جانرا اختیار کردن
جان گزیدن
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
جان گزیدن. [گ َ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از هلاک ساختن. ( آنندراج ). هلاک کردن. ( بهار عجم ) ( از ارمغان آصفی ) :
هر آنکس که جانش به آهن گزم
همه جامه اش در سگاهن گزم.
جان گزیدن. [ گ ُ دَ ] ( مص مرکب ) جان را اختیار کردن. جان را بر چیز دیگر ترجیح دادن :
یا دوست گزین کمال یا جان
یک خانه دو میهمان نگنجد.
هر آنکس که جانش به آهن گزم
همه جامه اش در سگاهن گزم.
نظامی ( از آنندراج ).
جان گزیدن. [ گ ُ دَ ] ( مص مرکب ) جان را اختیار کردن. جان را بر چیز دیگر ترجیح دادن :
یا دوست گزین کمال یا جان
یک خانه دو میهمان نگنجد.
کمال خجندی ( از ارمغان آصفی ).
جان گزیدن . [ گ ُ دَ ] (مص مرکب ) جان را اختیار کردن . جان را بر چیز دیگر ترجیح دادن :
یا دوست گزین کمال یا جان
یک خانه دو میهمان نگنجد.
یا دوست گزین کمال یا جان
یک خانه دو میهمان نگنجد.
کمال خجندی (از ارمغان آصفی ).
جان گزیدن . [گ َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از هلاک ساختن . (آنندراج ). هلاک کردن . (بهار عجم ) (از ارمغان آصفی ) :
هر آنکس که جانش به آهن گزم
همه جامه اش در سگاهن گزم .
هر آنکس که جانش به آهن گزم
همه جامه اش در سگاهن گزم .
نظامی (از آنندراج ).
کلمات دیگر: