دیوبند
فارسی به انگلیسی
فرهنگ فارسی
شهری در هند واقع در ۱۵٠ کیلومتری شمال شرقی دهلی .
( صفت ) ۱ - آنکه دیو را مغلوب سازد و در بند کند : طهمورث دیو بند . ۲ - روز شانزدهم از هر ماه ملکی .
( صفت ) ۱ - آنکه دیو را مغلوب سازد و در بند کند : طهمورث دیو بند . ۲ - روز شانزدهم از هر ماه ملکی .
لغت نامه دهخدا
دیوبند. [ وْ ب َ ] (نف مرکب ) بندکننده ٔ دیو. آنکه دیوان را به بند آورد. آنکه دیو رامغلوب و مقهور سازد و بند کند. || کنایه از پهلوان و دلیر و شجاع است چون رستم که دیوان مازندران را ببند آورد. و یا مقهورکننده ٔ دیوان چون طهمورث یا مطیع و فرمانبردار کننده ٔ دیو است چون سلیمان و در این موارد صفت است برای این افراد :
گرفتش سنان و کمان و کمند
گران گرز را پهلو دیوبند.
بیامد یکی بانگ برزد بلند
که ای پرمنش مهتر دیوبند.
چو گیتی سرآمد بدان دیوبند
جهان را همه پند او سودمند.
و او را طهمورث دیوبند خواندندی . (نوروزنامه ).
حکم تو دیوبند و جهانت جهانگشای
اقبال بر در تو در آسمان گشای .
گر در زمین شام سلیمان دیوبند
بلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار.
تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت
خاتم دیوبند او بندگشای مملکت .
همه در هراسیم ازین دیوزاد
توئی دیوبند از تو خواهیم داد.
سکندر منم خسرو دیوبند
خداوند شمشیر و تخت بلند.
شتابنده شد خسرو دیوبند.
|| افسونگر. (ناظم الاطباء). مسخرکننده ٔ دیو. گیرنده ٔ جن و دیو :
این بود حساب زورمندی
وین بود فسون دیوبندی .
تا خبر یافت از هنرمندی
دیوبندی فرشته پیوندی .
|| (اِ مرکب ) روز شانزدهم ازهرماه ملکی . (برهان ). (جهانگیری ) (از ناظم الاطباء). || جائی که دیوان برای خود مسکن برمی گزینند. (ناظم الاطباء). جای که دیوان برای ماندن خود مقرر ساخته باشند و آن را بکاه و چوب و غیره بسته . (آنندراج ) :
سرون در فشارد بشاخ بلند
چو دیوی بخسبد در آن دیوبند.
|| (اِخ ) لقب قارن برادرزاده ٔ جمشید و او را قارن دیوبند میگفته اند. (از برهان ) (از جهانگیری ). || لقب جمشید. (از برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ). || [ در داستانهای ملی ایران ] لقب طهمورث . (برهان ). بسبب آنکه دیوان را بندکرد این لقب یافت . لقب تهمورس است چون بریاضات اخلاق ذمیمه را بحمیده بدل کرده و بر نفس غالب شده بود اورا دیوبند خواندند. (آنندراج ) :
نگه کن بجمشید شاه بلند
همان نیز تهمورس دیوبند.
پسر بد مر او را یکی هوشمند
گرانمایه تهمورس دیوبند.
منوچهر چون زاد سرو بلند
بکردار طهمورس دیوبند.
طهمورث پیش از آنکه شاه شد همه در جنگ متمردان و دیوان بود و او را دیوبند گفتندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 10). || لقب رستم :
چنین گفت کزبارگاه بلند
برفتم بر رستم دیوبند.
پدر را چنین گفت کاین زورمند
که خوانی ورا رستم دیوبند.
و دیگر که از رستم دیوبند
ز لهراسب و از اشکش هوشمند.
گرفتش سنان و کمان و کمند
گران گرز را پهلو دیوبند.
فردوسی .
بیامد یکی بانگ برزد بلند
که ای پرمنش مهتر دیوبند.
فردوسی .
چو گیتی سرآمد بدان دیوبند
جهان را همه پند او سودمند.
فردوسی .
و او را طهمورث دیوبند خواندندی . (نوروزنامه ).
حکم تو دیوبند و جهانت جهانگشای
اقبال بر در تو در آسمان گشای .
خاقانی .
گر در زمین شام سلیمان دیوبند
بلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار.
خاقانی .
تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت
خاتم دیوبند او بندگشای مملکت .
خاقانی .
همه در هراسیم ازین دیوزاد
توئی دیوبند از تو خواهیم داد.
نظامی .
سکندر منم خسرو دیوبند
خداوند شمشیر و تخت بلند.
نظامی .
شتابنده شد خسرو دیوبند.
نظامی .
|| افسونگر. (ناظم الاطباء). مسخرکننده ٔ دیو. گیرنده ٔ جن و دیو :
این بود حساب زورمندی
وین بود فسون دیوبندی .
نظامی .
تا خبر یافت از هنرمندی
دیوبندی فرشته پیوندی .
نظامی .
|| (اِ مرکب ) روز شانزدهم ازهرماه ملکی . (برهان ). (جهانگیری ) (از ناظم الاطباء). || جائی که دیوان برای خود مسکن برمی گزینند. (ناظم الاطباء). جای که دیوان برای ماندن خود مقرر ساخته باشند و آن را بکاه و چوب و غیره بسته . (آنندراج ) :
سرون در فشارد بشاخ بلند
چو دیوی بخسبد در آن دیوبند.
نظامی .
|| (اِخ ) لقب قارن برادرزاده ٔ جمشید و او را قارن دیوبند میگفته اند. (از برهان ) (از جهانگیری ). || لقب جمشید. (از برهان ) (از شرفنامه ٔ منیری ). || [ در داستانهای ملی ایران ] لقب طهمورث . (برهان ). بسبب آنکه دیوان را بندکرد این لقب یافت . لقب تهمورس است چون بریاضات اخلاق ذمیمه را بحمیده بدل کرده و بر نفس غالب شده بود اورا دیوبند خواندند. (آنندراج ) :
نگه کن بجمشید شاه بلند
همان نیز تهمورس دیوبند.
فردوسی .
پسر بد مر او را یکی هوشمند
گرانمایه تهمورس دیوبند.
فردوسی .
منوچهر چون زاد سرو بلند
بکردار طهمورس دیوبند.
فردوسی .
طهمورث پیش از آنکه شاه شد همه در جنگ متمردان و دیوان بود و او را دیوبند گفتندی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 10). || لقب رستم :
چنین گفت کزبارگاه بلند
برفتم بر رستم دیوبند.
فردوسی .
پدر را چنین گفت کاین زورمند
که خوانی ورا رستم دیوبند.
فردوسی .
و دیگر که از رستم دیوبند
ز لهراسب و از اشکش هوشمند.
فردوسی .
دیوبند. [ وْ ب َ ] ( نف مرکب ) بندکننده دیو. آنکه دیوان را به بند آورد. آنکه دیو رامغلوب و مقهور سازد و بند کند. || کنایه از پهلوان و دلیر و شجاع است چون رستم که دیوان مازندران را ببند آورد. و یا مقهورکننده دیوان چون طهمورث یا مطیع و فرمانبردار کننده دیو است چون سلیمان و در این موارد صفت است برای این افراد :
گرفتش سنان و کمان و کمند
گران گرز را پهلو دیوبند.
که ای پرمنش مهتر دیوبند.
جهان را همه پند او سودمند.
حکم تو دیوبند و جهانت جهانگشای
اقبال بر در تو در آسمان گشای.
بلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار.
خاتم دیوبند او بندگشای مملکت.
توئی دیوبند از تو خواهیم داد.
خداوند شمشیر و تخت بلند.
این بود حساب زورمندی
وین بود فسون دیوبندی.
دیوبندی فرشته پیوندی.
سرون در فشارد بشاخ بلند
چو دیوی بخسبد در آن دیوبند.
گرفتش سنان و کمان و کمند
گران گرز را پهلو دیوبند.
فردوسی.
بیامد یکی بانگ برزد بلندکه ای پرمنش مهتر دیوبند.
فردوسی.
چو گیتی سرآمد بدان دیوبندجهان را همه پند او سودمند.
فردوسی.
و او را طهمورث دیوبند خواندندی. ( نوروزنامه ).حکم تو دیوبند و جهانت جهانگشای
اقبال بر در تو در آسمان گشای.
خاقانی.
گر در زمین شام سلیمان دیوبندبلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار.
خاقانی.
تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت خاتم دیوبند او بندگشای مملکت.
خاقانی.
همه در هراسیم ازین دیوزادتوئی دیوبند از تو خواهیم داد.
نظامی.
سکندر منم خسرو دیوبندخداوند شمشیر و تخت بلند.
نظامی.
شتابنده شد خسرو دیوبند.نظامی.
|| افسونگر. ( ناظم الاطباء ). مسخرکننده دیو. گیرنده جن و دیو : این بود حساب زورمندی
وین بود فسون دیوبندی.
نظامی.
تا خبر یافت از هنرمندی دیوبندی فرشته پیوندی.
نظامی.
|| ( اِ مرکب ) روز شانزدهم ازهرماه ملکی. ( برهان ). ( جهانگیری ) ( از ناظم الاطباء ). || جائی که دیوان برای خود مسکن برمی گزینند. ( ناظم الاطباء ). جای که دیوان برای ماندن خود مقرر ساخته باشند و آن را بکاه و چوب و غیره بسته. ( آنندراج ) : سرون در فشارد بشاخ بلند
چو دیوی بخسبد در آن دیوبند.
نظامی.
|| ( اِخ ) لقب قارن برادرزاده جمشید و او را قارن دیوبند میگفته اند. ( از برهان ) ( از جهانگیری ). || لقب جمشید. ( از برهان ) ( از شرفنامه منیری ). || [ در داستانهای ملی ایران ] لقب طهمورث. ( برهان ). بسبب آنکه دیوان را بندکرد این لقب یافت. لقب تهمورس است چون بریاضات اخلاق ذمیمه را بحمیده بدل کرده و بر نفس غالب شده بود اورا دیوبند خواندند. ( آنندراج ) : فرهنگ عمید
۱. آن که دیو را ببندد و دربند کند.
۲. لقب تهمورث پادشاه سوم پیشدادی.
۲. لقب تهمورث پادشاه سوم پیشدادی.
دانشنامه عمومی
دیوبند (شهر). دیوبند (شهر) (به انگلیسی: Deoband) یک منطقهٔ مسکونی در هند است که در Saharanpur district واقع شده است.
فهرست شهرهای هند
دیوبند ۸۱٬۷۰۶ نفر جمعیت دارد و ۲۵۶ متر بالاتر از سطح دریا واقع شده است.
فهرست شهرهای هند
دیوبند ۸۱٬۷۰۶ نفر جمعیت دارد و ۲۵۶ متر بالاتر از سطح دریا واقع شده است.
wiki: دیوبند (شهر)
دانشنامه آزاد فارسی
در شاهنامه، لقب طهمورث ؛ چون طهمورث اهریمن را با افسون اسیر کرد، دیوها بر او شوریدند و او دیوها را نیز به بند کشید.
wikijoo: دیوبند
کلمات دیگر: