بوع
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
بوع . [ ب َ / ب ُ ] (ع اِ) و بضم اول نیز ارش . ج ، ابواع . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). باع . (اقرب الموارد). و رجوع به باع و ماده ٔ قبل شود.
بوع. [ ب َ / ب ُ ] ( ع اِ ) و بضم اول نیز ارش. ج ، ابواع. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). باع . ( اقرب الموارد ). و رجوع به باع و ماده قبل شود.
بوع. ( ع اِ ) استخوانی که زیر انگشت ابهام پااست. ( از اقرب الموارد ). || لایعرف کوعه من بوعه ؛ مثل یضرب لتمام الجهل. ( از اقرب الموارد ).
بوع. ( ع اِ ) ج ِ بائع. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). و رجوع به بائع شود.
بوع . (ع اِ) استخوانی که زیر انگشت ابهام پااست . (از اقرب الموارد). || لایعرف کوعه من بوعه ؛ مثل یضرب لتمام الجهل . (از اقرب الموارد).
بوع . (ع اِ) ج ِ بائع. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به بائع شود.
بوع . [ ب َ ] (ع مص ) قولاچ کردن به چیزی .(منتهی الارب ) (آنندراج ). || اندازه گرفتن ریسمان به اندازه ٔ کشیدگی دو دست (باع ). (از اقرب الموارد). و رجوع به باع شود. || فراخ دست شدن به مال . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). گشاده دست بودن . (از اقرب الموارد). || گام فراخ نهادن اسب در رفتار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || جای هموار در دره ٔ تنگ کوه . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).