سرفان . سرفه کنان
سرف سرف
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
سرف سرف. [ س ُ س ُ ] ( اِ مرکب ) سرفان. سرفه کنان :
پیری مرا به زرگری افکند ای شگفت
بی گاه و دود زردم و همواره سرف سرف
زرگر فرونشاند کرف سیه به سیم
من باز برفشانم سیم سره به کرف.
پیری مرا به زرگری افکند ای شگفت
بی گاه و دود زردم و همواره سرف سرف
زرگر فرونشاند کرف سیه به سیم
من باز برفشانم سیم سره به کرف.
کسایی مروزی.
کلمات دیگر: