کلمه جو
صفحه اصلی

عسم

فرهنگ فارسی

جمع عسوم جمع عاسم

لغت نامه دهخدا

عسم . [ ع َ س َ ] (ع مص ) خشک شدن دست و قدم و کج گردیدن آن . (از منتهی الارب ): عسم القدم و الکف ؛ مفصل و پیوندگاه دست یا پا خشک شد آنچنانکه کف قدم یا پا کج گردید، و چنین شخصی را در مذکر اعسم و در مؤنث عَسماء گویند. (از اقرب الموارد).


عسم. [ ع َ ] ( ع مص ) طمع کردن و آز داشتن. و گویند: هذا الامر لایعسم فیه ؛ یعنی در غلبه کردن و چیره شدن بر این امر طمعی نیست.( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || ورزیدن. ( از منتهی الارب ). جمع کردن و کسب کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). ورزیدن و کسب کردن. ( ناظم الاطباء ). کسب کردن. ( از اقرب الموارد ). عُسوم. و رجوع به عسوم شود. || اشک افکندن و فروخوابیدن چشم ، یابر هم نشستن پلک. ( منتهی الارب ): عسمت عینه ؛ چشم او اشک ریخت ، و گویند بر هم گذاشته شد، و گویند پلکهای آن بر یکدیگر فروافتاد. ( از اقرب الموارد ). || کوشش کردن در کار. ( از منتهی الارب ): عسم فی الامر؛ در آن کار کوشید و خود را بر آن واداشت. ( از اقرب الموارد ). || بی باکانه در آمدن در قوم و آمیختن با آنها، عام است از جنگ و غیر آن. ( از منتهی الارب ): عسم الرجل بنفسه وسط القوم ؛ آن شخص وارد آن قوم شد بطوری که با آنان درآمیخت بدون توجه و اهمیت ،در جنگ یا غیر جنگ. ( از اقرب الموارد ). || ( اِ ) ج ِ عَسمة. ( منتهی الارب ). رجوع به عسمة شود.

عسم. [ ع َ س َ ] ( ع مص ) خشک شدن دست و قدم و کج گردیدن آن. ( از منتهی الارب ): عسم القدم و الکف ؛ مفصل و پیوندگاه دست یا پا خشک شد آنچنانکه کف قدم یا پا کج گردید، و چنین شخصی را در مذکر اعسم و در مؤنث عَسماء گویند. ( از اقرب الموارد ).

عسم. [ ع َ س َ ] ( ع اِمص ) خشکی است در بند دست و پا که از آن دست و پا کژ گردد. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). اسم است مصدر عسم را، گویند: فی یده أو قدمه عسم. ( از اقرب الموارد ). و رجوع به عسم ( ع مص ) شود.

عسم. [ ع ُ س ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ عَسوم. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به عسوم شود. || ج ِ عاسِم. ( ناظم الاطباء ). رجوع به عاسم شود.

عسم . [ ع َ ] (ع مص ) طمع کردن و آز داشتن . و گویند: هذا الامر لایعسم فیه ؛ یعنی در غلبه کردن و چیره شدن بر این امر طمعی نیست .(از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). || ورزیدن . (از منتهی الارب ). جمع کردن و کسب کردن . (تاج المصادر بیهقی ). ورزیدن و کسب کردن . (ناظم الاطباء). کسب کردن . (از اقرب الموارد). عُسوم . و رجوع به عسوم شود. || اشک افکندن و فروخوابیدن چشم ، یابر هم نشستن پلک . (منتهی الارب ): عسمت عینه ؛ چشم او اشک ریخت ، و گویند بر هم گذاشته شد، و گویند پلکهای آن بر یکدیگر فروافتاد. (از اقرب الموارد). || کوشش کردن در کار. (از منتهی الارب ): عسم فی الامر؛ در آن کار کوشید و خود را بر آن واداشت . (از اقرب الموارد). || بی باکانه در آمدن در قوم و آمیختن با آنها، عام است از جنگ و غیر آن . (از منتهی الارب ): عسم الرجل بنفسه وسط القوم ؛ آن شخص وارد آن قوم شد بطوری که با آنان درآمیخت بدون توجه و اهمیت ،در جنگ یا غیر جنگ . (از اقرب الموارد). || (اِ) ج ِ عَسمة. (منتهی الارب ). رجوع به عسمة شود.


عسم . [ ع َ س َ ] (ع اِمص ) خشکی است در بند دست و پا که از آن دست و پا کژ گردد. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). اسم است مصدر عسم را، گویند: فی یده أو قدمه عسم . (از اقرب الموارد). و رجوع به عسم (ع مص ) شود.


عسم . [ ع ُ س ُ ] (ع ص ، اِ) ج ِ عَسوم . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به عسوم شود. || ج ِ عاسِم . (ناظم الاطباء). رجوع به عاسم شود.


پیشنهاد کاربران

اول عسم ش م باشد

وسباشد


کلمات دیگر: