( جانفزا ی ) ( صفت ) ۱- افزایند. جان آنچه که موجب نشاط روان گردد. ۲- آب حیات آب زندگانی .
جانفزا ی
فرهنگ فارسی
لغت نامه دهخدا
جانفزای. [ ف َ ] ( نف مرکب ) جان فزاینده. نشاطآورنده :
جهان دار یزدان گوای منست
که دیدار تو جانفزای منست.
جهان گم کننده ست و او رهنمای.
جانفزای و صاف چون آب زلال.
چون صدر جوهری بود آری بود چنین.
پناه می برم کنون بلعل جانفزای تو.
ز نسیم جانفزایت اثری فرست ما را.
اندیشه تو گره گشایم.
سخنهای دل پرور جانفزای.
بمن ده که دارم غم جانگزای.
خواب و آرام جانفزای کند.
وز شراب جانفزایت ساقی است.
گفتار جانفزایش در گوشم ارغنون زد.
یاقوت جانفزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوشخرامش در ناز پروریده.
از نفس های جانفزای صبوح.
جهان دار یزدان گوای منست
که دیدار تو جانفزای منست.
فردوسی.
جهان جانگزای است و او جانفزای جهان گم کننده ست و او رهنمای.
( گرشاسب نامه ).
شعر من بر علم من برهان بس است جانفزای و صاف چون آب زلال.
ناصرخسرو.
سلک جواهر است خط جانفزای صدرچون صدر جوهری بود آری بود چنین.
سوزنی.
مرا دلی است پر ز خون به بند زلف تو درون پناه می برم کنون بلعل جانفزای تو.
خاقانی.
بدو چشم تو که از جان اثری نماند با ماز نسیم جانفزایت اثری فرست ما را.
خاقانی.
گفت ای نفس تو جان فزایم اندیشه تو گره گشایم.
نظامی.
برآراستندی بفرهنگ و رای سخنهای دل پرور جانفزای.
نظامی.
بیا ساقی آن شربت جانفزای بمن ده که دارم غم جانگزای.
نظامی.
در هوای لطیف جای کندخواب و آرام جانفزای کند.
نظامی.
عشق آن زنده گزین کاو باقی است وز شراب جانفزایت ساقی است.
مولوی.
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت گفتار جانفزایش در گوشم ارغنون زد.
سعدی.
هوای دلگشایش و آب جانفزایش شباب عیسی مریم. ( ترجمه محاسن اصفهان. ص 8 ).یاقوت جانفزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوشخرامش در ناز پروریده.
حافظ.
روز آنسوی کوه سرمست است از نفس های جانفزای صبوح.
؟
|| روز بیست و سوم از ماه ملکی. ( از برهان ) ( آنندراج ).کلمات دیگر: