِ ] ( ن مف مرکب ) کسی که خشم تاب داده و پیچیده باشد او را. ( از آنندراج ) :
سیاهی عزب پیشه و خشم تاب
چو دیدند روی چنین بی نقاب
ز تاب جوانی بجوش آمدند
در آن وادی سخت کوش آمدند.
سیاهی عزب پیشه و خشم تاب
چو دیدند روی چنین بی نقاب
ز تاب جوانی بجوش آمدند
در آن وادی سخت کوش آمدند.
نظامی ( از آنندراج ).
کلمات دیگر: